-
بر درخت زنده بی برگی چه غم؟!
وای بر احوال برگ بی درخت...• م. سرشک
-
تو در منی و من در تو........
خواب بر چشم ناید
گر نبود شرح حال من دور از تو
چون خزان تو بینُم، دوری تو ندانُم......فرهاد...........(گفتگوهای تنهایی)
-
شاهد آن نیست که موییّ و میانی دارد
بندهٔ طلعتِ آن باش که آنی داردشیوهٔ حور و پری گر چه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فُلانی داردچشمهٔ چشمِ مرا ای گلِ خندان دریاب
که به امّیدِ تو خوش آبِ روانی داردگوی خوبی که بَرَد از تو؟ که خورشید آن جا
نه سواریست که در دست عِنانی دارددل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخنِ عشق نشانی داردخَمِ ابرویِ تو در صنعتِ تیراندازی
بُرده از دستِ هر آن کس که کمانی دارددر رَهِ عشق نشد کَس به یقین محرمِ راز
هر کسی بر حَسَبِ فکر، گُمانی داردبا خرابات نشینان ز کَرامات مَلاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی داردمرغِ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی داردمدعی گو لُغَز و نکته به حافظ مفروش
کِلکِ ما نیز زبانی و بیانی دارد/حافظ/
-
خوشآ
چِشمی،که خواند
حرف دِل را..! -
ان که بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
#مولانا
-
ای فرستاده سلامم به سلامت باشی
غمم آن نیست که قادر به غرامت باشیگل که دل زنده کند بوی وفایی دارد
تو مگر صاحب اعجاز و کرامت باشیخانه ی دل نه چنان ریخته از هم که در او
سر فرود آری و مایل به اقامت باشیدگرم وعده ی دیدار وفایی نکند
مگر ای وعده ، به دیدار قیامت باشیشبنم آویخت به گلبرگ که ای دامن چک
سزدت گر همه با اشک ندامت باشیمی کنم بخت بد خویش شریک گنهت
تا نه تنها تو سزاوار ملامت باشیای که هرگز نکند سایه فراموش تو را
یاد کردی به سلامم به سلامت باشی- سایه
-
...بیا ساقی آن می که چون بنگریم
ز خون سیاووش یاد آوریم
به من ده که داغ دلم تازه شد
سر دردمندم پر آوازه شد
از آتش گذشتند با جان پاک
که پاکان از آتش ندارند باک
ولیکن بدی چون کند داوری
ز نیکان همان طشت خون آوری...پ.ن: بخشی از ساقی نامه سایه.
-
حدّیست حُسن را
و تو از حد گذشتهای...
|سعدی| -
مهر میجوید شب تیره ز درگاه نگاه
آن نگاهی کاو کند ذات سیاهی را پگاهسوگ دوری امشب از تهران طلوع خواهد نمود
بر مقام اشک ما باران رکوع خواهد نمودای زمین آسایشم ده، آسمانی خسته ام
شوق آوازم نباشد، ساز را بشکسته امقاصدک ها را خبر جستم بدانم کوی او
شعبده کردی همه نالان ز مستی سوی اوباد را گفتم کز آن خطه بیاور نغمه ای
گردبادی دیدم از سیر طواف کعبه ایجان من آتش بزن شیرین تریاقی مرا
یا خداوند شفا، قاووت کرمانی مراسهم من شد سایه ای سوزنده از سرمای تو
داغ دل شد حسرت یک بوسه بر لبهای توداغ دل شد لمس دستانت به شام چله ای
بی سحر یابش اگر از تو نباشد جلوه ایدر قدم هایم چه گریان میشود اندیشه ام
یاد تو سوزانده از هر کوی و برزن ریشه امدار مرگم را بیاویزی دلی سوزی ولیک
با من اندر ترک یک منفور خود گردی شریکگرچه وعده کرده بودی ساکن دل مانیم
خانه را از بیخ و بن پاشیده ای گر دانیمپرپر پرواز تو ماندم من بی اختیار
آسمان، بی عاطفه بر زخم چشمانم ببار