کافــه میـــم♡
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۰ فروردین ۱۴۰۲، ۱۴:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
".My %(#317fde)[soul] committed %(#bf2237)[suicide]"
-
نوشتهشده در ۱۰ فروردین ۱۴۰۲، ۲۱:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چارلز بوکفسکی یجا میگه؛
ما برای ادامه دادن
هیچکسی را نداریم جز خودمان...
در نهایت همه ما هم روزی به این حقیقت میرسیم که نمیتونیم به هیچکس جز خودمون تکیه کنیم...
شاید غم انگیز باشه،ولی در انتها همه یه روز با تمام وجود این واقعیت رو درک میکنن... -
نوشتهشده در ۱۱ فروردین ۱۴۰۲، ۴:۰۵ آخرین ویرایش توسط خانوم لوبیا انجام شده
هیچکس نمیداند چه رنجی کشیدهای تا آرام باشی و چه مشکلاتی از سر گذراندهای تا به اینجای جهان برسی هیچکس تاریخچهی زیست تو را نخواهد فهمید و همه به اکنون تو نگاه خواهندکرد،نه تاوانهای سنگینی که برای ایستادنت در اکنون پرداختهای
آدمها تو را از دور برانداز میکنند و از دور،همهچیز سادهتر از آن چیزی تصور میشود که فکر میکنی این واقعیت را بپذیر و توضیح نده! توضیحات اضافه،همیشه همه چیز را خراب میکنند آن کسی که یکبار از رودخانه عبور کرده،به سختیهای عبور از آبهای خروشان و پستی و بلندیهای مسیر،واقف است و نیازی به توضیح نیست و برای کسی که تجربهی عبور ندارد هم هر توضیح و اشاره و تفسیری اضافیست- نرگس صرافیان طوفان
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۱ فروردین ۱۴۰۲، ۱۰:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۱ فروردین ۱۴۰۲، ۱۹:۳۹ آخرین ویرایش توسط خانوم لوبیا انجام شده
چارلی چاپلین تو کتاب «سرگذشت من» میگه:یه روز که تو قرنطینه بودم مادرم به دیدنم اومد، وقتی پرستار ازش بخاطر سر و وضع نامرتب و صورت کثیفم معذرت خواهی کرد، مادرم خندید اومد بغلم کرد، صورتمو بوسید و گفت:با همهی کثافتت هنوز هم دوستت دارم
اگر این کثافت ظاهری رو فاکتور بگیریم،اما واقعا کسی هست که با دیدن همهی بدیها و زشتیهای بیرونی و درونیت که داری، دوستت داشته باشه؟!؟
من از محبتهایی که پشتش صدتا دلیل هست بدم میاد، میتونی اون روی پلید منو ببینی و بازم دوستم داشته باشی؟!؟
منو با تمام اخلاقای گند و مزخرفی که دارم،میتونی دوست داشته باشی؟!؟ -
نوشتهشده در ۱۲ فروردین ۱۴۰۲، ۹:۰۲ آخرین ویرایش توسط خانوم لوبیا انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۳ فروردین ۱۴۰۲، ۲۱:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۵ فروردین ۱۴۰۲، ۱۰:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زندگی 10% چیزی است که برای من اتفاق می افتد و 90% نحوه واکنش من به آن است. -چارلز سویندول
-
نوشتهشده در ۱۵ فروردین ۱۴۰۲، ۱۰:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هنگامی که به انتهای ریسمان خود میرسی ، آن را گره بزن و خود را نگه دار.
-فرانکلین روزولت
-
نوشتهشده در ۱۵ فروردین ۱۴۰۲، ۲۱:۴۶ آخرین ویرایش توسط خانوم لوبیا انجام شده
- رفتم نشستم کنارش گفتم:برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی؟
گفت:بفروشم که چی؟
تا دیروز می فروختم که با پولش آبجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد:_)
با گریه گفت:تو می خواستی گـُل بخری؟
گفتم:بخرم که چی ؟ تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم…
اشکاشو که پاک کرد،یه گـل بهم داد گفت:بگیر باید از نو شروع کرد
تو بدون عشقت،من بدون خواهرم
- رفتم نشستم کنارش گفتم:برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی؟
-
نوشتهشده در ۱۶ فروردین ۱۴۰۲، ۷:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من درسم را خوب خوانده بودم
آماده برای کنکوری موفق
همه چیز داشت خوب پیش میرفت
از روی برنامه قبلی با تست ادبیات شروع کردم
که ای کاش این کار را نمیکردمسوال اول آرایه ادبی بود
شعری از هوشنگ ابتهاجبسترم
صدف خالی یک تنهاییست
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگریو نتیجه این شعر،کنکوری با رتبه افتضاح بود
و من سر جلسه کنکور
تمام داستان های خفته در این شعر را به چشم دیدمدیدم که اینگونه پریشان شدم
همه سرگرم تست زدن
و پسرکی سرگردان در خیاباننمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن؛حتما صد میزنی
هیچ کدام فکر این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال
با یک شعر نیم خطی
گذشته را گره بزند به آیندهفدای سرت
دانشگاه آزاد زیاد هم بد نیستعلی سلطانی
-
نوشتهشده در ۲۵ فروردین ۱۴۰۲، ۹:۳۲ آخرین ویرایش توسط خانوم لوبیا انجام شده
میدونی تاریکی چیه؟
تاریکی وقتیه که کاری میکنیم که دوست نداریم،
جایی زندگی میکنیم که دوست نداریم،
درسی میخونیم که دوست نداریم،
با آدمهایی وقت میگذرونیم که دوست نداریم،
حرفهایی میزنیم و میشنویم که دوست نداریم،
به چیزهایی فکر میکنیم که دوست نداریم
برای رسیدن به روشنایی،باید تکلیف این دوست نداشتنیها را معلوم کنیم،باید از شر دوستنداشتنیها راحت شیم… باید از دوستنداشتنیها فاصله بگیریم، وگرنه رفتوآمد فصلها دردی دوا نمیکنه…
️
-
نوشتهشده در ۲ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۱۳:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۵ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۰:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بچه که بودیم
بهتر میدانستیم چطور باید از
داشته هایمان مواظبت کنیم و برایشان بجنگیم
بهتر بلد بودیم دوست داشتن واقعی را
شاید اندازه ی سنمان نبود
اما عشق و وفاداری را خوب میشناختیم
فرقی نمیکرد آنچه داشتیم
پدر و مادر باشد
دوست باشد،دوچرخه یا عروسک
توپ یا مداد رنگی
هر چه بود سهم ما بود
دوست داشتنی بود
و با هیچ چیز در دنیا عوضش نمیکردیم
آن روزها نمیدانستیم خستگی یعنی چه
دلزده گی یعنی چه
نه اهل رها کردن بودیم
نه تنهایی ترجیح مان بود و نه فرار راه نجات
حالا اما
ما همان بچه ها هستیم
که حتی روزی فکرش را هم نمیکردیم
کمی قد کشیدن و بزرگ شدن
اینهمه دنیای مان را عوض کند -
نوشتهشده در ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۴۳ آخرین ویرایش توسط خانوم لوبیا انجام شده
- دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود «خدا رو چه دیدی شاید شد»
یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره… دیگه مدرسه هم نیومد فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود گریه مون وقتی شروع شد که گفت به درک که نمی تونم راه برم فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم:_) آخه عشق سینما بود سینما پارادیزو رو صد بار دیده بود سی دی تایتانیک رو اون برای همه ی ما آورده بود معلم ریاضی مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت
«خدا رو چه دیدی شاید شد»
وقتی این رو گفت همه ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری مزخرف بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره
امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته… مثل همون روز تو مدرسه گریه م گرفت
فکر می کنی رسیدن به آرزوت محاله؟!؟
« خدا رو چه دیدی شاید شد »
- دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود «خدا رو چه دیدی شاید شد»
-
نوشتهشده در ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۱۸:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ما توقع زیادی نداشتیم
تنها دلمون میخواست جواب خوبی ها خوبی باشه
فقط دلمون میخواست بشه محبت کرد و زخم نخورد
بشه باور کرد و نا امید نشد
ما توقع زیادی نداشتیم اما
جور دیگه ای هم نتونستیم باشیم
فقط به مرور یاد گرفتیم
فاصله بگیریم و دور باشیم
و خودمون رو بسپاریم به خدایی که از دلمون با خبره -
درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند
مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند -
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
چو گلدان خالی، لب پنجره
پُر از خاطرات ترک خوردهایم
اگر داغ دل بود، ما دیدهایم
اگر خون دل بود، ما خوردهایم
اگر دل دلیل است، آوردهایم
اگر داغ شرط است، ما بردهایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گردهایم!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمردهایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر بردهایم
-
زندگی آب روانی است، روان می گذرد
هر چه تقدیر من و توست، همان می گذرد -
نوشتهشده در ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۶:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی؟ تا کی ای نالهٔ زار از جگرم برخیزی...؟ تا کی ای چشمهٔ سیماب که در چشم منی ، از غَمِ دوست به روی چو زَرَم برخیزی... ؟ ای دل از بهر چه خونابه شدی در بَرِ من؟ زود باشد که تو نیز از نظرم برخیزی ...
سعدی