هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
من سال اول سم ترین بودم
ظهر روز اول
با دخترای کلاس کنار سلف نشسته بودیم و داشتیم روش رزو غذا رو کشف میکردیم
مامانم و خالم و دختر خالم اومدن تو دانشگاه
با یه ظرف غذای یه بار مصرف
با دختر خاله ای که دور دهنش پر کاکائو بود(بچه بود ولی دوست داشتم بزنمش)
روزهای بعد مجدد همین اکیپ اومده بودن پیشم
مامانم رفته بود آموزش و اینا ببینه باید کجا دنبالم بگرده
(مادر من به ابلفضل من گوشی داشتمم)
بعدش رفتم دیدم نشستن رو نیمکتای جلوی نمازخونهپاتوق همیشگی من دمِ ظهر و جایی که همه میشناختنم
با یکی از بچه های ترم بالایی جلسه گرفته بودن و عاشقش شده بودن میگفتن غریبه بچه براش سوغاتی ببرمن نمیشناختمش اصننن
بعدشم رفتم ناهارمو بگیرم دختر خالم گفت منم میام
و من دست بچه بگیر به مقصد سلف راه افتادم
(اون موقعم همهی بچه ها کلاساشون تموم شده بود و در حال رفت و آمد بودن،حالا یا نماز یا ناهار یا تو چمنا نشسته بودن و اساتید هم کم و بیش بودن)
بچه خودش خیل عظیم پسرا و بچه ها رو دید گفت من خجالت میکشم نمیام و برگشت
تنها جایی که بچه های دانشگاه به کارم اومدن همین بود و بس -
هنوز فوبیای اینو دارم مامانم درسمو نپرسیده باشه