-
کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیادست خود بر سر رنجور بنه که چونی
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخاآنک خورشید بلا بر سر او تیغ زدست
گستران بر سر او سایه احسان و رضااین مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست
لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزاآن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفاتا تو برداشتهای دل ز من و مسکن من
بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلاتو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفابه طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد همان جاست دواهمه عالم چو تنند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جداای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شدهست آب از این سو بگشاجز از این چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا•مولانا•
-
من چرا دل به تو دادم،که دلم میشکنی!؟
- سعدى
-
اوست نشسته در نظر
من به کـجا نظر کـنم؟
اوست گرفته شهرِ دل
من به کـجا سفر کنم؟- مولانا
-
ناز کُنی؛
نَظر کُنی؛ قَهر کُنی؛ ستم کُنی
گر که جَفا، گر که وَفا، از تو حذر نمی شود...
#مولانا
-
هشیار کسی باید
کز عـشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم
با عـقل نیامیزد ..- سعدیِ جان
-
تا ابـد منظورِ جآنی...
|اوحدی| -
با ما به از آن باش که با خلق جهانی ..