-
صبح امروزکسی گفت به من:
تو چقدر تنهایی !
گفتمش در پاسخ : تو چقدر حساسی ؛
تن من گر تنهاست، دل من با دلهاست،
دوستانی دارم بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم،
یادشان دردل من ، قلبشان منزل من…!
صافی آب مرا یادتو انداخت،رفیق!
تو دلت سبز، لبت سرخ، چراغت روشن!
چرخ روزیت همیشه چرخان!
نفست داغ
تنت گرم
دعایت با من...#سهراب_سپهری
هرچند دلایلم برای ادامه زندگی ته کشیده ولی اشعار اونا بهمون میگن هنوز هم انسان هایی وجود دارن که ذره ای احساس در وجودشون هست -
گاهی اوقات قرارست که در پیله ی درد
نم نمک شاپرکی خوشگل و زیبا بشویگاهی انگارضروری ست بِگندی درخود
تا مبدل به شرابی خوش و گیرا بشوی!گاهی ازحمله ی یک گربه،قفس میشکند
تا تو پرواز کنی، راهی صحرا بشوی..گاهی از خار گل سرخ برنجی بد نیست
باعث مرگ گل سرخ مبادا بشوی...گاهی ازچاه قرارست به زندان بروی
آخرقصه هم آغوش زلیخا بشوی...#فروغ_فرخزاد
-
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود
زندگی ،عشق ،اسارت همه بی معنا بود ... -
نور خواهی.!؟
مستعدِ نور شو..- مولانا
-
دیدنش حال مرا یک جور دیگر می کند
حال یک دیوانه را دیوانه بهتر می کند
با حیا بودم ولی با دیدنش فهمیده ام
آب گاهی مومنین را هم شناگر می کند!#علی_صفری
-
مردکی غرقه بود در جیحون
در سمرقند بود پندارمبانگ میکرد و زار مینالید
که دریغا کلاه و دستارم !(سعدی)
-
تاريخ تولدت مهم نيست،
تاريخ تحولت مهمه.اهل کجا بودنت مهم نيست،
اهل و بجا بودنت مهمه.منطقه زندگيت مهم نيست،
منطق زندگيت مهمه.درود برکسانی که
دعا دارندو ادعا ندارند
نيايش دارند و نمايش ندارند.حيا دارند و ريا ندارند.
رسم دارند و اسم ندارند. -
در آب های جهان قایقی است
و من،مسافر قایق ،
هزار ها سال است
سرود زندهٔ دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های
فصول می خوانم
و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد...؟سهراب سپهری
-
«در کوی تو مُرده بِه که از روی تو دور!»
-
خدا گر پرده بر دارد ز روی کار آدمها!
چه شادیها خورد بر هم...
چه بازیها شود رسوا...
یکی خندد ز آبادی...
یکی گرید ز بربادی...
یکی از جان کند شادی...
یکی از دل کند غوغا...
چه کاذب ها شود صادق...
چه صادق ها شود کاذب...
چه عابدها شود فاسق...
چه فاسق ها شود عابد...
چه زشتی ها شود رنگین...
چه تلخی ها شود شیرین...
چه بالاها رود پایین...
عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمیدارد!#سهراب_سپهری
-
یاری کن ای نفس که درین گوشهی قفس
بانگی بر آورم ز دل خستهی یک نفستنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه نالهی جرسخونابه گشت دیدهی کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارسصبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای ایت امید به فریاد من برساز بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
میخواره را دریغ بود خدمت عسسجز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پسما را هوای چشمهی خورشید در سر است !
سهل است سایه گر برود سر در این هوس"مرحوم ابتهاج"