-
دور دور مرو که مهجور گردی؛ و نزدیکِ نزدیک میا که رنجور گردی!
-
من آه شدم ابر شدم باریدم
ولی تو با خبر ازحال بدم،خندیدی -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۲ اسفند ۱۴۰۱، ۲۰:۰۱ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
•به هوش باش دلی را به سهو نخراشی
-
نوشتهشده در ۱۳ اسفند ۱۴۰۱، ۱۸:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان... -
نوشتهشده در ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ۱۷:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شبم از بی ستارگی شبِ گور
در دلم پرتو ستاره ی دور
آذرخشم گَهی نشانه گرفت
گه تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پرِ زاغ
مرغِ شب خوان که با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گُم شدند در شبِ دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت! -
نوشتهشده در ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ۱۸:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم... -
نوشتهشده در ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ۱۸:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از سر خط نوشتم اسمت را
تا ته خط ادامهات دادم
باز یادم نبود دل کندی
یادم آمد، به گریه افتادمنیستی تو، جهان پر از خالیست
خالی از عشق، خالی از همه چیز
مثل تنها قدم زدن وسطِ
عصرِجمعه حوالیِ پاییز...باز هم آن سوال تکراری؛
چه شد از من دلت برید اصلا؟
تو چه گفتی که از تو برگشتم؟
من چه کردم دلت گرفت از من؟میتوانم برات بنویسم
با تو بودن چقدر زیبا بود
خندهای که براش میمردم
سهم من از تمام دنیا بودمیتوانم برات گریه کنم
میتوانم بمیرم از دوریت
میتوانم ببوسمت از دور
وسط خندههای مجبوریتمیتوانم نخواهمت اما...
دوست داری، دوباره نامه بده
میتوانم؟ نمیتوانم...نه
به فراموشیام ادامه بدهکاش میشد به قبل برگردم
سرنوشتم عوض شود شاید
کاش تنها برای من بودی
تا جهان جای بهتری باشددوری از من. چقدر؟ خیلی دور
میرسی، گرچه دیر... خیلی دیر
تا ببینم چه میکند تقدیر
با دو تقصیرکار بی تقصیراز سر خط نوشتی اسمم را
تا ته خط ادامهام دادی...
باز یادت نبود دل کندی
یادت آمد، به گریه افتادی....#شعر : اهورافروزان
-
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماستبه رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماستببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماستاگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماستبه حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماستبه صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماستاگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماستغزل۲۳ حافظ
️
-
این پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۹ اسفند ۱۴۰۱، ۱۰:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر که خود داند و خدای دِلَش
که چه دردیست کجای دِلَش.. -
نوشتهشده در ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زندیکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زندنشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زندگذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمی زنددل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند[هوشنگ ابتهاج]
-
نوشتهشده در ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۲۰:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یک روز می آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستم -
نوشتهشده در ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۲۰:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گیرم درخت رنگ خزان گیرد
تا ریشه هست، ساقه نمیمیرد ... -
نوشتهشده در ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۲۰:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
او صبر خواهد از من
بختی که من ندارم
من وصل خواهم از او
قصدی که او ندارد -
نوشتهشده در ۲۳ اسفند ۱۴۰۱، ۷:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کندهمتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کندبلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی می کندما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کندنای ما خاموش ولی این زهره شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می کندگر زمین دود هوا گردد همانا، آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می کندسال ها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می کندبا همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می کندبی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می رسد با من خزانی می کندطفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می کند با ما نهانی می کندمی رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می کند“شهریارا” گو دل از ما مهربانان مشکنید
ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند[شهریار]
-
همه چیز مـی گذرد و فـرامـوش مـی شود !
همه چیز به غیر اَز سـه چیز ؛
بوی عطر ، خنده ها و قول هایی که به ما داده بودند -
تو گفتی:
« من به غیر از دیگرانَم
چُنینم در وفاداری، چنانَم. »
تو غیر از دیگران بودی
که امروز
نه میدانی، نه میپُرسی نشانَم!
-
نوشتهشده در ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۲۱:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سرگشتهی محضیم و
دراین
وادیِ حیرت ،
عاقل تر از آنیم که دیوانه
نباشیم •