هرچی تو دلته بریز بیرون 2
-
mohammadhassan در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
javad-mahdizadeh در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
mohammadhassan در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
tamom در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
یه سری رفتم خواستگاری دختره گفت من خونه میخوام، ماشین میخوام، پول میخوام، مسافرت هم میخوام
دیدم اینا رو من هم میخوام
تصمیم گرفتم منم شوهر کنم
چطوری سلطان؟؟؟
دیگه نه سلامی میدی نه احوالی میپرسی
بسوزه پدر پیشرفت که دوستان قدیمی رو از یادت میبهر
هیییی روزگارسلام، خوبی ؟
این چه حرفیه
چه پیشرفتی بابا پیشرفت تو زندگی باید باشه :|
شما اصن پیدات میشه اینور ؟ :|هستیم در خدمتتون
میگم امتحانای ترم اول هم نزدیکه
فرصت برای زخمی کردن بعضی ها پیش خواهد آمد ....نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۰۶ آخرین ویرایش توسط mohammadhassan انجام شدهjavad-mahdizadeh نترس داداش ما همینجوریش امتحان ها رو نادیده میگیریم
رفتم ادبیات 10 گرفتم با افتخار، منو از چی میترسونی ؟ -
javad-mahdizadeh نترس داداش ما همینجوریش امتحان ها رو نادیده میگیریم
رفتم ادبیات 10 گرفتم با افتخار، منو از چی میترسونی ؟نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شدهmohammadhassan در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
javad-mahdizadeh نترس داداش ما همینجوریش امتحان ها رو نادیده میگیریم
رفتم ادبیات 10 گرفتم با افتخار منو از چی میترسونی ؟
فقط اون تیکه با افتخارش کشته منو -
fatemeh201678 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
tamom خخخخ تنهایی میچتی و ج میدی
نه بابا گوشیم افتاده بود دست پسرعموم شروع کرده بود مسخره بازی
دیگ ب اون حد نرسیدم
نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شدهtamom خخخخ اها فک کردم اثرات تنهایی توتایپیک موندنه
-
mohammadhassan در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
javad-mahdizadeh نترس داداش ما همینجوریش امتحان ها رو نادیده میگیریم
رفتم ادبیات 10 گرفتم با افتخار منو از چی میترسونی ؟
فقط اون تیکه با افتخارش کشته منونوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهjavad-mahdizadeh در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
mohammadhassan در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
javad-mahdizadeh نترس داداش ما همینجوریش امتحان ها رو نادیده میگیریم
رفتم ادبیات 10 گرفتم با افتخار منو از چی میترسونی ؟
فقط اون تیکه با افتخارش کشته منوبله
10 هم نمره خداست -
javad-mahdizadeh در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
mohammadhassan در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
javad-mahdizadeh نترس داداش ما همینجوریش امتحان ها رو نادیده میگیریم
رفتم ادبیات 10 گرفتم با افتخار منو از چی میترسونی ؟
فقط اون تیکه با افتخارش کشته منوبله
10 هم نمره خداستنوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهmohammadhassan در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
javad-mahdizadeh در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
mohammadhassan در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
javad-mahdizadeh نترس داداش ما همینجوریش امتحان ها رو نادیده میگیریم
رفتم ادبیات 10 گرفتم با افتخار منو از چی میترسونی ؟
فقط اون تیکه با افتخارش کشته منوبله
10 هم نمره خداستو باید نیمه پر لیوان رو دید
10 دو رقمی هستش
خیلیا هستند تک رقمی میگیرند -
tamom خخخخ اها فک کردم اثرات تنهایی توتایپیک موندنه
نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهfatemeh201678 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
tamom خخخخ اها فک کردم اثرات تنهایی توتایپیک موندنه
اون روزم دور نیست
-
mohammadhassan در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
javad-mahdizadeh در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
mohammadhassan در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
javad-mahdizadeh نترس داداش ما همینجوریش امتحان ها رو نادیده میگیریم
رفتم ادبیات 10 گرفتم با افتخار منو از چی میترسونی ؟
فقط اون تیکه با افتخارش کشته منوبله
10 هم نمره خداستو باید نیمه پر لیوان رو دید
10 دو رقمی هستش
خیلیا هستند تک رقمی میگیرندنوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۰۹ آخرین ویرایش توسط tamom انجام شدهاقا جواد خوبید شما؟
-
fatemeh201678 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
tamom خخخخ اها فک کردم اثرات تنهایی توتایپیک موندنه
اون روزم دور نیست
نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۱۰ آخرین ویرایش توسط mohammadhassan انجام شدهtamom در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
fatemeh201678 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
tamom خخخخ اها فک کردم اثرات تنهایی توتایپیک موندنه
اون روزم دور نیست
روزای بعد از کنکور اینجا کسی نیست
درست حدس زدید میاد اون روز -
نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
tamom در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
اقا جواد خوبید شما؟
سلام آقای تمام
بله خوب هستیم ما
شما خوب هستید عایا؟ -
tamom در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
fatemeh201678 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
tamom خخخخ اها فک کردم اثرات تنهایی توتایپیک موندنه
اون روزم دور نیست
روزای بعد از کنکور اینجا کسی نیست
درست حدس زدید میاد اون روزنوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شدهmohammadhassan منکه ازالان تصمیم گرفتم بعدکنکورنیام تاچندوقت بعدش با ی اکانت دیه بیام
-
نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
mohammadhassan منکه ازالان تصمیم گرفتم بعدکنکورنیام تاچندوقت بعدش با ی اکانت دیه بیام
نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شدهfatemeh201678 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
mohammadhassan منکه ازالان تصمیم گرفتم بعدکنکورنیام تاچندوقت بعدش با ی اکانت دیه بیام
این فکرخود من هم هست
البته نه اینکه با اکانت دیگه بیام
من روز قبل از کنکور استعفا میدم -
نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
mohammadhassan در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
https://www.instagram.com/p/Bbzi2Wvh0tX/
اینو
وسطش عصبانی میشه
-
tamom در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
اقا جواد خوبید شما؟
سلام آقای تمام
بله خوب هستیم ما
شما خوب هستید عایا؟نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شدهjavad-mahdizadeh در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
tamom در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
اقا جواد خوبید شما؟
سلام آقای تمام
بله خوب هستیم ما
شما خوب هستید عایا؟اری خوب هستیم
-
نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بابا محسن، پروردگار ضدحال زدن بود. مثلن تمام هفته منتظر دربی بودیم. با سوت داور، بابا از اتاقش میآمد بیرون، میرفت دستشویی، برمیگشت، با حوله دست و ریشش را خشک میکرد، مینشست کنار ما، ریموت را برمیداشت و میزد راز بقا. میگفت «عجب میمونی. قیافهش آشنا نیست؟»
موقع شام هم نمیگذاشت سریال را کامل ببینیم. یا تلویزیون را خاموش میکرد یا میزد شبکه قران. هیچ وقت هم نگذاشت ماریوی آتاری ما، عروسش را آزاد کند. یکهو آداپتور را در میآورد و میگفت «داغ کردهها. میخوای خونه رو آتیش بزنی؟»یکبار هم که داشتم برای مسابقات صوت قران، تمرین میکردم، یواشکی صدایم را ضبط کرده بود. بعد تا شب مجبورم کرد صدای خودم را بشنوم. داشتم خل میشدم. مخصوصن اینکه بیسم الله را چندباری گفته بودم و هر بار گفته بودم «نه. اینطوری خوب نیست.» میگفت «ببین ما چی میکشیم از دستت، عبدالباسط»
کافی هم بود چیزی بگوییم که مطابق میلش نباشد. مثلن یکروز، برف تندی میآمد. محبتش گل کرده بود و میخواست با تاکسی مرا برساند. توی راه در آمد که «می بینی بچههارو توصف اتوبوس؟» از دهانم پرید «خب، اینا چتر دارن.» از آن نگاهها کرد یعنی «جواب منو دادی؟» نیمساعتی همه خیابانها را چرخید تا بالاخره زد کنار و رفت توی یک مغازه. وقتی آمد بیرون، در سمت شاگرد را باز کرد و گفت «اینم چتر. مدرسهتم از اون وره.» شبش میگفت «چتره خوب راه می رفت نابغه من؟ تو سربالایی که ریپ نمیزد؟»
تا وقتی هم بود، دست از این کارهاش برنداشت. شب قبل از عملش، بردمش سینما. فیلم خندهداری بود. اما خودش را زد به خواب. بلند بلند خرناس میکشید و وقتی مردم میخندیدند، قلبش را میگرفت که مثلن از خواب پریده.
حالا که نیست، حالا که سالهاست ندارمش، دلم برای این کارهاش، بیشتر از همیشه تنگ است. بعضی وقتها که نفسم خیلی میگیرد، وسط فوتبال یکهو کانال را عوض میکنم. یا می نشینم پای شبکه چهار و ساعت ها به آرم ثابتِ آبیش خیره میشوم.
گاهی هم برای خودم حرف میزنم و صدایم را ضبط میکنم و میگذارم یکسره پخش شود. فیلم خنده دار میروم و سعی میکنم بخوابم. توی برف به همه راننده تاکسیها میگویم مردم چتر دارنها. آرام که نمیشوم میروم بهشتزهرا. مینشینم بین قبر خودش و مامانپروانه. با صوت برایش قران میخوانم. انقدر که از توی قبر بگوید ما اینجا هم از دست تو آسایش نداریم و بعد صدای خروپف الکیش را بشنوم و ببینم که همان لبخند موذی همیشگیاش افتاده روی صورتش و آخ...
مرتضی برزگر
-
بابا محسن، پروردگار ضدحال زدن بود. مثلن تمام هفته منتظر دربی بودیم. با سوت داور، بابا از اتاقش میآمد بیرون، میرفت دستشویی، برمیگشت، با حوله دست و ریشش را خشک میکرد، مینشست کنار ما، ریموت را برمیداشت و میزد راز بقا. میگفت «عجب میمونی. قیافهش آشنا نیست؟»
موقع شام هم نمیگذاشت سریال را کامل ببینیم. یا تلویزیون را خاموش میکرد یا میزد شبکه قران. هیچ وقت هم نگذاشت ماریوی آتاری ما، عروسش را آزاد کند. یکهو آداپتور را در میآورد و میگفت «داغ کردهها. میخوای خونه رو آتیش بزنی؟»یکبار هم که داشتم برای مسابقات صوت قران، تمرین میکردم، یواشکی صدایم را ضبط کرده بود. بعد تا شب مجبورم کرد صدای خودم را بشنوم. داشتم خل میشدم. مخصوصن اینکه بیسم الله را چندباری گفته بودم و هر بار گفته بودم «نه. اینطوری خوب نیست.» میگفت «ببین ما چی میکشیم از دستت، عبدالباسط»
کافی هم بود چیزی بگوییم که مطابق میلش نباشد. مثلن یکروز، برف تندی میآمد. محبتش گل کرده بود و میخواست با تاکسی مرا برساند. توی راه در آمد که «می بینی بچههارو توصف اتوبوس؟» از دهانم پرید «خب، اینا چتر دارن.» از آن نگاهها کرد یعنی «جواب منو دادی؟» نیمساعتی همه خیابانها را چرخید تا بالاخره زد کنار و رفت توی یک مغازه. وقتی آمد بیرون، در سمت شاگرد را باز کرد و گفت «اینم چتر. مدرسهتم از اون وره.» شبش میگفت «چتره خوب راه می رفت نابغه من؟ تو سربالایی که ریپ نمیزد؟»
تا وقتی هم بود، دست از این کارهاش برنداشت. شب قبل از عملش، بردمش سینما. فیلم خندهداری بود. اما خودش را زد به خواب. بلند بلند خرناس میکشید و وقتی مردم میخندیدند، قلبش را میگرفت که مثلن از خواب پریده.
حالا که نیست، حالا که سالهاست ندارمش، دلم برای این کارهاش، بیشتر از همیشه تنگ است. بعضی وقتها که نفسم خیلی میگیرد، وسط فوتبال یکهو کانال را عوض میکنم. یا می نشینم پای شبکه چهار و ساعت ها به آرم ثابتِ آبیش خیره میشوم.
گاهی هم برای خودم حرف میزنم و صدایم را ضبط میکنم و میگذارم یکسره پخش شود. فیلم خنده دار میروم و سعی میکنم بخوابم. توی برف به همه راننده تاکسیها میگویم مردم چتر دارنها. آرام که نمیشوم میروم بهشتزهرا. مینشینم بین قبر خودش و مامانپروانه. با صوت برایش قران میخوانم. انقدر که از توی قبر بگوید ما اینجا هم از دست تو آسایش نداریم و بعد صدای خروپف الکیش را بشنوم و ببینم که همان لبخند موذی همیشگیاش افتاده روی صورتش و آخ...
مرتضی برزگر
-
fatemeh201678 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
mohammadhassan منکه ازالان تصمیم گرفتم بعدکنکورنیام تاچندوقت بعدش با ی اکانت دیه بیام
این فکرخود من هم هست
البته نه اینکه با اکانت دیگه بیام
من روز قبل از کنکور استعفا میدمنوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شدهmohammadhassan ازالانم چتومحدودکردم بعداولین ازمون گمنام باشم
-
بابا محسن، پروردگار ضدحال زدن بود. مثلن تمام هفته منتظر دربی بودیم. با سوت داور، بابا از اتاقش میآمد بیرون، میرفت دستشویی، برمیگشت، با حوله دست و ریشش را خشک میکرد، مینشست کنار ما، ریموت را برمیداشت و میزد راز بقا. میگفت «عجب میمونی. قیافهش آشنا نیست؟»
موقع شام هم نمیگذاشت سریال را کامل ببینیم. یا تلویزیون را خاموش میکرد یا میزد شبکه قران. هیچ وقت هم نگذاشت ماریوی آتاری ما، عروسش را آزاد کند. یکهو آداپتور را در میآورد و میگفت «داغ کردهها. میخوای خونه رو آتیش بزنی؟»یکبار هم که داشتم برای مسابقات صوت قران، تمرین میکردم، یواشکی صدایم را ضبط کرده بود. بعد تا شب مجبورم کرد صدای خودم را بشنوم. داشتم خل میشدم. مخصوصن اینکه بیسم الله را چندباری گفته بودم و هر بار گفته بودم «نه. اینطوری خوب نیست.» میگفت «ببین ما چی میکشیم از دستت، عبدالباسط»
کافی هم بود چیزی بگوییم که مطابق میلش نباشد. مثلن یکروز، برف تندی میآمد. محبتش گل کرده بود و میخواست با تاکسی مرا برساند. توی راه در آمد که «می بینی بچههارو توصف اتوبوس؟» از دهانم پرید «خب، اینا چتر دارن.» از آن نگاهها کرد یعنی «جواب منو دادی؟» نیمساعتی همه خیابانها را چرخید تا بالاخره زد کنار و رفت توی یک مغازه. وقتی آمد بیرون، در سمت شاگرد را باز کرد و گفت «اینم چتر. مدرسهتم از اون وره.» شبش میگفت «چتره خوب راه می رفت نابغه من؟ تو سربالایی که ریپ نمیزد؟»
تا وقتی هم بود، دست از این کارهاش برنداشت. شب قبل از عملش، بردمش سینما. فیلم خندهداری بود. اما خودش را زد به خواب. بلند بلند خرناس میکشید و وقتی مردم میخندیدند، قلبش را میگرفت که مثلن از خواب پریده.
حالا که نیست، حالا که سالهاست ندارمش، دلم برای این کارهاش، بیشتر از همیشه تنگ است. بعضی وقتها که نفسم خیلی میگیرد، وسط فوتبال یکهو کانال را عوض میکنم. یا می نشینم پای شبکه چهار و ساعت ها به آرم ثابتِ آبیش خیره میشوم.
گاهی هم برای خودم حرف میزنم و صدایم را ضبط میکنم و میگذارم یکسره پخش شود. فیلم خنده دار میروم و سعی میکنم بخوابم. توی برف به همه راننده تاکسیها میگویم مردم چتر دارنها. آرام که نمیشوم میروم بهشتزهرا. مینشینم بین قبر خودش و مامانپروانه. با صوت برایش قران میخوانم. انقدر که از توی قبر بگوید ما اینجا هم از دست تو آسایش نداریم و بعد صدای خروپف الکیش را بشنوم و ببینم که همان لبخند موذی همیشگیاش افتاده روی صورتش و آخ...
مرتضی برزگر
نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۱۹ آخرین ویرایش توسط fatemeh201678 انجام شدهبهاره قسمت چترش باحال بود
-
بابا محسن، پروردگار ضدحال زدن بود. مثلن تمام هفته منتظر دربی بودیم. با سوت داور، بابا از اتاقش میآمد بیرون، میرفت دستشویی، برمیگشت، با حوله دست و ریشش را خشک میکرد، مینشست کنار ما، ریموت را برمیداشت و میزد راز بقا. میگفت «عجب میمونی. قیافهش آشنا نیست؟»
موقع شام هم نمیگذاشت سریال را کامل ببینیم. یا تلویزیون را خاموش میکرد یا میزد شبکه قران. هیچ وقت هم نگذاشت ماریوی آتاری ما، عروسش را آزاد کند. یکهو آداپتور را در میآورد و میگفت «داغ کردهها. میخوای خونه رو آتیش بزنی؟»یکبار هم که داشتم برای مسابقات صوت قران، تمرین میکردم، یواشکی صدایم را ضبط کرده بود. بعد تا شب مجبورم کرد صدای خودم را بشنوم. داشتم خل میشدم. مخصوصن اینکه بیسم الله را چندباری گفته بودم و هر بار گفته بودم «نه. اینطوری خوب نیست.» میگفت «ببین ما چی میکشیم از دستت، عبدالباسط»
کافی هم بود چیزی بگوییم که مطابق میلش نباشد. مثلن یکروز، برف تندی میآمد. محبتش گل کرده بود و میخواست با تاکسی مرا برساند. توی راه در آمد که «می بینی بچههارو توصف اتوبوس؟» از دهانم پرید «خب، اینا چتر دارن.» از آن نگاهها کرد یعنی «جواب منو دادی؟» نیمساعتی همه خیابانها را چرخید تا بالاخره زد کنار و رفت توی یک مغازه. وقتی آمد بیرون، در سمت شاگرد را باز کرد و گفت «اینم چتر. مدرسهتم از اون وره.» شبش میگفت «چتره خوب راه می رفت نابغه من؟ تو سربالایی که ریپ نمیزد؟»
تا وقتی هم بود، دست از این کارهاش برنداشت. شب قبل از عملش، بردمش سینما. فیلم خندهداری بود. اما خودش را زد به خواب. بلند بلند خرناس میکشید و وقتی مردم میخندیدند، قلبش را میگرفت که مثلن از خواب پریده.
حالا که نیست، حالا که سالهاست ندارمش، دلم برای این کارهاش، بیشتر از همیشه تنگ است. بعضی وقتها که نفسم خیلی میگیرد، وسط فوتبال یکهو کانال را عوض میکنم. یا می نشینم پای شبکه چهار و ساعت ها به آرم ثابتِ آبیش خیره میشوم.
گاهی هم برای خودم حرف میزنم و صدایم را ضبط میکنم و میگذارم یکسره پخش شود. فیلم خنده دار میروم و سعی میکنم بخوابم. توی برف به همه راننده تاکسیها میگویم مردم چتر دارنها. آرام که نمیشوم میروم بهشتزهرا. مینشینم بین قبر خودش و مامانپروانه. با صوت برایش قران میخوانم. انقدر که از توی قبر بگوید ما اینجا هم از دست تو آسایش نداریم و بعد صدای خروپف الکیش را بشنوم و ببینم که همان لبخند موذی همیشگیاش افتاده روی صورتش و آخ...
مرتضی برزگر
نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهبهاره در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
بابا محسن، پروردگار ضدحال زدن بود. مثلن تمام هفته منتظر دربی بودیم. با سوت داور، بابا از اتاقش میآمد بیرون، میرفت دستشویی، برمیگشت، با حوله دست و ریشش را خشک میکرد، مینشست کنار ما، ریموت را برمیداشت و میزد راز بقا. میگفت «عجب میمونی. قیافهش آشنا نیست؟»
موقع شام هم نمیگذاشت سریال را کامل ببینیم. یا تلویزیون را خاموش میکرد یا میزد شبکه قران. هیچ وقت هم نگذاشت ماریوی آتاری ما، عروسش را آزاد کند. یکهو آداپتور را در میآورد و میگفت «داغ کردهها. میخوای خونه رو آتیش بزنی؟»یکبار هم که داشتم برای مسابقات صوت قران، تمرین میکردم، یواشکی صدایم را ضبط کرده بود. بعد تا شب مجبورم کرد صدای خودم را بشنوم. داشتم خل میشدم. مخصوصن اینکه بیسم الله را چندباری گفته بودم و هر بار گفته بودم «نه. اینطوری خوب نیست.» میگفت «ببین ما چی میکشیم از دستت، عبدالباسط»
کافی هم بود چیزی بگوییم که مطابق میلش نباشد. مثلن یکروز، برف تندی میآمد. محبتش گل کرده بود و میخواست با تاکسی مرا برساند. توی راه در آمد که «می بینی بچههارو توصف اتوبوس؟» از دهانم پرید «خب، اینا چتر دارن.» از آن نگاهها کرد یعنی «جواب منو دادی؟» نیمساعتی همه خیابانها را چرخید تا بالاخره زد کنار و رفت توی یک مغازه. وقتی آمد بیرون، در سمت شاگرد را باز کرد و گفت «اینم چتر. مدرسهتم از اون وره.» شبش میگفت «چتره خوب راه می رفت نابغه من؟ تو سربالایی که ریپ نمیزد؟»
تا وقتی هم بود، دست از این کارهاش برنداشت. شب قبل از عملش، بردمش سینما. فیلم خندهداری بود. اما خودش را زد به خواب. بلند بلند خرناس میکشید و وقتی مردم میخندیدند، قلبش را میگرفت که مثلن از خواب پریده.
حالا که نیست، حالا که سالهاست ندارمش، دلم برای این کارهاش، بیشتر از همیشه تنگ است. بعضی وقتها که نفسم خیلی میگیرد، وسط فوتبال یکهو کانال را عوض میکنم. یا می نشینم پای شبکه چهار و ساعت ها به آرم ثابتِ آبیش خیره میشوم.
گاهی هم برای خودم حرف میزنم و صدایم را ضبط میکنم و میگذارم یکسره پخش شود. فیلم خنده دار میروم و سعی میکنم بخوابم. توی برف به همه راننده تاکسیها میگویم مردم چتر دارنها. آرام که نمیشوم میروم بهشتزهرا. مینشینم بین قبر خودش و مامانپروانه. با صوت برایش قران میخوانم. انقدر که از توی قبر بگوید ما اینجا هم از دست تو آسایش نداریم و بعد صدای خروپف الکیش را بشنوم و ببینم که همان لبخند موذی همیشگیاش افتاده روی صورتش و آخ...
مرتضی برزگر
خیلی زیبا بود خیلی
واقعا مرسی -
بابا محسن، پروردگار ضدحال زدن بود. مثلن تمام هفته منتظر دربی بودیم. با سوت داور، بابا از اتاقش میآمد بیرون، میرفت دستشویی، برمیگشت، با حوله دست و ریشش را خشک میکرد، مینشست کنار ما، ریموت را برمیداشت و میزد راز بقا. میگفت «عجب میمونی. قیافهش آشنا نیست؟»
موقع شام هم نمیگذاشت سریال را کامل ببینیم. یا تلویزیون را خاموش میکرد یا میزد شبکه قران. هیچ وقت هم نگذاشت ماریوی آتاری ما، عروسش را آزاد کند. یکهو آداپتور را در میآورد و میگفت «داغ کردهها. میخوای خونه رو آتیش بزنی؟»یکبار هم که داشتم برای مسابقات صوت قران، تمرین میکردم، یواشکی صدایم را ضبط کرده بود. بعد تا شب مجبورم کرد صدای خودم را بشنوم. داشتم خل میشدم. مخصوصن اینکه بیسم الله را چندباری گفته بودم و هر بار گفته بودم «نه. اینطوری خوب نیست.» میگفت «ببین ما چی میکشیم از دستت، عبدالباسط»
کافی هم بود چیزی بگوییم که مطابق میلش نباشد. مثلن یکروز، برف تندی میآمد. محبتش گل کرده بود و میخواست با تاکسی مرا برساند. توی راه در آمد که «می بینی بچههارو توصف اتوبوس؟» از دهانم پرید «خب، اینا چتر دارن.» از آن نگاهها کرد یعنی «جواب منو دادی؟» نیمساعتی همه خیابانها را چرخید تا بالاخره زد کنار و رفت توی یک مغازه. وقتی آمد بیرون، در سمت شاگرد را باز کرد و گفت «اینم چتر. مدرسهتم از اون وره.» شبش میگفت «چتره خوب راه می رفت نابغه من؟ تو سربالایی که ریپ نمیزد؟»
تا وقتی هم بود، دست از این کارهاش برنداشت. شب قبل از عملش، بردمش سینما. فیلم خندهداری بود. اما خودش را زد به خواب. بلند بلند خرناس میکشید و وقتی مردم میخندیدند، قلبش را میگرفت که مثلن از خواب پریده.
حالا که نیست، حالا که سالهاست ندارمش، دلم برای این کارهاش، بیشتر از همیشه تنگ است. بعضی وقتها که نفسم خیلی میگیرد، وسط فوتبال یکهو کانال را عوض میکنم. یا می نشینم پای شبکه چهار و ساعت ها به آرم ثابتِ آبیش خیره میشوم.
گاهی هم برای خودم حرف میزنم و صدایم را ضبط میکنم و میگذارم یکسره پخش شود. فیلم خنده دار میروم و سعی میکنم بخوابم. توی برف به همه راننده تاکسیها میگویم مردم چتر دارنها. آرام که نمیشوم میروم بهشتزهرا. مینشینم بین قبر خودش و مامانپروانه. با صوت برایش قران میخوانم. انقدر که از توی قبر بگوید ما اینجا هم از دست تو آسایش نداریم و بعد صدای خروپف الکیش را بشنوم و ببینم که همان لبخند موذی همیشگیاش افتاده روی صورتش و آخ...
مرتضی برزگر