-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۷:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۹:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
...زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم..._سهراب سپهری
-
یکی از قشنگ ترین حکایت های مولاناست به نظرم
:
آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام
مرغ او را گفت ای خواجهٔ همامتو بسی گاوان و میشان خوردهای
تو بسی اشتر به قربان کردهایتو نگشتی سیر زانها در زمن
هم نگردی سیر از اجزای منهل مرا تا که سه پندت بر دهم
تا بدانی زیرکم یا ابلهماول آن پند هم در دست تو
ثانیش بر بام کهگل بست تووآن سوم پندت دهم من بر درخت
که ازین سه پند گردی نیکبختآنچ بر دستست اینست آن سخن
که محالی را ز کس باور مکنبر کفش چون گفت اول پند زفت
گشت آزاد و بر آن دیوار رفتگفت دیگر بر گذشته غم مخور
چون ز تو بگذشت زان حسرت مبربعد از آن گفتش که در جسمم کتیم
ده درمسنگست یک در یتیمدولت تو بخت فرزندان تو
بود آن گوهر به حق جان توفوت کردی در که روزیات نبود
که نباشد مثل آن در در وجودآنچنان که وقت زادن حامله
ناله دارد خواجه شد در غلغلهمرغ گفتش نی نصیحت کردمت
که مبادا بر گذشتهٔ دی غمتچون گذشت و رفت غم چون میخوری
یا نکردی فهم پندم یا کریوان دوم پندت بگفتم کز ضلال
هیچ تو باور مکن قول محالمن نیم خود سه درمسنگ ای اسد
ده درمسنگ اندرونم چون بودخواجه باز آمد به خود گفتا که هین
باز گو آن پند خوب سیومینگفت آری خوش عمل کردی بدان
تا بگویم پند ثالث رایگانپند گفتن با جهول خوابناک
تخم افکندن بود در شوره خاکچاک حمق و جهل نپذیرد رفو
تخم حکمت کم دهش ای پندگو -
این پست پاک شده!
-
آرام می گذرد از خیابان سایه ی کیست؟
شمیم خاک باران خورده می دهد در باد -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۸ خرداد ۱۴۰۳، ۲۱:۵۱ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
با شما هستم من، ای … شما
چشمههایی که ازین راهگذر میگذرید
با نگاهی همه آسودگی و ناز و غرور
مست و مستانه هماهنگ سکوت
به زمین و به زمان مینگرید
او درین دشت بزرگ
چشمهٔ کوچک بی نامی بود
کز نهانخانه ی تاریک زمین
در سحرگاه شبی سرد و سیاه
به جهان چشم گشود
با کسی راز نگفت
در مسیرش نه گیاهی، نه گلی، هیچ نرست
رهروی هم به کنارش ننشست
کفتری نیز در او بال نشست
من ندیم شب و روزش بودم
صبح یک روز که برخاستم از خواب، ندیدم او را
به کجا رفته، نمیدانم، دیری ست که نیست
از شما پرسم من، ای … شما
رهروان هیچ نیاسودند
خوشدل و خرم و مستانه
لذت خویش پرستانه
گرم سیر و سفر و زمزمهشان بودند
با شما هستم من، ای … شما
سبزههای تر، چون طوطی شاد
بوتههای گل، چون طاووس مست
که بر این دامنهتان دستی کشت
نقشتان شیرین بست
چو بهشتی به زمین، یا چو زمینی به بهشت
او بر آن تپهٔ دور
پای آن کوه کمر بسته ز ابر
دم آن غار غریب
بوتهٔ وحشی تنهایی بود
کز شبستان غم آلود زمین
در غروبی خونین
به جهان چشم گشود
نه به او رهگذری کرد سلام
نه نسیمی به سویش برد پیام
نه بر او ابری یک قطره فشاند
نه بر او مرغی یک نغمه سرود
من ندیم شب و روزش بودم
صبح یک روز نبود او، به کجا رفته، ندانم به کجا
از شما پرسم من، ای شما
طاووسان فارغ و خاموش نگه کردند
نگی بی غم و بیگانه
طوطیان سر خوش و مستانه
سر به نزدیک هم آوردند
با شما هستم من، ای شما
اخترانی که درین خلوت صحرای بزرگ
شب کهاید، چو هزاران گله گرگ
چشم بر لاشهٔ رنجور زمین دوختهاید
واندر آهنگ بی آزرم نگهتان تک و توک
سکههایی همه قلب و سیه اما به زر اندوده ز احساس و شرف
حیله بازانه نگه داشته، اندوختهاید
او در آن ساحل مغموم افق
اختر کوچک مهجوری بود
کز پس پستوی تاریک سپهر
در دل نیمشبی خلوت و اسرار آمیز
با دلی ملتهب از شعلهٔ مهر
به جهان چشم گشود
نه به مردابی یک ماهی پیر
هشت بر پولکش از وی تصویر
نه بر او چشمی یک بوسه پراند
نه نگاهی به سویش راه کشید
نه به انگشت کس او را بنمود
تا شبی رفت و ندانم به کجا
از شما پرسم من، ای … شما
گرگها خیره نگه کردند
هم صدا زوزه بر آوردندما ندیدیم، ندیدیمش
نام، هرگز نشنیدیمش
نیم شب بود و هوا ساکت و سرد
تازه ماه از پس کهسار برون آمده بود
تازه زندان من از پرتو پر الهامش
کز پس پنجرهای میله نشان میتابید
سایه روشن شده بود
و آن پرستو که چنان گمشده ای داشت، هنوز
همچنان در طلبش غمزده بود
ماه او را دم آن پنجره آورد و به وی
با سر انگشت مرا داد نشان
کاین همان است، همان گمشده ی بی سامان
که درین دخمهٔ غمگین سیاه
کاهدش جان و تن و همت و هوش
میشود سرد و خموش
-
تویی بهانۀ آن ابرها که میگریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی...قیصر امین پور 🦢
-
اما تن من چون چنگ بود؛
و کلمات و حرکات او چون انگشتانی که بر تارهای آن میدوید ... -
دلی شکسته و چنگی گسسته گیسویم
ولی به زخمه غیبی هنوز میمویم •••شهریار
-
مژه سوزن رفو کن، نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار داردشهریار
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۹ خرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۵۴ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت
شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهتدر انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهتجمال چون تو به چشم نگاه پاک توان دید
به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهتدر انتظار تو میمیرم و در این دم آخر
دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهتاگر به باغ تو گل بر دمید من به دل خاک
اجازتی که سری برکنم به جای گیاهت...شهریار
-
سلام بر آنهایی که حتی بر یک مشت
خیال و خاطره وفادار مانده اَند … -
اگر باد نبود
کنارم بند میشدی
همین جا که میدانی
اگر باد نبود
آسمانم را سراسر ابر نمیگرفت
و من
این همه دلتنگ نمیشدم ابرآلود
این همه در دلم نمیباریدم
و این همه از شوق آفتاب نمیآمدم کنار پنجره
نارنجی من!
همیشه خیال میکردم
تو میآیی
و من آمدنت را تماشا میکنم
همیشه
باد پنجره را به هم کوبید
و باران تندی گرفت.
(عباس معروفی)
-
من
روحم را
در شعرهایم می دمم
پروانه می شوند
تو
برای دفتر خاطراتت
پروانه
خشک می کنی!
-
تـو مرا ياد کني يا نکني
باورت گر بشود گرنشود
حرفی نیست
اما نفسم میگیرد
درهوایی کـه نفس هـای تـو نیست -
و من هنوز در حسرت صمیمانهترین نوازشی هستم که در دستهای تو یخ کرد…
و شعرهای من آرام در سکوت زمستان قندیل بست…
تو حجم آوارگی کدام برهوتی؟
و من… روح خشکیدهی کدام جزیره؟
دستهایت را قفل دستهایم کن…
تا مهربانی شکوه بودنت را جشن بگیرد…
تو را در تمام تصورات خشکیدهام آرزو میکردم…
و اینک در خیال سبز من جوانه زدی تا در بوی آرامش حضورت شکوفا شوم
-
نامش برف بود
تنش برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی…
و من او را
چون شاخهای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۵۳ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
در اطراف خانه ی من
آنکس که به دیوار فکر می کند، آزاد است!
آنکس که به پنجره... غمگین!
میان چاردیواری نشسته
می ایستد... چند قدم راه می رود!
نشسته... می ایستد
چند قدم راه می رود!
نشسته... می ایستد... چند قدم راه می رود!
نشسته
می ایستد... چند قدم راه می رود!
نشسته... می ایستد
چند قدم...حتی تو هم خسته شدی از این شعر
حالا چه برسد به او که...
نشسته
می ایستد...
نه!...
افتاد! -
نوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۴۰۳، ۱۹:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بخند جان و جهان، چون مقام خنده تو راست!