Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. غیر درسی
  4. هرچی تو دلته بریز بیرون 5
هرچی تودلته بریز بیرون۶
JuDiJ
به نام خداوند بخشنده مهربان سلام ...اینجا از هرچی اذیتتون میکنه بگید وبزارین تخلیه شین...از موانع درس خوندنتون بگید تاباهم براش راه حل پیداکنیم....برعکس از خوشحالی هاتون هم بگید...از چیز هایی بگید که باعث شده باعلاقه وقتتون رو صرف مطالعه کنید...موفق باشید وامیدوارم تاروز کنکور کلی اتفاقای خوب براتون بیفته که شمارو به سمت پیروزی ببره... رعایت قوانین تاپیک برای همه الزامی می باشد بحث سیاسی، اعتقادی و تنش زا ممنوع پرسیدن سوال درسی و مشاوره ای ممنوع پرهیز از توهین و بی احترامی و استفاده از الفاظ نامناسب پرهیز از قرار دادن متن ، آهنگ و... با محتوای نامناسب مواظب شوخی هاتون باشید هر شوخی مناسب محیط انجمن نیست همه ی گویش ها و زبان ها برای همه ما آلایی ها با ارزش هستند پس برای احترام به هم فقط فارسی صحبت کنید سبز باشید و سربلند
غیر درسی
شــآدکــَــده ی جــوکــیـســـــم
mriawM
سلام دوستااااااااان این تاپیک واسه اینه که تا میتونیم شاد باشیم،هرکی از درس خسته شد یا چیز دیگه،واسه زنگ تفریح بیاد اینجا شاد بشه انرژی بگیره،جوک یا سوتی های خنده دار یا هرچیز خنده دار دیگه رو اینجا بنویسیم :smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes:
غیر درسی
چالش 20 حقیقت
مهربونم
خب با یه چالش خوب اومدم سراغتون نفر اول ٬ %(#ff0000)[بیست حقیقت] از خودشو میگه و بعد ٬ نام کاربری کسی که میخوادو زیر پستش تگ میکنه . من ( یا اگه خواست خودش ) به اون کاربر آدرس اینجا رو پ.خ میدیم و باخبرشون میکنیم که شما ازشون چی خواستین ؛ این به این معنیه که به گفتن بیست حقیقتِ خودش دعوت شده(البته امیدوارم تگا برای همه کار کنن ) پس اونم میاد و بیستای خودشو میگه و نام نفر بعدی رو زیر پستش میاره تا دوباره.... حـــــالا موضوع اصلی اینجـاست ؛ خیلیا شاید بگن.. بیست حقیقت از چی ؟ این بیست حقیقت میتونه راجب %(#0099ff)[خودتون] ٬ %(#e100ff)[اعتقاداتتون] به %(#00ccff)[موضوعات مختلف] ٬ %(#9900ff)[علاقتون به جایی]٬ کسی ٬ انجام کاری ٬ چیزی یا شایدم %(#00ff09)[استعدادا و طـــرز فکرو]...... باشه ! در کل چیزایی که فکر میکنید جالبه بقیه راجبتون بدونن....درسته اولش شاید آسون نباشه ٬ اما خوب میشه یه نگاهی به نکته ها وچیزایی که از خودمون میدونیم بندازیم. **اگه بیشتر از یه بار دعوت شدین میتونین بیستای دیگه بنویسین ( که یکم سخته ) یا فقطـــ بیاین و اسم کاربری رو که میخواین بنویسین یا اصلا کلا کاری نکنین پس همتون بیست حقیقتِ خودتونو آماده کنین که شاید شما هم به رو کردنش دعوت بشین ! خب به عنوان نفر اول دعوت میکنم از آدمین هامون خب هر کدوم خواستید تشوریف بیارید @alireza_ysf75 @فااطمه @بهاره @M.an اخراج نشوم صلوات
غیر درسی
کانال درسی فروشی
SiliSS
سلام وقتتون بخیر بچه ها من دنبال یه کانال تلگرامی با اعضای دانش‌آموزی ، فروشی! همچین کانالی سراغ دارید؟ یا کسی رو میشناسید منو باهاشون کانکت کنید؟
غیر درسی
ایران رو به یاد بیار!
Michael VeyM
Topic thumbnail image
غیر درسی
| گالری روح نواز🫀✨ |
AinoorA
سلااامممم هممون گاهی عکس هایی رو میبینیم که شادی برای قلبمون به همراه دارن گاهی بعضی عکسا یادآور یه خاطره خوبن بعضی عکسا خنده روی لبمون میارن و بعضی اشک تو چشامون... بعضی عکسا یادآور آدم هایی هستن که دوستشون داریم بنظر عکسا روح دارن و حسشون به ما منتقل میشه... بعضیاشون خیلی کیوت و با نمکن بعضیاشون غمگینن بعضیا بی حس و بی حالن بعضیا خیلیی شادن اینجا گالریِ عکسایی ک دوسشون داریم یا یه چیزی رو برامون زنده میکنن دوست داشتین یه متن خوشگلم زیرش بنویسین.. دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @بچه-های-تجربی-کنکور-1402 @بچه-های-تجربی-کنکور-1401 @ریاضیا @تجربیا @انسانیا @بچه-های-تجربی-کنکور-1403 (شما یه سر کوچولو بزنین کافیه خوشحال میشیم) و هر کس دیگه ای که دوست داره شرکت کنه منتظر عکس های زیباتون هستم
غیر درسی
غیر درسی
M
سلام دوستان اونایی ک شلیک نهایی رو گرفتن راضی بودین ؟ نمراتتون خوب بود؟ من دارم میرم یازدهم می‌خوام بگیرم.
غیر درسی
سلام
N
کسی هست که کتاب های یازدهم و دوازدهم تجربی رو داشته باشه
غیر درسی
موسیقی کده🎵
MmdasnM
از نظر من موسیقیای خوب و آروم میتونن خیلی رو تمرکز تاثیر بزارن موسیقی های خوبتون رو اینجا به اشتراک بزارید تا بقیه هم ازش لذت ببرن
غیر درسی
The Charming English 🌱
Anzw 18A
خبببب سلاممم چطورین؟ خیلی یهویی ایده ان تاپیک به ذهنم رسید و راستش رو بخواید اصلا چک نکردم ببینم یه همچین چیز فعالی داریم یا نه:))))) ماجرا از چه قراره؟ آقا اگه هررررر نکته گرامری، اصطلاح، ضرب المثل، لغت یا هرررررررررر چیزِ اینجوریِ انگلیسیِ جالبی خوندین یا بلد بودین بیایین اینجا با هم دیگه به اشتراک بذاریم هر از گاهی🫠 اینکه چقدر و مطلب و نکته ساده است یا پیچیده است واقعا واقعا فرقی نداره و مشکلی ایجاد نمی کنه... خلاصه اینکه راحت باشین... راحت و فعاااااااااال دعوت می کنم از: همه تون:) -کنارهم کلی چیز میز یاد میگیرم:) @دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @تجربیا @انسانیا @ریاضیا @همیار @فارغ-التحصیلان-آلاء
غیر درسی
گلچینی کوتاه از کتاب های معروف
Mr. PerfectM
سلام دوستان هدفم از زدن این تاپیک اینکه: شبی حداقل یک_دقیقه_کتاب بخوانیم لطفا شما هم در این مسیر یارا باشید. تا حداقل شبی یه قطره از اقیانوس علم را به معلومات خود بیافزاییم.
غیر درسی
کاف‍ــه می‍ـــم♡
sandiiiiS
سلام به یاران ج‍ــان به %(#ff00ff)[ک‍ـــافه می‍ـــم] خوش اومدین.. توی انجمن جای همچین تاپیکی خالی بود دعوتتون میکنم که اینجا %(#00ffff)[مت‍ــن های ادب‍ــی] بفرستین ما نمیتونستیم توی تاپیک شع‍ــردانه متن ادبی بفرستیم توی تاپیک خ‌ــــودنویس هم نمیتونستیم چون مخصوص دست نوشته های خودمونه و توی تاپیک هرچی تودلته بریز بیرون هم نوشته ها گم میشدن همگی خوش اومدین.. %(#0000ff)[اسپم ممنوعه] و اینکه از مدیر عزیز هم درخواست دارم که تاپیک رو قفل نکنن @M-an %(#7f7fff)[_________________________________] خب خب دعوت میکنم از : @خانوم @dlrm @اکالیپتوس @revival @گونش @Saahaar @sheyda-fkh @دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
غیر درسی
یه مشکل فنی پیش اومده❌️❌️
بابونــــهب
سلام روزتون بخیر. امروز یه برنامه رو از یه سایت که نمیدونم معتبر بود یا نه گرفتم یه مدت بعد از نصبش ۳ گیگ باقیمونده از نتم رو تموم کرد باز یه بسته ۱.۵ گیگی خریدم که اون هم تموم شد چیکار کنم؟ البته برنامه رو حذف کردم همون لحظه @دانش-آموزان-آلاء
غیر درسی
ساز کده 🎵🎸
Hamed.sH
تو این تایپک هر کی هر سازی رو که بلده اگه دوست داشت اجرا کنه و به اشتراک بزاره تا بتونیم ازش لذت ببریم 🪕🪗 من خودم به شخصا سه تار کار می کنم 🪕 @دانش-آموزان-آلاء
غیر درسی
♥شعردانه♥
banooB
درود آلایی های خوب راستش من این تاپیک رو مکمل تاپیک قرابت میدونم برای همین امیدوارم اینجا هم حضور پر رنگی داشته باشین و حس خوبی رو از طریق شعر به هم انتقال بدیم .پیشاپیش از همراهی تون سپاسگزارم با احترام بانو پ ن : %(#ff0000)[اینجا فقط شعر بنویسید نه متن ادبی] @دانش-آموزان-آلاء @خیرین-کوچک-دریا-دل
غیر درسی
*پادکستجات*
dlrmD
%(#1fb5ad)[سلام رفیق رفقا]:) حال دلاتون آروم... همون طور که از اسم تاپیک پیداست این تاپیک مخصوص "%(#b51f1f)[پادکست]" هستش:) این تاپیک رو زدیم که از این به بعد توی تایمایی که حسِ درستون نیست و حال گوش کردن به هیچ آهنگی رو ندارین،پادکست های اینجا رو پلی کنید، سرتون رو بذارید روی دستتون و چشماتون رو ببندین و یکم ریلکس کنید:) این تاپیک جای آهنگ %(#d66666)[نیست] ما آهنگ هامون رو اینجا میذاریم این تاپیک جای شعر %(#d66666)[نیست] ما شعرهامون رو اینجا میذاریم اینجا صرفا تاپیکیِ برای دکلمه و پادکست هایی که به نظرتون میتونه حالِ دل رو خوب کنه و شایدم چند دقیقه ای به فکر وابدارتمون:)) حتی این پادکست هارو میشه شب قبل خواب هم گوش داد و جای فکر کردن به مشکلات روزانه یکم غرق متن و صدای گوینده شد:) پس... بسم الله دعوت می کنم از: @ادمین هامون @ناظم های منظممون:)) @همیار های باهوشمون @فارغ-التحصیلان-آلاء که چقدم بح بح @دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا که خیلی خفنیم :)) @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا که شمام خفنید :)) @رتبه-های-انجمن-آلاء که موجب افتخارمونین @خیرین-کوچک-دریا-دل که آلاء رو به شما هم مدیونیم:) و همه ی @دانش-آموزان-آلاء تشکر هم بکنم از @آسمان-آبی واسه مهربونیش و پیشنهاد خفنش جات جات و امیدوارم تاپیک رو نبندن بچه های بالا @ادمین
غیر درسی
My dear books📖
mr.vinyzoM
Topic thumbnail image
غیر درسی
خط خط یه گردو 😍❤
اکالیپتوسا
Topic thumbnail image
غیر درسی
ریاضی
Hesam GalaviH
سلام چند سالی هست که لایق هیچ کتابی رو باز نکردم ولی برای گرفتن دیپلم باید ریاضی دوازدهم رو برج شیش امتحان بدم من هیچی یادم نمیاد لطفاً میشه راهنماییم کنید از کجا شروع کنم ویک دبیر ریاضی خوب بهم معرفی کنید تا فیلم تدریس ش رو ببینم
غیر درسی
انجمن انیمه ای :>
Michael VeyM
هاعیییییی به هممه برین تو chat gpt و یه عکس از خودتون رو آپلود کنین و زیرش بنویسین: restyle image in studio ghibli style keep all details بعدشم نتیجه رو بفرستین اینجا تا ببینیم هر کدوممون چه شکلییم @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانش-آموزان-آلاء @تجربیا @ریاضیا @انسانیا
غیر درسی

هرچی تو دلته بریز بیرون 5

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده غیر درسی
1.0m دیدگاه‌ها 415 کاربران 2.5m بازدیدها 286 Watching
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • Matin Mousavi 1M آفلاین
    Matin Mousavi 1M آفلاین
    Matin Mousavi 1
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
    #773552

    کاشکی دلم رسوا بشه!
    دریا بشه…
    این دو چشمِ پُر آبم…
    روزی که بختم، وا بشه…
    پیدا بشه… اون که اومد، توو خوابم…
    شهزاده ی رؤیای من، شاید تویی…
    اون کس که شب در خوابِ من، آید تویی… تـــو…
    از خوابِ شیرین، ناگه پریدم!
    او را ندیدم، دیگر کنارم…
    به خـــدا… جانم رسیده؛ از غصه بر لب…
    هر روز وُ هر شب، در انتظارم… به خدا…

    چون عهد نمیشود کسی فردا را
    حالی خوش دار این دل پر سودا را

    1 پاسخ آخرین پاسخ
    0
    • SharllotS Sharllot

      Saudade 19 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:

      تودلی نباس اینقد خلوت باشه
      اینا یحتمل جم کردن رفتن تلی واستاپی چیزی
      همش زیر سر اینه...میدونم
      Sharllot

      عههه سودادههه
      سودااادددد
      این به درخت میگن آقای محترم 😒
      درضمن من باهات قهرم 🚶🏻‍♀️

      GaladrielG آفلاین
      GaladrielG آفلاین
      Galadriel
      دانشجویان پزشکی
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #773553

      Sharllot سلامممم سحرررر
      امروز داشتم گالریمو نگا میکردم ی عکس ازت داشتم یادت افتادم🥹🥹🫀
      خوبی تو؟

      مژده ای دل…🌱💚

      SharllotS 1 پاسخ آخرین پاسخ
      1
      • AinoorA Ainoor

        officer k در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:

        همچنان کلی خیلی دستتون ممنون😍💫
        😂

        همچنان کلی خواهش میکنم😂✨

        officer kO آفلاین
        officer kO آفلاین
        officer k
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
        #773554

        Ainoor
        😂💫

        1 پاسخ آخرین پاسخ
        1
        • Ramos9248R Ramos9248

          officer k
          😂😂😂😂💔نه حواسم هست

          officer kO آفلاین
          officer kO آفلاین
          officer k
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
          #773555

          @ABR_DJ
          آفرین آفرین😂💔

          Ramos9248R 1 پاسخ آخرین پاسخ
          1
          • officer kO آفلاین
            officer kO آفلاین
            officer k
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
            #773556

            Screenshot_۲۰۲۳۰۹۱۴_۱۳۱۲۵۸_Eitaa.jpg
            امروز تولد ۵۰ سالگیه اندرو لینکلن یکی از جذاب ترین و اندرریتدترین بازیگرای دنیای فیلم و سریال هست، خیلیا به اسم ریک گرایمز می‌شناسنش! 😍😎❤️❤️🎉🥳🥳

            =)))))))))))))))))))))))))


            moBn

            1 پاسخ آخرین پاسخ
            2
            • officer kO officer k

              @ABR_DJ
              آفرین آفرین😂💔

              Ramos9248R آفلاین
              Ramos9248R آفلاین
              Ramos9248
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #773557

              officer k 😂😂😂

              همینجوری نمیمونه... : )))

              1 پاسخ آخرین پاسخ
              1
              • officer kO آفلاین
                officer kO آفلاین
                officer k
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                #773558

                Screenshot_۲۰۲۳۰۹۱۴_۱۳۱۹۱۰_Eitaa.jpg
                =)))

                1 پاسخ آخرین پاسخ
                5
                • Ramos9248R آفلاین
                  Ramos9248R آفلاین
                  Ramos9248
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                  #773559

                  bardia-bahador-ghoghnoos-ep-2023-09-13-18-41-36.jpg

                  همینجوری نمیمونه... : )))

                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                  0
                  • Gharibe GomnamG Gharibe Gomnam

                    @Zahra-HD
                    بیخیال
                    اونم یه ساله مثل تمام سال های زندگی
                    خنده داره ولی خواهرم با بچگیش میگه دوست ندارم بزرگ بشه بعد من از ۶ سالگی با قاشق بزرگ غذا می‌خوردم بگم خیلی بزرگه این بشر الان هنوز با قاشق کوچیک‌غذا میخوره 😑 به زور دوماهه قاشق بزرگم دست میگیره
                    من همچنان دوست دارم بزرگ بشم 😂

                    Zahra.HDZ آفلاین
                    Zahra.HDZ آفلاین
                    Zahra.HD
                    فارغ التحصیلان آلاء ⭐
                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                    #773560

                    Gharibe Gomnam منم مثل خواهر کوچیکه‌ت بودم:)

                    So
                    What is the point
                    of every thing?...

                    Gharibe GomnamG 1 پاسخ آخرین پاسخ
                    2
                    • Ramos9248R Ramos9248

                      IMG_20230914_005046_079.jpg
                      JuDi
                      @Alba
                      چیچک
                      @Zahra-HD
                      @ariana-a
                      فارغ-التحصیلان-آلاء
                      😂😂😂💔

                      Zahra.HDZ آفلاین
                      Zahra.HDZ آفلاین
                      Zahra.HD
                      فارغ التحصیلان آلاء ⭐
                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                      #773561

                      @ABR_DJ 🥲💔

                      So
                      What is the point
                      of every thing?...

                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                      1
                      • A آفلاین
                        A آفلاین
                        ari_14
                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                        #773562

                        خیلی وقته دیگ حتی با خدم غریبم:)

                        Ramos9248R 1 پاسخ آخرین پاسخ
                        1
                        • _MILAD__ آفلاین
                          _MILAD__ آفلاین
                          _MILAD_
                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                          #773563

                          خوشحال خوشحال رفتم تو یه سایتی دیدم فیلم مورد علاقمو گذاشته 😂 گفتم عهه فصل 2 هم اومد نگاه کردم نوشته فصل 1 و تمام کنسل شده .

                          من تهی پیمانه بودم، سر کشیدم خویش را

                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                          2
                          • S آفلاین
                            S آفلاین
                            Saudade 19 0
                            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                            #773564

                            Sachli
                            یوزرت رو عوض کردی فکر کردی نمیتونم پیدات کنم😐
                            چطوری😁

                            SachliS 1 پاسخ آخرین پاسخ
                            1
                            • 0-0ftm0 0-0ftm

                              تباه.

                              M آفلاین
                              M آفلاین
                              Miss.Joker
                              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                              #773565

                              0-0ftm حس نمیکنی باید بیای و حرف بزنیم!؟🔪

                              در گریختن رستگاری نیست!
                              بمانُ چیزی از خودت بساز
                              که نشکند..

                              0-0ftm0 1 پاسخ آخرین پاسخ
                              1
                              • M آفلاین
                                M آفلاین
                                Mr.Amir1
                                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                #773566

                                که نگی سرنوشت
                                بگی با دست نوشت

                                1 پاسخ آخرین پاسخ
                                0
                                • A ari_14

                                  خیلی وقته دیگ حتی با خدم غریبم:)

                                  Ramos9248R آفلاین
                                  Ramos9248R آفلاین
                                  Ramos9248
                                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                  #773567

                                  @ariana-a در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:

                                  خیلی وقته حتی با خدم غریبم:)

                                  قفس بازه ولی نیست دیگه جون یه پریدن...

                                  همینجوری نمیمونه... : )))

                                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                                  1
                                  • Ramos9248R آفلاین
                                    Ramos9248R آفلاین
                                    Ramos9248
                                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                    #773568

                                    پیرمرد اصفهانیه تو مصاحبه می‌گفت آب رو ازمون گرفتین دیگه سپاهان رو ازمون نگیرین:)💔💛

                                    همینجوری نمیمونه... : )))

                                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                                    0
                                    • 0-0ftm0 0-0ftm

                                      زیادی احساس عقب موندن و ناکافی بودن میکنم

                                      officer kO آفلاین
                                      officer kO آفلاین
                                      officer k
                                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                      #773569

                                      0-0ftm در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:

                                      زیادی احساس عقب موندن و ناکافی بودن میکنم

                                      ++++++++++++++++++++++++++++++++++

                                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                                      2
                                      • officer kO آفلاین
                                        officer kO آفلاین
                                        officer k
                                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                        #773570

                                        چند روزه اینجا عجیب ساکته
                                        حضورتون کم شده
                                        مسافرتین یا چی؟😂

                                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                                        2
                                        • مهشید حسن زاده 0م مهشید حسن زاده 0

                                          مهشید حسن زاده 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:

                                          مهشید حسن زاده 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:

                                          مهشید حسن زاده 0
                                          بخاطر جلوگیری از طولانی شدن این رشته خاطرات تو صفحه، این بخش رو نقل قول نمیزنم.اما این سری یبار رو خاطرات پراتیک ریپ خورده🤝
                                          .
                                          .
                                          .
                                          واحد پراتیک بالاخره والبته به خیروخوشی تموم شده بود و بقول خودش اگه حرف ها و حاشیه هارو فاکتور بگیریم روزای خوبی بود .اتفاقا همین خوشی هاشم بود که انگیزمونو (ماگروه ۲ بودیم)برای طی کردن بقیه واحد های عملی پیوسته و پشت سرهم حفظ میکرد و اینجوری شد که واحد عملی آزمایشگاه بیوشیمی رو هم با فاصله کمی از پراتیک شروع کردیم...
                                          صبح اولین جلسه آزمایشگاه بیوشیمی گوشیم به روال هرروز زنگ خورد.یادمه هشدار رو خاموش کردم و زل زدم به سقف بالاسرم.انقدر خسته بودم که حد نداشت. خب اون اوایل به سختی میتونستم زمانی برای استراحت پیداکنم(گرچه هنوزم همینه ولی خب بهرحال حالا بهتر مدیریت میکنم و فعالیت‌های انرژی بخش خودمو دارم)خلاصه هرچی فکرکردم دیدم نای بلند شدن و دیقه ای درس خوندن یا کاری کردن رو ندارم.پس به خودم حق دادم و خوابیدم(حتی برام مهم نبود که استاد کیه و نکنه حذفم کنه.دیییگه نمیتونستم)....
                                          انقدر خسته بودم که تا بعدازظهر بیهوش بودم انگار و انچنان این میزان خواب از من بعید بود که هم اتاقیام نگرانم شدن که نکنه مریض شدم و بیدارم کردن که ببینن سالمم یانه😅
                                          غروبتر بود که زنگ زدم به همکلاسیم توی خوابگاه که اگه هست برم اتاقش.رفتم پیشش و پرسیدم که جلسه اول چکار کردن و استادکیبود و روال چی هست اصلا و...
                                          اونم تعریف کرد و گفت که استاد خوش اخلاقیه و گفت رگ گیری رو یادشون داده و تمرین کردن و....
                                          منم تا جلسه بعدی حسسسابی کنجکاو شده بودم!

                                          جلسه دوم آزمایشگاه بیوشیمی که بخاطر موضوع و شکل آزمایش ها تو آزمایشگاه هماتولوژی(خون شناسی) برگزار می‌شد خیلی زود رسید.
                                          صبح با کلی حس خوب بیدار شدم و باخودم گفتم هی! بزن بریم ببینیم اینجا چه ماجراجویی میشه کرد...(کلا هفت صب که توسرم با خودم حرف میزنم از رادیو جوانم انگیزم بیشتره🤦‍♀️😂😂😂💔)
                                          یکی از قوانین پرستاری رعایت کردن یه شکل مشخص پوشش با رنگ تعیین شدست(براما مشکیه)که بهش میگن dress code...و این قانون تو آزمایشگاه نبود.پس میتونستیم راحت لباس و کفش دلخواهمونو زیر روپوش بپوشیم و فقط یه پرستار میدونه همین چقدر آزادی بزرگیه🤌🤌😂💔
                                          وبنابراین از بابت کل این لحاظات روزمو خیلی خوب شروع کردم...
                                          قبل ازاستاد رسیده بودم دانشکده و بنابراین باید منتظر میموندیم تا استاد بیاد و در آزمایشگاه رو باز کنه...اونم اونجا بود.قبل ازمن رسیده بود.صاف و اتو کشیده و جالبه که شیرینی ای که قولشو به بچه ها داده بودیم و قراربود بخره رو هم خریده بود و آورده بود.و چون جو دانشگاه بنابه دلایلی اونزمان خیلی پذیرای دانشجو با جعبه شیرینی نبود؛گذاشته بودش تو یه پلاستیک تبلیغاتی و مجموعا بنظرم خیلی مرتب اومد...
                                          بهرحال استاد اومد ورفتیم سرکلاس.ازسلام وحال احوالشم طنز می‌ریخت.ازعادتای این استادمون این بود که صدامون میزد دکتر...(ولی ماکه صداش زدیم پرید بمون که دکتر خودتونید😂💔)
                                          بعدگفت که بچه ها ازهم خون بگیرن
                                          خب من جلسه قبلش نبودم و بلد نبودم بنابراین رفته بودم از رودست بچه ها نگاه کنم بلکه یاد بگیرم و اتفاقی که فکرشو هم نمیکردم افتاد!
                                          وقتی سرنگو دستم گرفتم ترسیدم...ینی اینجوری بودم که اولش خیلی ریلکس رفتم سرنگ نو گرفتم تا از یکی خون بگیرم اما به محضی که رفتم برم سراغ بچه ها یخ کردم یهو
                                          انگار همه چیز ازذهنم پاک شد و سرم خالی خالی شد
                                          سکوت کل وجودمو گرفته بود و تنها چیزی که احساس می‌کردم سرما و لرزش بدنم بود...
                                          یکی از ویژگی های خوبی که بنظرم خدابم داده اینه که براحتی میتونم پوکر بشم و هیچ احساسی رو تو چهرم نشون ندم...هیییچ احساسی.‌‌‌..پس وقتی متوجه لرزشم شدم؛تمااام تمرکزم رو از محیط گرفتم گذاشتم رو خودم که مبادا کسی متوجه بشه...رفتم تو حالت پوکر و دستام که میلرزیدن رو هم گذاشتم تو جیبم...خداروشکر ماسک داشتیم و راحت میتونستم با دهن نفس بکشم .قلبم کاملا تو دهنم میزد
                                          و قفسه سینم درد گرفته بود...
                                          خب از نظر منطقی قرارنبود هیچ اتفاقی بیوفته اما من ازینکه قرار بود جسم تیزی رو وارد رگ کسی کنم شوک شده بودم و مدام میگفتم یعنی دارم بهش آسیب میزنم؟
                                          اما تمام این آشفتگی هارو درخودم قایم کردم و سعی کردم برگردم به جمع بچه ها...و نگاه کنم به دستاشون...
                                          فقط دلم میخواست همه چیززودتر تموم بشه...
                                          یکی از همگروهیام ظاهرا که برخلاف بقیه اعضای گروه از جلسه قبل موفق نشده بود خون بگیره و کمی تو ذوقش خورده بود اما رفیقش با حوصله نشسته بود جلوش و مدام تشویقش میکرد ازش رگ بگیره
                                          اگرچه آخرش موفق شد اما آشفتگیش باعث می‌شد بیشتر مضطرب بشم...
                                          ازبیرون طبیعی بودم اما درون دچار احساسات ضدو نقیضی شده بودم
                                          ترسیده بودم از چیزی که معتقد بودم ترسی نداره
                                          واینکه ترسیده بودم متعجب بودم
                                          وازتعجب و بهتم عصبانی هم شده بودم
                                          یخ کرده بودم و هر ثانیه انگار سردتر و سردتر می‌شدم...
                                          توهمین حالو هوا بودم که استاد با صدای بلند گفت دکترا کیا جلسه قبل نبودن؟بیاین اینجا...سه نفر بودیم که الان خاطرم نیست اون یکی خانوم کی بود ولی به اون همگروهی آقامون که غایب بود گفت بشین استینو بزن بالا
                                          بعدم گارو(همون بندی یا کشی که بالاتراز محل رگگیری دور دست میبندن) رو بست دور دستش.چارپنج ثانیه صبر کرد و بعد به رگ که حالا برجسته شده بود اشاره کردو گفت رگ رو لمس کنید تا متوجه مسیرش بشید(کل پروسه نمونه گیری باید کمتراز یک دقیقه باشه وگرنه کیفیت نمونه تغییرمیکنه و بنابراین باید سریع عمل کرد)اما من نمیخواستم دستمو از جیبم درارم و بنابراین گفتم دیدم رگو رواله
                                          استاد با تعجب گفت دیدی؟وحواسش به حجابم جمع و دچار این سوتفاهم شد که لابد چون آقاست رگ رو دست نزدم(اینجا قانون محرم نامحرمی تو آموزش پزشکی چون جان مردمه دچار انعطاف میشه و اصلا ربطی نداره) و همچین کنایه طورجلوهمه تشر زد خب اگه دیگه دراین حدی که اصا ولش کن برو....اومدو بیمارت مرد باشه...
                                          اونلحظه یکی از لحظات سختم بود...ازدرون آشفته بودم و حالا اینطوری سنگ رو یخ شده بودم.چندقدم عقب تررفتم...سرمو انداختم پایین و از استیشن استاد دور شدم رفتم پیش بقیه همگروهیامو سرمو گرم دیدن کارای اونا کردم و سعی کردم گریه نکنم...حالا دیگه اونقدر عصبی بودم که قلبم تیرمیکشید و کتف چپم درد گرفته بود.سکوت کرده بودم...
                                          اون همگروهیم که از هممون بزرگتر بود یادتونه؟اون صدام کرد...این اقا قبلا کار بالین کرده بود و خیلی خوب توضیح می‌داد.سر جریان پراتیک ازش دفاع کرده بودم و حالا اون هم گفت که بیا خودم یادت بدم...رفتیم رو یه میزو استیشن دیگه.نشست و بهم توضیح داد...وگفت ازش رگ بگیرم
                                          خیلی سعی کردم نلرزه دستم اما دفعه اول نتونستم رگ بگیرم.
                                          باحوصله گفت یباردیگه...رفتم سرنگ جدید آوردم.مشغول بستن گارو و تلاش دومم شدم که متوجه حضورش کنار استیشن شدم،داشت نگاه می‌کرد.بار دوم رگ رو گرفتم اما نتونستم خون بکشم تو سرنگ.(رگ نه پاره شد و نه خونریزی کرد...فقط نشد خون بکشم)
                                          توهمچون شرایطی که داشتم همینجوریش سخت بود انجام هرکاری برام و این ناکامی ها بیشتر اذیتم میکردن.بار دوم که نشد؛دیدم اشاره کرد به این همگروهیم که پاشو بزار ازمن رگ بگیره رگ تازه ببینه...
                                          راستشو بگم؛جاخوردم!بهش نگاه کردم و دیدم برعکس من چقدررررر آرامه! با یه نگاه آرااااااااام و متین و لبخند کمرنگ و هوشمندانه ای که همیشه همراهشه سرشو به تایید تکون داد که یعنی شروع کن!
                                          اونحجم آرامش و طمأنینه ش انقدر عجیب بود که دوباره تو سرم سکوت بشه...
                                          گارو رو بستم دور دستش.رگ و راستاشو پیدا کردم و گرفتم
                                          اینبار هم درست رگ رو گرفته بودم وحس میکردم روزنه امیدی بروم باز شده و نور کمرنگش سعی داره یخمو اب کنه میشد نقطه کوچیک گرماشو تو اون قامت سراسر یخم حس کنم...
                                          اما تا خواستم خون رو بکشم تو سرنگ ؛باز سر سرنگ از تو رگ خارج شد و نتونستم خون رو بکشم.عصبانی شده بودم.همون نقطه کور امیدم بسته شد و داشتم به مرحله پرخاش می‌رسیدم.
                                          گفتم عههه و سرنگو انداختم رو میز و پاشدم رفتم سمت لباسام،که یهو خیلی مظلوم صدام کرد خانم فلانی؛میشه لطفا گارو رو باز کنید؟
                                          خخخخخ هیچوقت چهرشو اونروز یادم نمیره!خیلی مودب و مظلوم منتظر مونده بود تا گارو رو ازدستش باز کنم و برای اینکه ناراحت نشم خودش کاری نمی‌کرد...(که این از ادب و آقا بودنش بود)
                                          اما من جوش آورده بودم و تو چنین شرایطی اصصصلا نباید میموندم.دیگه کتف چپم سر شده بود و دست چپم گزگز میکرد...پس رفتم دکمه روی گارو رو زدم(گارو کشیه و وقتی دکمشو میزنی باید نگهش داری تا بخاطر حالت ارتجاعی نپره تو سرو صورت طرف)اما من اصلا توجهی نداشتم.فقط دکمه رو زدم و گارو عه پرید تو صورتش.بعدشم با حرص گفتم خودت پنبه الکل بزار دیگههه و رفتم....
                                          نمیدونم بعدش چیشد
                                          ازکلاس زدم بیرون و یک‌راست برگشتم خوابگاه...
                                          ازخودم عصبانی بودم
                                          ازینکه ترسیده بودم
                                          از استادم عصبانی بودم
                                          ازینکه قضاوتم کرده بود
                                          ازخودم بیشتر عصبانی بودم
                                          ازینکه بخاطر همچین چیزی ترسیده بودم و خودمو درمعرض قضاوت گذاشته بودم
                                          ازون عصبانی بودم
                                          نمیدونم چرا
                                          ولی بودم...
                                          حتی عذاب وجدان داشتم
                                          نگاه مطمئن و آرامش یادم میومدو اینکه دردش اومده بود بخاطر کار من ولی نتونستم موفق شم آزارم میداد...
                                          باخودم میگفتم ببین چقدر مطمئن اومدولی ناامیدش کردم و بهش آسیب رسوندم
                                          روی تاب نشسته بودم و تازه انگار داشتم می‌فهمیدم...گریم گرفت...حیاط شکر خداخلوت بود...

                                          تو حالوهوای خودم بودم که از دور دیدم همگروهیم داره میاد تو حیاط(بین در ورودی و حیاط یه فاصله ی کمی وجود داره)سریع اشکامو پاک کردم
                                          کمی آب خوردم و منتظرش موندم
                                          وقتی بم رسید گفت:هی تو چرا رفتی یهو؟
                                          گفتم هیچی اعصابم خورد شد...
                                          اونم شروع کرد به دلداری دادن که بابا فلانه و چنانه... (از دسته آدماییم که بهیچ وجه اهل دلداری نیستم.نه دلداری میدم و نه دلداری میپذیرم ولی این دترم اون لحظه قصدش بهتر کردن حال من بود و براش احترام قائل بودم)
                                          خیلی محترمانه بش گفتم ببین؛نشددیگه...حالاهرچی...روال میشم...
                                          اونم با خوشحالی ازینکه حالمو بهتر کرده گفت ارررهههه بابااا...
                                          و نشست روی تاب کنارم و مشغول صحبت بامن شد...
                                          توظاهرباهاش همراهی میکردم و جاهایی واکنش کمی نشون میدادم ولی همچنان ذهنم مشغول بود(حالا اون سکوت پاک شده بوداز تو سرم و افکارهجوم اورده بودن.)اونقدر ازم انرژی رفته بود که حس میکردم از یه کار یدی سنگین برگشتم...
                                          .
                                          .
                                          ازونجایی که وی مهارت خاصی در حماسه آفریدن دارد؛باید به اطلاعتون برسونم که حتی تو همین حالم هم حماسه خلق کردم و نزاشتم لااقل این خاطره زندگیم بی سوتی باقی بمونه....😂🤦‍♀️💔🚶‍♀️🤌
                                          .
                                          .
                                          همونجور که روی تاب نشسته بودیم و دوستم داشت باهام از موضوعات مختلف صحبت میکردتا ذهنمو دور کنه و من علیرغم همراهی بااون عجیییییب ذهنم مشغول بود؛یهو نگهبان جوان خوابگاه(این بنده خدا جای برادری ازنظر چهره،هیکل،قد،صدا،اخلاق و وضعیت تجرد بشدت ایده اله و بنابراین طبیعیه که کراش ۸۰ تا۹۰ درصد خوابگاهه😂💔)در حالیکه داشت بسته سنگینی رو حمل میکرد؛ازجلومون رد شد
                                          خب طبیعتا رگای دستش برجسته شده بودن و من بادیدن این صحنه،دروضعیتی که یه شکست رگ گیری رو پشت سر گذاشته بودم؛ناخودآگاه گفتم
                                          وااای فاطمههه رگاااارووووو....
                                          ودیگه حواسم نبود که بلند گفتم.اونم شنید🤦‍♀️😂💔یه لحظه مات شد و تند تند رد شد...
                                          من تااازه فهمیدم چه کردم دقیقا🤦‍♀️🚶‍♀️🚶‍♀️برگشتم رو به فاطمه پرسیدم
                                          ینی شنید؟
                                          وفاطمه گفت:انقدی که تو بلند گفتی...طرف کر که نبودددد
                                          و ترکید😂
                                          منم خیلی درمانده خندم گرفته بود از سوتفاهمی که براش پیش اومده بود...
                                          (هنوزم این سوتفاهم براش وجود داره و این بنده خدا هربار منو میبینه لکنت میگیره و شوک میشه😂💔دیگه فک کنم اخرش مجبور باشم یه سرنگ ببرم بش نشون بدم بگم برادرم نیتم فقط خونگیری بوده.بخدا باشماکاری نداشتم.نترس🤦‍♀️😂💔)
                                          ...
                                          خلاصه،صبح اونروز هر اتفاقیم که افتاده بود؛باید فعلا برای مدتی کنار گذاشته می‌شد...
                                          خودمو جمعو جور کردم و آماده کلاس بعداز ظهر شدم...
                                          استاد کلاس بعدازظهرمون مدیرگروهمون بود و من بشدت به این آدم پرستیژ شخصیت و جهان بینیش علاقه مندم...از تدریس هاشم نباید بگذریم که تنها کلاس اون ترم بود که با حال خوش میگذروندم🤌🤌
                                          اونزمان من هنوز توی کلاس با کسی ارتباطی نگرفته بودم و بنا به ظاهرم گارد هایی با من وجود داشت و خلاصه اینکه تو کل ۵۰وخورده ای نفر من تک اون جلو می‌نشستم که البته باعث می‌شد حواسم به کلاس ها جمع بمونه و درگیر حواشی ناتماااااااااااام کلاس هم نشم که دامن گیر همه شده بود...
                                          استاد رست داده بود و منم جلو،پس دورازذهن نبود که باهم همکلام بشیم...گفت چرا گرفته ای؟گفتم صب نتونستم رگ بگیرم.خندید و گفت اووووو به اندازه موهای سرت رگ میگیری فدای سرت...برااین ناراحتی؟
                                          وراست هم میگفت
                                          (این تیکه رو نوشتم چون میدونم اینجا پراز بچه هاییه که مث من ایده آل گران و این موارد ممکنه براشون پیش بیاد و بااینکه چیزخاصی نیست ولی خیلی ازارشون بده....بچه ها رواله کاملا خب؟خودتونو اذیت نکنید براش.همیشه سعی کنید تو بهترین کیفیتتون حاضرشید ولی اگرم پیش اومد رواله)
                                          بعد از کلاس تاازدر اومدم بیرون همون همگروهی بزرگمون صدام زد
                                          برگشتم و گفتم بله
                                          گفت شماچرایهو قاطی کردین؟چرا یهو رفتین؟
                                          هنوز سؤالش کامل نشده بود که اونم از دراومد بیرون و متوجه ماشد.یکی دو قدم دورتر وایستاد وسرش رفت توگوشیش اما بطورواضحی گوشش پیش ما بود
                                          منم به هم گروهیم گفتم که من ترسیدم و بهم ریختم برای همین رفتم
                                          نمیدونم چرااین جمله رو که گفتم اومد پیش ما
                                          نمیدونم صرفا براش سوال بود که چیشد یا جملمو شنیده بود
                                          هرچی که بود باعث شد کمی خجالت زده بشم
                                          انقدر نسبت بهش عذاب وجدان داشتم که روم نمیشد حتی بش نگاه کنم بنابراین کلا نگاهمو به اون‌یکی همگروهیم محدود کرده بودم و بااون حرف میزدم
                                          اونم ایستاده بود و نگاه می‌کرد
                                          همگروهیم اونروز جمله ی قشنگی گفت!گفت ماهم آدمیم و هممون می‌ترسیم ولی نکته اینه که همونموقع بتونی خودتو مدیریت کنی.که جا نزنی.چون جون آدم دستته...
                                          راست هم میگفت
                                          گفتم رواله وبعدم گفت بیا هفته بعد ده تا رگ ازمن بگیر ولی دیگه قهر نکن😂🤌
                                          کمی خندیدم و به خودم کمی جرئت دادم تا بهش که هنوز کنارمون ایستاده بودو گوش میکرد نگاه کنم
                                          داشت صاف بهم نگاه میکردبش گفتم دستتون رواله؟
                                          خیلی زود استینشو زد بالا و گفت اره ببینین هیچی نشده...
                                          راست هم میگفت
                                          حالا انصاف بدیم تمیزگرفته بودم رگو😅
                                          گفتم عذرمیخوام اگه دردتون اومد
                                          گفت نه بابا رواله...
                                          ازینکه تکیه کلاممو استفاده کرد خندم گرفته بود
                                          و بعد همه رفتیم پایین و همگروهی بزرگمون تو راه چندتا شوخی دیگه هم ضمیمه صحبت ۵دقیقه ایمون کرد تا بقول خودش فضارو عوض کنه...
                                          برگشتم خوابگاه
                                          روی تختم ولو شدم و نفس عمیقی کشیدم
                                          تمام اتفاقات اونروز تو سرم مرور می‌شد...

                                          مهشید حسن زاده 0م آفلاین
                                          مهشید حسن زاده 0م آفلاین
                                          مهشید حسن زاده 0
                                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                          #773571

                                          مهشید حسن زاده 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:

                                          مهشید حسن زاده 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:

                                          مهشید حسن زاده 0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:

                                          مهشید حسن زاده 0
                                          بخاطر جلوگیری از طولانی شدن این رشته خاطرات تو صفحه، این بخش رو نقل قول نمیزنم.اما این سری یبار رو خاطرات پراتیک ریپ خورده🤝
                                          .
                                          .
                                          .
                                          واحد پراتیک بالاخره والبته به خیروخوشی تموم شده بود و بقول خودش اگه حرف ها و حاشیه هارو فاکتور بگیریم روزای خوبی بود .اتفاقا همین خوشی هاشم بود که انگیزمونو (ماگروه ۲ بودیم)برای طی کردن بقیه واحد های عملی پیوسته و پشت سرهم حفظ میکرد و اینجوری شد که واحد عملی آزمایشگاه بیوشیمی رو هم با فاصله کمی از پراتیک شروع کردیم...
                                          صبح اولین جلسه آزمایشگاه بیوشیمی گوشیم به روال هرروز زنگ خورد.یادمه هشدار رو خاموش کردم و زل زدم به سقف بالاسرم.انقدر خسته بودم که حد نداشت. خب اون اوایل به سختی میتونستم زمانی برای استراحت پیداکنم(گرچه هنوزم همینه ولی خب بهرحال حالا بهتر مدیریت میکنم و فعالیت‌های انرژی بخش خودمو دارم)خلاصه هرچی فکرکردم دیدم نای بلند شدن و دیقه ای درس خوندن یا کاری کردن رو ندارم.پس به خودم حق دادم و خوابیدم(حتی برام مهم نبود که استاد کیه و نکنه حذفم کنه.دیییگه نمیتونستم)....
                                          انقدر خسته بودم که تا بعدازظهر بیهوش بودم انگار و انچنان این میزان خواب از من بعید بود که هم اتاقیام نگرانم شدن که نکنه مریض شدم و بیدارم کردن که ببینن سالمم یانه😅
                                          غروبتر بود که زنگ زدم به همکلاسیم توی خوابگاه که اگه هست برم اتاقش.رفتم پیشش و پرسیدم که جلسه اول چکار کردن و استادکیبود و روال چی هست اصلا و...
                                          اونم تعریف کرد و گفت که استاد خوش اخلاقیه و گفت رگ گیری رو یادشون داده و تمرین کردن و....
                                          منم تا جلسه بعدی حسسسابی کنجکاو شده بودم!

                                          جلسه دوم آزمایشگاه بیوشیمی که بخاطر موضوع و شکل آزمایش ها تو آزمایشگاه هماتولوژی(خون شناسی) برگزار می‌شد خیلی زود رسید.
                                          صبح با کلی حس خوب بیدار شدم و باخودم گفتم هی! بزن بریم ببینیم اینجا چه ماجراجویی میشه کرد...(کلا هفت صب که توسرم با خودم حرف میزنم از رادیو جوانم انگیزم بیشتره🤦‍♀️😂😂😂💔)
                                          یکی از قوانین پرستاری رعایت کردن یه شکل مشخص پوشش با رنگ تعیین شدست(براما مشکیه)که بهش میگن dress code...و این قانون تو آزمایشگاه نبود.پس میتونستیم راحت لباس و کفش دلخواهمونو زیر روپوش بپوشیم و فقط یه پرستار میدونه همین چقدر آزادی بزرگیه🤌🤌😂💔
                                          وبنابراین از بابت کل این لحاظات روزمو خیلی خوب شروع کردم...
                                          قبل ازاستاد رسیده بودم دانشکده و بنابراین باید منتظر میموندیم تا استاد بیاد و در آزمایشگاه رو باز کنه...اونم اونجا بود.قبل ازمن رسیده بود.صاف و اتو کشیده و جالبه که شیرینی ای که قولشو به بچه ها داده بودیم و قراربود بخره رو هم خریده بود و آورده بود.و چون جو دانشگاه بنابه دلایلی اونزمان خیلی پذیرای دانشجو با جعبه شیرینی نبود؛گذاشته بودش تو یه پلاستیک تبلیغاتی و مجموعا بنظرم خیلی مرتب اومد...
                                          بهرحال استاد اومد ورفتیم سرکلاس.ازسلام وحال احوالشم طنز می‌ریخت.ازعادتای این استادمون این بود که صدامون میزد دکتر...(ولی ماکه صداش زدیم پرید بمون که دکتر خودتونید😂💔)
                                          بعدگفت که بچه ها ازهم خون بگیرن
                                          خب من جلسه قبلش نبودم و بلد نبودم بنابراین رفته بودم از رودست بچه ها نگاه کنم بلکه یاد بگیرم و اتفاقی که فکرشو هم نمیکردم افتاد!
                                          وقتی سرنگو دستم گرفتم ترسیدم...ینی اینجوری بودم که اولش خیلی ریلکس رفتم سرنگ نو گرفتم تا از یکی خون بگیرم اما به محضی که رفتم برم سراغ بچه ها یخ کردم یهو
                                          انگار همه چیز ازذهنم پاک شد و سرم خالی خالی شد
                                          سکوت کل وجودمو گرفته بود و تنها چیزی که احساس می‌کردم سرما و لرزش بدنم بود...
                                          یکی از ویژگی های خوبی که بنظرم خدابم داده اینه که براحتی میتونم پوکر بشم و هیچ احساسی رو تو چهرم نشون ندم...هیییچ احساسی.‌‌‌..پس وقتی متوجه لرزشم شدم؛تمااام تمرکزم رو از محیط گرفتم گذاشتم رو خودم که مبادا کسی متوجه بشه...رفتم تو حالت پوکر و دستام که میلرزیدن رو هم گذاشتم تو جیبم...خداروشکر ماسک داشتیم و راحت میتونستم با دهن نفس بکشم .قلبم کاملا تو دهنم میزد
                                          و قفسه سینم درد گرفته بود...
                                          خب از نظر منطقی قرارنبود هیچ اتفاقی بیوفته اما من ازینکه قرار بود جسم تیزی رو وارد رگ کسی کنم شوک شده بودم و مدام میگفتم یعنی دارم بهش آسیب میزنم؟
                                          اما تمام این آشفتگی هارو درخودم قایم کردم و سعی کردم برگردم به جمع بچه ها...و نگاه کنم به دستاشون...
                                          فقط دلم میخواست همه چیززودتر تموم بشه...
                                          یکی از همگروهیام ظاهرا که برخلاف بقیه اعضای گروه از جلسه قبل موفق نشده بود خون بگیره و کمی تو ذوقش خورده بود اما رفیقش با حوصله نشسته بود جلوش و مدام تشویقش میکرد ازش رگ بگیره
                                          اگرچه آخرش موفق شد اما آشفتگیش باعث می‌شد بیشتر مضطرب بشم...
                                          ازبیرون طبیعی بودم اما درون دچار احساسات ضدو نقیضی شده بودم
                                          ترسیده بودم از چیزی که معتقد بودم ترسی نداره
                                          واینکه ترسیده بودم متعجب بودم
                                          وازتعجب و بهتم عصبانی هم شده بودم
                                          یخ کرده بودم و هر ثانیه انگار سردتر و سردتر می‌شدم...
                                          توهمین حالو هوا بودم که استاد با صدای بلند گفت دکترا کیا جلسه قبل نبودن؟بیاین اینجا...سه نفر بودیم که الان خاطرم نیست اون یکی خانوم کی بود ولی به اون همگروهی آقامون که غایب بود گفت بشین استینو بزن بالا
                                          بعدم گارو(همون بندی یا کشی که بالاتراز محل رگگیری دور دست میبندن) رو بست دور دستش.چارپنج ثانیه صبر کرد و بعد به رگ که حالا برجسته شده بود اشاره کردو گفت رگ رو لمس کنید تا متوجه مسیرش بشید(کل پروسه نمونه گیری باید کمتراز یک دقیقه باشه وگرنه کیفیت نمونه تغییرمیکنه و بنابراین باید سریع عمل کرد)اما من نمیخواستم دستمو از جیبم درارم و بنابراین گفتم دیدم رگو رواله
                                          استاد با تعجب گفت دیدی؟وحواسش به حجابم جمع و دچار این سوتفاهم شد که لابد چون آقاست رگ رو دست نزدم(اینجا قانون محرم نامحرمی تو آموزش پزشکی چون جان مردمه دچار انعطاف میشه و اصلا ربطی نداره) و همچین کنایه طورجلوهمه تشر زد خب اگه دیگه دراین حدی که اصا ولش کن برو....اومدو بیمارت مرد باشه...
                                          اونلحظه یکی از لحظات سختم بود...ازدرون آشفته بودم و حالا اینطوری سنگ رو یخ شده بودم.چندقدم عقب تررفتم...سرمو انداختم پایین و از استیشن استاد دور شدم رفتم پیش بقیه همگروهیامو سرمو گرم دیدن کارای اونا کردم و سعی کردم گریه نکنم...حالا دیگه اونقدر عصبی بودم که قلبم تیرمیکشید و کتف چپم درد گرفته بود.سکوت کرده بودم...
                                          اون همگروهیم که از هممون بزرگتر بود یادتونه؟اون صدام کرد...این اقا قبلا کار بالین کرده بود و خیلی خوب توضیح می‌داد.سر جریان پراتیک ازش دفاع کرده بودم و حالا اون هم گفت که بیا خودم یادت بدم...رفتیم رو یه میزو استیشن دیگه.نشست و بهم توضیح داد...وگفت ازش رگ بگیرم
                                          خیلی سعی کردم نلرزه دستم اما دفعه اول نتونستم رگ بگیرم.
                                          باحوصله گفت یباردیگه...رفتم سرنگ جدید آوردم.مشغول بستن گارو و تلاش دومم شدم که متوجه حضورش کنار استیشن شدم،داشت نگاه می‌کرد.بار دوم رگ رو گرفتم اما نتونستم خون بکشم تو سرنگ.(رگ نه پاره شد و نه خونریزی کرد...فقط نشد خون بکشم)
                                          توهمچون شرایطی که داشتم همینجوریش سخت بود انجام هرکاری برام و این ناکامی ها بیشتر اذیتم میکردن.بار دوم که نشد؛دیدم اشاره کرد به این همگروهیم که پاشو بزار ازمن رگ بگیره رگ تازه ببینه...
                                          راستشو بگم؛جاخوردم!بهش نگاه کردم و دیدم برعکس من چقدررررر آرامه! با یه نگاه آرااااااااام و متین و لبخند کمرنگ و هوشمندانه ای که همیشه همراهشه سرشو به تایید تکون داد که یعنی شروع کن!
                                          اونحجم آرامش و طمأنینه ش انقدر عجیب بود که دوباره تو سرم سکوت بشه...
                                          گارو رو بستم دور دستش.رگ و راستاشو پیدا کردم و گرفتم
                                          اینبار هم درست رگ رو گرفته بودم وحس میکردم روزنه امیدی بروم باز شده و نور کمرنگش سعی داره یخمو اب کنه میشد نقطه کوچیک گرماشو تو اون قامت سراسر یخم حس کنم...
                                          اما تا خواستم خون رو بکشم تو سرنگ ؛باز سر سرنگ از تو رگ خارج شد و نتونستم خون رو بکشم.عصبانی شده بودم.همون نقطه کور امیدم بسته شد و داشتم به مرحله پرخاش می‌رسیدم.
                                          گفتم عههه و سرنگو انداختم رو میز و پاشدم رفتم سمت لباسام،که یهو خیلی مظلوم صدام کرد خانم فلانی؛میشه لطفا گارو رو باز کنید؟
                                          خخخخخ هیچوقت چهرشو اونروز یادم نمیره!خیلی مودب و مظلوم منتظر مونده بود تا گارو رو ازدستش باز کنم و برای اینکه ناراحت نشم خودش کاری نمی‌کرد...(که این از ادب و آقا بودنش بود)
                                          اما من جوش آورده بودم و تو چنین شرایطی اصصصلا نباید میموندم.دیگه کتف چپم سر شده بود و دست چپم گزگز میکرد...پس رفتم دکمه روی گارو رو زدم(گارو کشیه و وقتی دکمشو میزنی باید نگهش داری تا بخاطر حالت ارتجاعی نپره تو سرو صورت طرف)اما من اصلا توجهی نداشتم.فقط دکمه رو زدم و گارو عه پرید تو صورتش.بعدشم با حرص گفتم خودت پنبه الکل بزار دیگههه و رفتم....
                                          نمیدونم بعدش چیشد
                                          ازکلاس زدم بیرون و یک‌راست برگشتم خوابگاه...
                                          ازخودم عصبانی بودم
                                          ازینکه ترسیده بودم
                                          از استادم عصبانی بودم
                                          ازینکه قضاوتم کرده بود
                                          ازخودم بیشتر عصبانی بودم
                                          ازینکه بخاطر همچین چیزی ترسیده بودم و خودمو درمعرض قضاوت گذاشته بودم
                                          ازون عصبانی بودم
                                          نمیدونم چرا
                                          ولی بودم...
                                          حتی عذاب وجدان داشتم
                                          نگاه مطمئن و آرامش یادم میومدو اینکه دردش اومده بود بخاطر کار من ولی نتونستم موفق شم آزارم میداد...
                                          باخودم میگفتم ببین چقدر مطمئن اومدولی ناامیدش کردم و بهش آسیب رسوندم
                                          روی تاب نشسته بودم و تازه انگار داشتم می‌فهمیدم...گریم گرفت...حیاط شکر خداخلوت بود...

                                          تو حالوهوای خودم بودم که از دور دیدم همگروهیم داره میاد تو حیاط(بین در ورودی و حیاط یه فاصله ی کمی وجود داره)سریع اشکامو پاک کردم
                                          کمی آب خوردم و منتظرش موندم
                                          وقتی بم رسید گفت:هی تو چرا رفتی یهو؟
                                          گفتم هیچی اعصابم خورد شد...
                                          اونم شروع کرد به دلداری دادن که بابا فلانه و چنانه... (از دسته آدماییم که بهیچ وجه اهل دلداری نیستم.نه دلداری میدم و نه دلداری میپذیرم ولی این دترم اون لحظه قصدش بهتر کردن حال من بود و براش احترام قائل بودم)
                                          خیلی محترمانه بش گفتم ببین؛نشددیگه...حالاهرچی...روال میشم...
                                          اونم با خوشحالی ازینکه حالمو بهتر کرده گفت ارررهههه بابااا...
                                          و نشست روی تاب کنارم و مشغول صحبت بامن شد...
                                          توظاهرباهاش همراهی میکردم و جاهایی واکنش کمی نشون میدادم ولی همچنان ذهنم مشغول بود(حالا اون سکوت پاک شده بوداز تو سرم و افکارهجوم اورده بودن.)اونقدر ازم انرژی رفته بود که حس میکردم از یه کار یدی سنگین برگشتم...
                                          .
                                          .
                                          ازونجایی که وی مهارت خاصی در حماسه آفریدن دارد؛باید به اطلاعتون برسونم که حتی تو همین حالم هم حماسه خلق کردم و نزاشتم لااقل این خاطره زندگیم بی سوتی باقی بمونه....😂🤦‍♀️💔🚶‍♀️🤌
                                          .
                                          .
                                          همونجور که روی تاب نشسته بودیم و دوستم داشت باهام از موضوعات مختلف صحبت میکردتا ذهنمو دور کنه و من علیرغم همراهی بااون عجیییییب ذهنم مشغول بود؛یهو نگهبان جوان خوابگاه(این بنده خدا جای برادری ازنظر چهره،هیکل،قد،صدا،اخلاق و وضعیت تجرد بشدت ایده اله و بنابراین طبیعیه که کراش ۸۰ تا۹۰ درصد خوابگاهه😂💔)در حالیکه داشت بسته سنگینی رو حمل میکرد؛ازجلومون رد شد
                                          خب طبیعتا رگای دستش برجسته شده بودن و من بادیدن این صحنه،دروضعیتی که یه شکست رگ گیری رو پشت سر گذاشته بودم؛ناخودآگاه گفتم
                                          وااای فاطمههه رگاااارووووو....
                                          ودیگه حواسم نبود که بلند گفتم.اونم شنید🤦‍♀️😂💔یه لحظه مات شد و تند تند رد شد...
                                          من تااازه فهمیدم چه کردم دقیقا🤦‍♀️🚶‍♀️🚶‍♀️برگشتم رو به فاطمه پرسیدم
                                          ینی شنید؟
                                          وفاطمه گفت:انقدی که تو بلند گفتی...طرف کر که نبودددد
                                          و ترکید😂
                                          منم خیلی درمانده خندم گرفته بود از سوتفاهمی که براش پیش اومده بود...
                                          (هنوزم این سوتفاهم براش وجود داره و این بنده خدا هربار منو میبینه لکنت میگیره و شوک میشه😂💔دیگه فک کنم اخرش مجبور باشم یه سرنگ ببرم بش نشون بدم بگم برادرم نیتم فقط خونگیری بوده.بخدا باشماکاری نداشتم.نترس🤦‍♀️😂💔)
                                          ...
                                          خلاصه،صبح اونروز هر اتفاقیم که افتاده بود؛باید فعلا برای مدتی کنار گذاشته می‌شد...
                                          خودمو جمعو جور کردم و آماده کلاس بعداز ظهر شدم...
                                          استاد کلاس بعدازظهرمون مدیرگروهمون بود و من بشدت به این آدم پرستیژ شخصیت و جهان بینیش علاقه مندم...از تدریس هاشم نباید بگذریم که تنها کلاس اون ترم بود که با حال خوش میگذروندم🤌🤌
                                          اونزمان من هنوز توی کلاس با کسی ارتباطی نگرفته بودم و بنا به ظاهرم گارد هایی با من وجود داشت و خلاصه اینکه تو کل ۵۰وخورده ای نفر من تک اون جلو می‌نشستم که البته باعث می‌شد حواسم به کلاس ها جمع بمونه و درگیر حواشی ناتماااااااااااام کلاس هم نشم که دامن گیر همه شده بود...
                                          استاد رست داده بود و منم جلو،پس دورازذهن نبود که باهم همکلام بشیم...گفت چرا گرفته ای؟گفتم صب نتونستم رگ بگیرم.خندید و گفت اووووو به اندازه موهای سرت رگ میگیری فدای سرت...برااین ناراحتی؟
                                          وراست هم میگفت
                                          (این تیکه رو نوشتم چون میدونم اینجا پراز بچه هاییه که مث من ایده آل گران و این موارد ممکنه براشون پیش بیاد و بااینکه چیزخاصی نیست ولی خیلی ازارشون بده....بچه ها رواله کاملا خب؟خودتونو اذیت نکنید براش.همیشه سعی کنید تو بهترین کیفیتتون حاضرشید ولی اگرم پیش اومد رواله)
                                          بعد از کلاس تاازدر اومدم بیرون همون همگروهی بزرگمون صدام زد
                                          برگشتم و گفتم بله
                                          گفت شماچرایهو قاطی کردین؟چرا یهو رفتین؟
                                          هنوز سؤالش کامل نشده بود که اونم از دراومد بیرون و متوجه ماشد.یکی دو قدم دورتر وایستاد وسرش رفت توگوشیش اما بطورواضحی گوشش پیش ما بود
                                          منم به هم گروهیم گفتم که من ترسیدم و بهم ریختم برای همین رفتم
                                          نمیدونم چرااین جمله رو که گفتم اومد پیش ما
                                          نمیدونم صرفا براش سوال بود که چیشد یا جملمو شنیده بود
                                          هرچی که بود باعث شد کمی خجالت زده بشم
                                          انقدر نسبت بهش عذاب وجدان داشتم که روم نمیشد حتی بش نگاه کنم بنابراین کلا نگاهمو به اون‌یکی همگروهیم محدود کرده بودم و بااون حرف میزدم
                                          اونم ایستاده بود و نگاه می‌کرد
                                          همگروهیم اونروز جمله ی قشنگی گفت!گفت ماهم آدمیم و هممون می‌ترسیم ولی نکته اینه که همونموقع بتونی خودتو مدیریت کنی.که جا نزنی.چون جون آدم دستته...
                                          راست هم میگفت
                                          گفتم رواله وبعدم گفت بیا هفته بعد ده تا رگ ازمن بگیر ولی دیگه قهر نکن😂🤌
                                          کمی خندیدم و به خودم کمی جرئت دادم تا بهش که هنوز کنارمون ایستاده بودو گوش میکرد نگاه کنم
                                          داشت صاف بهم نگاه میکردبش گفتم دستتون رواله؟
                                          خیلی زود استینشو زد بالا و گفت اره ببینین هیچی نشده...
                                          راست هم میگفت
                                          حالا انصاف بدیم تمیزگرفته بودم رگو😅
                                          گفتم عذرمیخوام اگه دردتون اومد
                                          گفت نه بابا رواله...
                                          ازینکه تکیه کلاممو استفاده کرد خندم گرفته بود
                                          و بعد همه رفتیم پایین و همگروهی بزرگمون تو راه چندتا شوخی دیگه هم ضمیمه صحبت ۵دقیقه ایمون کرد تا بقول خودش فضارو عوض کنه...
                                          برگشتم خوابگاه
                                          روی تختم ولو شدم و نفس عمیقی کشیدم
                                          تمام اتفاقات اونروز تو سرم مرور می‌شد...

                                          از حق نگذریم روز پرتلاطمی هم بود...
                                          بعداز چندینننن ساعت استرس و فشار بالاخره به اخرروز رسیده بودم و آرام گرفته بودم.
                                          حس میکردم مغزم تازه ازون یخ و انجمادش دراومده و داره گرم میشه...حالا اتفاقات روز رو شفافتر میدیدم و یکجا مکث کردم؛
                                          شیرینی ها!
                                          انقددد ذهنم آشفته ومشوش شده بود که بالکل فراموش کرده بودم روزم تیکه قشنگیم داشت!
                                          چشمامو بستم و بیاد آوردم:
                                          درجعبه شیرینی رو خودم باز کرده بودم چون شیرینی مشترک بود و میخواستم اول ازهمه ببینم تا ببینم درست خریده یا سر به هوایی کرده و نگران بودم نکنه سلیقه به خرج نداده باشه یا شیرینی‌ها تازه نباشن!
                                          اما وقتی در جعبه رو برداشتم واقعا شگفت زده شدم!رولت ها اونقدر تازه بودن که عطرشون رو می‌شد حس کرد و با خامه صورتی و کمی تناژ شیری و آبی بخوبی تزئین شده بودن🤌🤌🤌(سلیقه من تو شیرینی تر معمولا کلاسیکه وبا رنگ های فانتزی خیلی سنخیتی ندارم اما ببینین چقدر خوب بود که منم حسابی خوشم اومد!)
                                          وجعبه چرخید و بچه ها هرکدوم سهمشون رو برداشتن
                                          بعدها برام تعریف میکرد که اون شیرینی به کسای دیگه ای هم رسید و برکت خوبی داشت اما ازهمه ایناکه بگذریم اخراز بقیه خودمم یدونه برداشتم و بومممممم!واقعا خوشمزه بود!
                                          روی طعم ها آدم حساسیم و شیرینیِ زیاد رو اصلا نمی‌پسندم معمولاهم برای همین خیلی تومهمونی اهل شیرینی نیستم ولی واقعا رولتش لطیف و خوش عطر بود و میزان شیرینی مناسبی هم داشت👌👌👌🍰
                                          به اینجای فکرم که رسیدم چشمامو باز کردم و ناخودآگاه باصدای رسا گفتم: واااقعا با سلیقست🤝
                                          که با نگاه های پرازسوال هم اتاقیام روبرو شدم(خدانصیب گرگ بیابون نکنه😂😂😂🤦‍♀️)حس کردن رد دادم و توضیح دادم که قضیه چیبوده هرچند این جمله تا چندروزی وسیله شوخی هم اتاقی هام شد و ازش گریزی هم نبود... 😂😂😂🤦‍♀️💔

                                          بجنگ ولی سیاه وسفیدش نکن😉

                                          مهشید حسن زاده 0م 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                          2
                                          پاسخ
                                          • پاسخ به عنوان موضوع
                                          وارد شوید تا پست بفرستید
                                          • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                                          • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                                          • بیشترین رای ها


                                          • 1
                                          • 2
                                          • 38677
                                          • 38678
                                          • 38679
                                          • 38680
                                          • 38681
                                          • 50005
                                          • 50006
                                          • درون آمدن

                                          • حساب کاربری ندارید؟ نام‌نویسی

                                          • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                                          • اولین پست
                                            آخرین پست
                                          0
                                          • دسته‌بندی‌ها
                                          • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                                          • جدیدترین پست ها
                                          • برچسب‌ها
                                          • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                                          • دوره‌های آلاء
                                          • گروه‌ها
                                          • راهنمای آلاخونه
                                            • معرفی آلاخونه
                                            • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                                            • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                                            • استفاده از ابزارهای ادیتور
                                            • معرفی گروه‌ها
                                            • لینک‌های دسترسی سریع