-
@zahra-m1999 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
RAHIL_28 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
راحیل وببین انرژیت میره بالا درس می خونی اینم انگیزه
-
RAHIL_28 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
@zahra-m1999 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
RAHIL_28 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
راحیل وببین انرژیت میره بالا درس می خونی اینم انگیزه
عجــب
جان دل بده اینقد میدوستمت از مرضیه یاد بگیر صبحونه واسم فالوده اورد بود
-
RAHIL_28 خیرین کوچک دریا دل دانش آموزان آلاءreplied to Brilliant on آخرین ویرایش توسط RAHIL_28 انجام شده
@zahra-m1999 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
RAHIL_28 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
@zahra-m1999 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
RAHIL_28 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
راحیل وببین انرژیت میره بالا درس می خونی اینم انگیزه
عجــب
جان دل بده اینقد میدوستمت از مرضیه یاد بگیر صبحونه واسم فالوده اورد بود
دل به دل لوله کشیه منم میدوستمت
واسه مرضیه فالوده بردی یاد گرفته -
RAHIL_28 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
@zahra-m1999 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
RAHIL_28 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
@zahra-m1999 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
RAHIL_28 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
راحیل وببین انرژیت میره بالا درس می خونی اینم انگیزه
عجــب
جان دل بده اینقد میدوستمت از مرضیه یاد بگیر صبحونه واسم فالوده اورد بود
دل به دل لوله کشیه منم میدوستمت
واسه مرضیه فالوده بردی یاد گرفتهنچ من فالوده نبردم اون اورد
-
@zahra-m1999 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
RAHIL_28 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
@zahra-m1999 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
RAHIL_28 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
@zahra-m1999 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
RAHIL_28 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
راحیل وببین انرژیت میره بالا درس می خونی اینم انگیزه
عجــب
جان دل بده اینقد میدوستمت از مرضیه یاد بگیر صبحونه واسم فالوده اورد بود
دل به دل لوله کشیه منم میدوستمت
واسه مرضیه فالوده بردی یاد گرفتهنچ من فالوده نبردم اون اورد
به قول زهره فرنی بیشتر به کارت میاد
-
@zahra-m1999 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
RAHIL_28 شایدم فلافل
فلافل باید به ستاره بگیم تدارک ببینه
-
rose77 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
بہ خداوند اعتماد ڪن
گاهے بهترین ها را
بعد از تلخ ترین تجربہ ها بہ تو مے دهد
تا قدر
زیباترین چیزهایے
ڪہ بہ دست آوردہ اے را بدانےگاهی خدا برایت همه پنجره ها را می بندد و همه درها را قفل می کند…
زیباست اگر فکر کنی آن بیرون طوفانیست
و خدا دارد از تو مراقبت می کند… -
RAHIL_28 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
@zahra-m1999 در ️ درســــــــ زنــــــــــــدگــــی️ گفته است:
RAHIL_28 شایدم فلافل
فلافل باید به ستاره بگیم تدارک ببینه
اقا من فلافل میخوام بگو زود باشه
در ضمن اینجا چت نکنین اقا میثم دعوامون میکنهبرید تو دلی..هی فالوده فالوده -
️پرفسور معصوم علی معصومی پنجه طلایی استان کرمانشاه
️ ایشان تا به حال بیش از 15000 عمل جراحی قلب انجام داده است.
وی در مصاحبه با خبرگزاری ایسنا در مورد خود چنین می گوید :
سال 1334 در روستای "سرماج" از توابع شهرستان هرسین به دنیا آمدم و روستای ما فقط تا کلاس ششم داشت و بعد از آن بچهها باید برای ادامه تحصیل راهی شهر میشدند.مسیر مدرسه را باید از "سرماج" تا بیستون پیاده میرفتیم و در این بین عبور از "گاماسیاب" که آن زمان رودخانه خروشان و پرآبی بود برایمان واقعا دشوار بود و گهگاهی موجب تاخیر ناخواستهمان میشد و تهش میرسید به تنبیه معلم و خوردن چوب تر در کف دست...
هرچند بعدها این پیادهروی و عبور ما از گاماسیاب با سکونت ما در خانه اقوام در شهر به هفتهای یکبار رسید و آن هم دلتنگی برای خانه پدری بود که هر هفته برای عبور از گاماسیاب ناچارمان میکرد...
از علاقه اش به پزشکی و جراحی قلب که میپرسم از دوست دوران دبیرستانش میگوید: یادم نمیرود دوران دبیرستان همکلاسی داشتم که بیماری تنگی نفس و دریچه قلب داشت و از جراح قلبی میگفت در تبریز که قصد دارد برای عمل پیش او برود.
نام دکتر دانشور اولین جراح قلب ایران را آن زمان برای اولین بار از زبان او شنیدم و با صحبتهایش شیفته این شدم که من هم روزی شاگرد دکتر دانشور باشم و این مسئله انگیزهای برای من شد و رویای جراح قلب شدن را در ذهنم پروراند...
سال 1352 نوبت کنکور رسید، آن زمان کنکور در کرمانشاه برگزار نمیشد و برای کنکور باید به تهران میرفتم و برای همین شب کنکور به منزل یکی از آشنایان در تهران رفتم.
کنکور قرار بود در محل دانشگاه "آریا مهر" که الان دانشگاه صنعتی شریف و در نزدیکیهای میدان آزادی است برگزار شود و منزل آشنای ما در منطقه "نظام آباد" در شرق تهران بود.
همین دور بودن مسیر باعث شد، شب به این فکر کنم که اگر فردا حول و حوش 20 هزار نفری که میخواهند کنکور بدهند قرار است در این مسیر به سمت میدان آزادی حرکت کنند، مبادا مسیر آنقدر شلوغ شود که من نتوانم به موقع برسم...️
این فکرها باعث شد ساعت 3 نصفه شب پیاده از منطقه نظام آباد به سمت محل کنکور راه بیفتم!
چیزی برای خوردن نداشتم و فقط اندکی در مسیر توقف کردم، نماز صبحم را خواندم و از دکه سر راه یک بیسکویت و نوشابه گرفتم.
با خوردن بیسکویت و نوشابه دل درد عجیبی گرفتم اما هرجور بود باید کنکور را می دادم و برای همین در سر جلسه تمام پنج ساعت را بدون توجه به حال و اوضاعی که داشتم فقط صرف جواب دادن به سوالها کردم...
به روستایمان که برگشتم مدتی بعد از رادیو اعلام شد که فردا نتایج کنکور در روزنامه منتشر میشود و برای همین من دوباره خروس خوان صبح پیاده از سرماج پیاده به راه افتادم...
به بیستون که رسیدم با ماشین راهی کرمانشاه شدم هرچه به کرمانشاه نزدیکتر می شدم دلهرهام هم بیشتر میشد با رسیدن به شهر سریع سراغ روزنامه رفتم و لیست اسامی قبول شدهها را آوردم و در ستون میم شروع به جستجو کردم.
ستون اسامی به آخر رسید و اسم من نبود! باور کردنی نبود دوباره و دوباره گشتم اما اسمی از من در میان قبول شدههای دانشگاه نبود!️
دنیا را انگار مثل پتکی توی سرم زده باشند بی حال و بی رمق گوشهای افتادم، "من که همه سوالها را جواب دادم، من که درسم از همه بهتر بود" این فکرها مدام در سرم چرخید و جان دوباره ای به من داد که دوباره سراغ ستون اسامی روزنامه بروم.
این بار خوب نگاه کردم لابلای اسامی میم چند جای خالی وجود داشت و من مطمئن بودم یکی از همین جای خالی ها اسم من است که از قلم افتاده.
راه افتادم تا این بار روزنامه دیگری بگیرم به کنار آبشوران که رسیدم چند جوانی روزنامه اطلاعات در دستشان بود به سراغشان رفتم و از آنها خواستم تا روزنامه را به من بدهند تا نگاهی به اسامی آن بیندازم و به آنها گفتم که اسم من در روزنامهای که دارم نیست اما مطمئنم در روزنامه آنها اسم من وجود دارد!
کلی مسخرهام کردند و گفتند که دیوانه شدم و همین باعث شد که کار بالا بگیرد و دعوایمان شود، مردی که نزدیکیهای ما بود آمد ما را از هم جدا کرد و ماجرا را که پرسید از جوانها خواست تا روزنامه را به او بدهند که او نگاهی به لیست اسامی بیندازد و ببیند من راست میگویم یا نه
نامم را پرسید و شروع به گشتن در لیست اسامی کرد و بعد با چشمانی گرد و متعجب به من نگاه کرد و گفت: اسمت اینجاست «معصومعلی معصومی» قبول شده در پزشکی دانشگاه تبریز!همهمان برای مدتی متعجب ماندیدم که یکهو دیدم روی دست آن سه جوان هستم و مرتب میگویند: تبریک آقای دکتر! و من هم که کلا روحم از این دنیا رفته بود!
روزنامه به دست به روستا برگشتم و اصلا یادم نمیآید مسیر را چطور تا خانه آمدم. با رسیدن من، خانهمان به یکباره غلغله شد
-