هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
خب دیگه مثل اینکه با این روش هم ما از رو نمیریم ،برم دیگه واقعا
یا فاطمات انا اذهب ،فی امان الله
Ainoor @fatemeh-jk -
خب دیگه مثل اینکه با این روش هم ما از رو نمیریم ،برم دیگه واقعا
یا فاطمات انا اذهب ،فی امان الله
Ainoor @fatemeh-jkپرستو بابایی
بله کم نمیاریم
وقتی زیادی عربی خوندی به روایت تصویر :
خدافظ -
خب دیگه مثل اینکه با این روش هم ما از رو نمیریم ،برم دیگه واقعا
یا فاطمات انا اذهب ،فی امان الله
Ainoor @fatemeh-jkپرستو بابایی
مع السلامته اختی -
@ABR_DJ همچنین دی جی انجمن
-
مهشید حسن زاده 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
مهشید حسن زاده 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
مهشید حسن زاده 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
مهشید حسن زاده 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
مهشید حسن زاده 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
مهشید حسن زاده 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
همکلاسی های من آدمای عجیبین
باهم رفیقن و دوثانیه ی بعد انگار سالهاست باهم دشمن خونی بودن و بعد دوباره رفیق میشن...
کلاس ما هیچوقت یک روز آروم و بی حاشیه رو سپری نمیکنه
و بچه ها بهیچ وجه راضی نمیشن که کمی بالغانه تر رفتار کنن
معنای دانشجویی و رفاقت برای بچه های ما کاملا ناآشناست باهم بیرون میرن اما درعین حال باعث حذف هم از جمع میشن
و بجای قلب هم تو لیست نیازمندی هم جا دارن
تو همچین بیغوله ای وجود کسی که اینطور نباشه حقیقتا عجیب، دوراز ذهن والبته ارزشمندهمثل تمام آشنایی های دیگه
ماهم اصلا خوب باهم شروع نکردیم
بشدت رواعصاب و رو مخ هم بودیم
وهردو تصویر اشتباهی ازهم داشتیم
اما بخوای یا نخوای وقتی کنار هم فرکانست قرار بگیری؛ تاثیر میپذیری...
وماهم ازین قاعده مستثنی نبودیم
واینجوری شد که روز اول تمرین پراتیک(به واحدهای عملی پرستاری میگن) بدون اینکه دقیقا متوجه بشیم چه اتفاقی افتاده روی هم تاثیرگذاشتیم و نتیجه اون روز این شد که تا شب نسبت به هم کنجکاو شده بودیم!اولین تمرین پراتیک اینطور شروع شد که به احترام بزرگترین عضو تیم اجازه دادیم جلسه رو مدیریت کنه و تصمیم براین شد که هرچی تااونزمان یادگرفته بودیم رو مرور کنیم و من تازه میتونستم از بقیه تمایزش بدم
کنار بزرگترین عضو گروه نشسته بود و منتظر بودم یکبار دیگه فقط یکبار دیگه نمک بریزه یا کوچکترین شوخی ای بکنه تا بقول خودم آسفالتش کنم...(البته بعدها خودش تعریف میکرد که اون هم از من همچین دل خوشی نداشته ظاهرا و فکرمیکرده آدم خشک و متعصب و بیروحی هستم)
اما تا بخودمون اومدیم دیدیم سخت درحال رقابت باهمیم تا زودتر کامل تر و صحیح تر به سوالات مروری هم تیمی مون جواب بدیم...هم گروهمون از نکات روز اول شروع به پرسش کرده بود و ما پشت هم جواب میدادیم و منتظر بودیم تا یکیمون یه نکته رو کمتر بگه تاباافتخار غلط همو بگیریم
جوری تو اینکار سریع بودیم که اصلا به باقی هم گروهی ها فرصت نمیدادیم فکرکنن!
که البته بگم فرصت هم میدادیم ازینا بخاری بلند نمیشد
تااینکه به رست رسیدیم...
تمام مدت فکر میکردم خدایااا این بشر چطوری تمام جزئیات حتی ریزترینشونو بخاطر داره؟این چه نبوغیه؟
تااینکه شنیدم شب قبل تا صبح به ویس های کلاس گوش کرده و ناخودآگاه واکنش دادم که عههههه خب بگو دیگهههه
ازونموقعه دارم فکر میکنم این چه نبوغیه که انقددد دقیق یادشهههه
و انقدر این واکنش عجیب و یهویی بود که کافی باشه تا بزنه زیر خنده و چندثانیه ای عمیییق بخنده...بعدازینکه خندید بلندشدرفت و با یه کتاب برگشت سرجاش و گفت که نه فقط ویس کلاس بلکه کتابشم خریده...ازش خواستم کتابو ببینم.نکته جالبش اینجا بود که با روی گشاده اجازه داد و حتی سایتی که ازش خریده بود رو معرفی کرد و درمورد قیمتش هم توضیحات مختصری داد...
بعدهم که رست تموم شد و دوباره مشغول مرور شدیم...
اونروز به هرترتیبی هم که بود تموم شد وبرگشتم خوابگاه
اما از رقابت اونروز خسته و کم انرژی شده بودم
تموم راه به این فکر میکردم که دفعه بعدی باید دقیقتر از امروز خودم باشم و باظرافت بیشتری بتونم جواب بدم
پس تصمیم گرفتم برخلاف عادت مالوف جزوه بنویسم برای خودم
ویس هارو پلی کردم اما بازم چیزی کم بود...یکی از معایب استادمون تو اولویت بازکردن مباحث بود و نظم دادن به صحبتاش وقت گیر بودن
پس به این فکر کردم که چقدر خوبه اگه اون کتاب پیشم باشه
اما تازه رفرنس خریده بودم و ماه اولی بود که مستقل میشدم و از نظر مالی شدیدا تو سختی بودم و نمیتونستم اونزمان کتاب رو سفارش بدم
ازطرفی هم بهییییییییییییییچ وجه نمیخواستم باهاش همکلام بشم و همین دلیل شد که تا شب باخودم کلنجار برم که بهش پیام بدم یا ن؟
وذهنم بشدت درگیر بود.غروب یا شب بود فکر میکنم که داشتیم بابچه ها تو گروه پراتیک صحبت میکردیم و نهایتا تصمیم گرفتم بهش پیام بدم
وازش خواستم که صفحات کتاب که مربوط به تدریس اونروز رو برام بفرسته...
وجوابش ساده و بازهم با روی باز بود:
آره البته!
وهمونزمان عکس هارو فرستاد(هنوزم دارمشون توگالریم و هربار یاد اونروز میوفتم و خندم میگیره به تمام اتفاقاتی که تاامروز افتاد)
حتی ازین حجم گشاده روییش اعصابم بهم ریخت و باعث شد ازش بدم بیاد...واینجوری بودم که باشه باشه الان خیلی آدم روال و صمیمی ای هستی باهمه...گگگگگگگگگگگگگ...
امادرهرصورت عکس رفرنسا کمک خوبی بود و تونستم یه روند پیدا کنم تا درسامو بخونم....ازونروز گذشت و ما دیگه تقریبا کاریبکارهم نداشتیم .درست خاطرم نیست شااااید یکی دوباردیگه عکسی گرفته باشم یانه
اها اها ویس و فیلم هایی که گرفته بود رو ازش گرفتم
ینی همه گرفتیم(خخخ بروش نیارینیدونه جزوه داشت رنگی رنگیییی که خیلی معروفش کرده بود🤌وبقیه هم گروهیا ازونم عکس گرفتن)
دیگه فرقش بابقیه همکلاسیام بخصوص آقایون این بودکه فقط میشناختمش و رفته رفته طی جلسات هربار کمتر ازش بدم میومد!
امابه غیرازاون همه چیز تو عادی ترین حالتش پیش میرفت...
گذشت تا به امتحان عملی رسیدیم
پرازاضطراب و استرس اما هیجان
کل فیلم هارونگاه کرده بودم و جز این تنها کار اضافه تری که انجام دادم؛خوندن همون عکسا بوده
واین رفرنس خوانی جزئی تنها موردی بود که مارو از همگروهیامون دورتر و بهم شبیهتر میکرد...
روزامتحان باید بازهم تقسیم به جمع هاب دو و سه نفری میشدیم تا بریم امتحان بدیم و اون یه گروه قبل من بود
وقتی وارد سالن میشدم کوله شو گرفته بود سرشو پایین انداخته بود و داشت ازسالن آرام و بیصدا خارج میشد که استاد یکهو صداش کرد آقای فلانی!وبه گرمی باهاش خداحافظی کرد. اون هم سرخ شدو تشکر کردو رفت...
و منکه تاهمون چندوقت قبلتر حتی نمیخواستم صداشو بشنوم؛اونروز ناخودآگاه بهش افتخار کردم و اگرچه هرگز بهش نگفتم اما تو دلم تحسینش میکردم...
ازطرفی من عاشق امتحانای عملی هستم و اونروز باتمام استرسش برام روزجالبی بود...
مشغول امتحان خودم شدم،تو یک بخش قرار بود پانسمان جراحی انجام بدم و شروع کردم با تسلط و حال خوشم کارروانجام دادن و همزمان توضیح دادن...همینطور مشغول بودم که استاد یکهو برگشت گفت میدونی همینجورکه شما داری کار انجام میدی من دارم لذت میبرم؟
واون لحظه حقیقتا رو ابرا بودم...وگفتم ممنون بابت انرژی مثبتی که بم میدین واستاد شروع به تعریف از کارم کرد و تعریف کرد که قبل ازشماهم آقای فلانی(همین همکلاسی مذکور)هم چنین بوده و چنان بوده و من چقدر از داشتن دانشجوهایی مثل شما لذت میبرم و...
درحالت عادی ازینکه منوباکسی جمع ببندن یا بگن شبیه کسی هستم خوشم نمیاد اما اونروز اصلا به اون جمع بستن های مدام استاد وقتی داشت جریان امتحان منو اون بنده خدارو برای هم گروهی دیگم تعریف میکرد حس بدی نداشتم و برام روال بود درواقع انگارموفقیت اون رو هم دوراز خودم نمیدیدم...بهرحال هم تیمی قوی یعنی تیم با کیفیت تر برای خودم...ومن برای هردومون خوشحال بودمازجلسه امتحان اومدیم و راضی بودم و سرزنده و رفتیم توجمع بچه ها،خب طبیعتا اونم بود.دقیقا روبروم نشسته بود و بچه ها میگفتن که ورقه ی استاد رو دیدن که بهش ۲۰ داده و حتی یه مثبتم گذاشته(بعد ها خود این ۲۰پلاس مسبب داستان های زیادی براش شد که کاری نداریم)
کنجکاوشدم که خودم چندشدم وبخاطرهمینم موندم
توصحبت های جمعی برگشتم بهش گفتم باتوجه به نمره و جزوت اگه ۲۰ نشم تا ته ترم صدات میکنم سیناخادمی
با یه حالت خنده و جاخوردن تو چهرش گفت نهههه!
و وقتی بچه های گروه بعد اومدن و گفتن منم کامل شدم؛ انگارکه خیالش جمع شده باشه همچین برد طور(با لهجه خودشون و سبک خاص ادای واژه های خودش🤌)گفت خانوم فلانی دیگه نمیتونید بم بگید سیناخادمی...
وخب حقم داشت...خودمم ۲۰ شده بودم...
یادم نمیاد دقیقا برای چی ولی گروه آخر که داخل بود بچه های قبلی میخواستن برن ولی من موندم.اونهم مونده بود نمیدونم چرا.لابد منتظردوستاش بود...خلاصه یه چار پنج دیقه ای دم در سالن منتظر بودیم و هرکدوم توگوشیامون...
به بچه ها قول شیرینی ۲۰ مون رو داده بودیم
ولی من هییییچ جایی رو نمیشناختم
ازطرفی ارشد خوابگاه بودم و اون دوره داشتیم پرونده ها رو از اول سورت میکردیم و بشدددددت سرم شلوغ بود و نمیتونستم برم توشهر
پس بش گفتم شما که میرید شیرینی بخرید؛بیشتر بخرید هزینش نصف نصف
و قبول کرد!
واینجوری شد که پراتیک به پایان رسید...
#خاطرات_پراتیکمهشید حسن زاده 0
بخاطر جلوگیری از طولانی شدن این رشته خاطرات تو صفحه، این بخش رو نقل قول نمیزنم.اما این سری یبار رو خاطرات پراتیک ریپ خورده
.
.
.
واحد پراتیک بالاخره والبته به خیروخوشی تموم شده بود و بقول خودش اگه حرف ها و حاشیه هارو فاکتور بگیریم روزای خوبی بود .اتفاقا همین خوشی هاشم بود که انگیزمونو (ماگروه ۲ بودیم)برای طی کردن بقیه واحد های عملی پیوسته و پشت سرهم حفظ میکرد و اینجوری شد که واحد عملی آزمایشگاه بیوشیمی رو هم با فاصله کمی از پراتیک شروع کردیم...
صبح اولین جلسه آزمایشگاه بیوشیمی گوشیم به روال هرروز زنگ خورد.یادمه هشدار رو خاموش کردم و زل زدم به سقف بالاسرم.انقدر خسته بودم که حد نداشت. خب اون اوایل به سختی میتونستم زمانی برای استراحت پیداکنم(گرچه هنوزم همینه ولی خب بهرحال حالا بهتر مدیریت میکنم و فعالیتهای انرژی بخش خودمو دارم)خلاصه هرچی فکرکردم دیدم نای بلند شدن و دیقه ای درس خوندن یا کاری کردن رو ندارم.پس به خودم حق دادم و خوابیدم(حتی برام مهم نبود که استاد کیه و نکنه حذفم کنه.دیییگه نمیتونستم)....
انقدر خسته بودم که تا بعدازظهر بیهوش بودم انگار و انچنان این میزان خواب از من بعید بود که هم اتاقیام نگرانم شدن که نکنه مریض شدم و بیدارم کردن که ببینن سالمم یانه
غروبتر بود که زنگ زدم به همکلاسیم توی خوابگاه که اگه هست برم اتاقش.رفتم پیشش و پرسیدم که جلسه اول چکار کردن و استادکیبود و روال چی هست اصلا و...
اونم تعریف کرد و گفت که استاد خوش اخلاقیه و گفت رگ گیری رو یادشون داده و تمرین کردن و....
منم تا جلسه بعدی حسسسابی کنجکاو شده بودم! -
سلام بر چای صبح،چای ظهر،چای عصر،چای شب و چای نصفه شب.
-
سلام بر چای صبح،چای ظهر،چای عصر،چای شب و چای نصفه شب.
_Biliifti_ حتی تو دمای 50 درجه ؟
-
سلام بر چای صبح،چای ظهر،چای عصر،چای شب و چای نصفه شب.
_Biliifti_ من در مواجه با چای :
-
_Biliifti_ حتی تو دمای 50 درجه ؟
Rahman Aa
چایی فقط از لحاظ مالی حمایتت نمیکنه،که اونم درمون دردش میشه،حتی تو دمای ۵۰ درجه. -
_Biliifti_ من در مواجه با چای :
Ainoor در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
_Biliifti_ من در مواجه با چای :
تو کسی هستی که من بهت احترام میذارم
-
Ainoor در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
_Biliifti_ من در مواجه با چای :
تو کسی هستی که من بهت احترام میذارم
_Biliifti_
منم همینطور منم همینطور -
غیر از کنار، هیچ ز اهل جهان مگیر...
- صائب تبریزی
-
ترکیب استاد موقاری وماز؟
خواب میبینم؟
باح باح -
پیرمردی بود سالک همچو من
راه عرفان رفته در هر انجمن !
(عطار) -
....
-
به به.
-
پیرمردی بود سالک همچو من
راه عرفان رفته در هر انجمن !
(عطار)