کافــه میـــم♡
-
نوشتهشده در ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۲۲:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
- یسری دردا رو نه میشه گفت...
نه میشه توضیح داد...
نه میشه بیان کرد...
و نه کسی میتونه بفهمه و درک کنه....
پس از کسی که میگه نمیدونم چِمِه توضیح نخواید:)))
- یسری دردا رو نه میشه گفت...
-
نوشتهشده در ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۲۰:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بــه ایــن فـکــر مـیـکـنم
لالایـــی هــای ِ مـــادرم
زیــر ِ کــدام بـالشتکــ ِ کـودکــی هــایـم جــا مانــده؟
شـایـد هــنـوز بـشـود آســوده خــوابـیـد… -
نوشتهشده در ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۲۰:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آرزو دارم ناخواسته به دست آوری آن چيزهايی را که خواسته هایت هستند… آن گونه که با خود بياندیشی : آيا کسی برايم آرزويی کرده است … ؟! هی پاک می کنم… هی می نويسم… املايم بد نيست ! از تکرار اسمت لذت می برم…
-
نوشتهشده در ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۲۰:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش
همین بس که :
نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی، مثل خودکشی است
با تیغِ کُند -
نوشتهشده در ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۲۰:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
میدونی بن بست زندگی کجاست؟ وقتیه که نه حق رسیدن داری! نه توان فراموش کردن !
-
نوشتهشده در ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۲۱:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خوب نیستم
همین...!
-
نوشتهشده در ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۲۱:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گاهی وقت ها آنقدر از زندگی خسته می شوم که دلم می خواهد قبل از خواب،
ساعت را روی “ هیچوقت ” کوک کنم . . . -
نوشتهشده در ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۲۱:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از یه جایی به بعد دیگه بزرگ نمیشی ، پیر میشی
از یه جایی به بعد دیگه خسته نمیشی ، می بُری
از یه جایی به بعد هم دیگه تکراری نیستی ، زیادی هستی . . . -
نوشتهشده در ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۲۱:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هــر کــس از ایــن دنـیــا چـیـزی بـرمـیـدارد …
من امـا فـقـطـ ؛
دسـتـــ بــرمــیــدارمــ ! -
نوشتهشده در ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۲۱:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مــــــرا کــه هیــچ مقصـــدی بــه نامـــــم ..
و هیــــچ چشمــــی در انتظــــارمـ نیسـت را ! ببخشیـد !
کــه بـا بـودنـــمـ تـــــرافیـک کــــــرده امـ !! -
@ABR_DJ در کافــه میـــم♡ گفته است:
«همیشه می ترسیدم کسانی را که دوست دارم،یک روزی از دست بدهم
همین جمله رو اگه اشتباه نکنم قاتل سریالی Jeffrey Dahmer گفته بوده و انگیزه قتل هاش هم به این صورت بوده
دانشجویان درس خون دانشجویان پزشکینوشتهشده در ۱۵ تیر ۱۴۰۲، ۲۲:۳۹ آخرین ویرایش توسط هویججج انجام شدهKourosh Mousavi
قتل های زودیاک رو بیشتر دوست داشتم ( خیلی هوشمندانه ان )
ولی اینم الهام بخشه...
Jefff مردی که از همه طرد شده بود درحالی که گونی بزرگی به شانه اش آویزان بود سلانه سلانه سوی خانه گام برمیداشت
کودکان برهنه در ساحل با دیدن او شروع به فریاد زدن کردند دیوانه دیوانه و صدا گـُنگ تر بنظر میرسید و او دور تر شد
از آدمها ؟
وقتی به خانه ( خانه کلمه عجیبیست نه ؟ ) جسد جدیدش را با لطافت نوازش میکرد و روی پیراهنش کلمه دوست را گلدوزی کرد کنار جسد با گلدوزی مادر نشست و جرعه ای قهوه نوشید
سپس مثل هرشب کلیدهای پیانو را محکم فشار میداد
می ،را ،سل سل و سل.
کاملا نامنظم همچون احساساتش -
Kourosh Mousavi
قتل های زودیاک رو بیشتر دوست داشتم ( خیلی هوشمندانه ان )
ولی اینم الهام بخشه...
Jefff مردی که از همه طرد شده بود درحالی که گونی بزرگی به شانه اش آویزان بود سلانه سلانه سوی خانه گام برمیداشت
کودکان برهنه در ساحل با دیدن او شروع به فریاد زدن کردند دیوانه دیوانه و صدا گـُنگ تر بنظر میرسید و او دور تر شد
از آدمها ؟
وقتی به خانه ( خانه کلمه عجیبیست نه ؟ ) جسد جدیدش را با لطافت نوازش میکرد و روی پیراهنش کلمه دوست را گلدوزی کرد کنار جسد با گلدوزی مادر نشست و جرعه ای قهوه نوشید
سپس مثل هرشب کلیدهای پیانو را محکم فشار میداد
می ،را ،سل سل و سل.
کاملا نامنظم همچون احساساتش@Sally خب این خام خام هست و همین الان نوشتمش
و درحد یه ایده اولیه است وقتی ویرایشش کردم میذارمش خودنویس
نظر مثبتتون چبه؟🤏
-
نوشتهشده در ۱۶ تیر ۱۴۰۲، ۹:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
- خیلیا قرار بود#بدون ما بمیرن...
ولی گشتم قبری نبود#نگرد نیست^^
- خیلیا قرار بود#بدون ما بمیرن...
-
نوشتهشده در ۱۶ تیر ۱۴۰۲، ۹:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
- چقدر گفتیم؛
فلانی اینجوری نیس!🤍
ولی فلانی چقدر اینجوری بود^^!:)
- چقدر گفتیم؛
-
نوشتهشده در ۱۶ تیر ۱۴۰۲، ۹:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
بعد از یه مدت دیگه روزهارو نشمردم
بهم گفت که دیگه بزرگ شدم و میتونم تنها باشم
فقط فکر میکردم شاید نظرش عوض بشه
ولی راستش درک میکنم...
اون بدون من راحتتره! -
آلبرتو اسکورفانو_لوکا
-
-
نوشتهشده در ۱۷ تیر ۱۴۰۲، ۲۰:۴۰ آخرین ویرایش توسط خانوم لوبیا انجام شده
ولیداشتمبهاینفکرمیکردمکه'کاشبرگردی(:'چقدجمله
دردناکیه.کاشبرگردیینی'منهنوبهتفکمیکنم؛ینی
اینیهتیکهماهیچهایکهچپِسینمهنفهمِ؛درستهتودلمو
شکستیولیاونبازممیخوادت؛ینیشباجایِخالیتتو
سینمدرد میکنه؛ینینمیدونیچقدشونههامعطرهموهاتو
کمداره؛ینیبعدهتونتونستمکسیومثِتودوسداشتهباشم؛ینی
کسینمیتونه
مثِ تومنوتحملکنه؛هرصبحکهازخوابپامیشم
نبودتمثِنمکپاچیدهمیشهروزخمهایِروحمینیسلولبهسلولِتنمروزاییمیخوادکهکنارمبودی؛ینیدلتنگی
مثِطنابِدارشبامیپیچهدورگردنم؛ینیازکوبیدنِدیوارادستام
خستس؛ینیازخوردنِقرصایِاعصابخستهام؛ازاینآدمایِ
بی درکازاین آدمایِگذراکهفقطادعایِموندنمیکننخستهام؛من
ازهمهچیخستهامازدرکنشدنازتنهاییازتظاهرکردنبهخوشحالیازتنهاییگریهکردنازهمهوهمهخستهامواینچقدردردناکه'
کاشبرگردی...
[امضاء.همانکهباید] -
نوشتهشده در ۱۹ تیر ۱۴۰۲، ۱۳:۱۲ آخرین ویرایش توسط خانوم لوبیا انجام شده
- اینکه دیگه نیستی
داره دیونم میکنه
اینکه دیگه اون صورتِ ماهتو نمیبینم
داره دیونم میکنه
اینکه دیگه صداتو نمیشنوم
داره دیونم میکنه
بعدِ تو
حرفامو ب کی بگم
چرا تنهام گذاشتی
چرا:_)
- اینکه دیگه نیستی
-
نوشتهشده در ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ۱۵:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آیدای من!
آیدای یگانه، آیدای بیهمتای من!
لمست میکنم تا باورم بشود که در خیال نیستی و در واقعیتی، حرف مرا به تعارفی حمل میکنی.
اما حقیقت همین است:
تو تنها پیروزی دوران حیات منی.
در تو بود که عشق را از فریب تمیز دادم و با آن دیدار کردم؛ این است که نمیتوانم اینگونه بهسادگی وجود تو را در خود باور کنم. -
نوشتهشده در ۲۲ تیر ۱۴۰۲، ۱۹:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سیارک آدمها هیچچیز نداشت، به جز تنهایی؛>>>>>>
-
نوشتهشده در ۲۲ تیر ۱۴۰۲، ۱۹:۱۴ آخرین ویرایش توسط Estelle انجام شده
@Mammal
و من باز با خودم تنهام؛ ›>>>>