هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
_ Reza _ در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
Comrade اره اصن بشدت تاثیر گذاشته روی همه بچها
بنظرم غذای سلفو از همون اول نخورید بهتره
غذای سلف واقعا اسراف تو مواد غذایی و مسخره کردن ما و جد آبادمونه....
-
لیلی_
خواهش میکنم
میتونید دانلودش کنید همین رو
اون ۳ نقطه رو بزنید بعد گزینه دانلود رو انتخاب کنید
اسمشم
Lili _Aaron -
MSina در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
Succinate
ریاضی هفتم بود یا هشتم بود فک کنمکه داشتم توضیح میدادم براشون....بعد یهو به یه سوالی رسیدیم و من موندم توش
هرکاری میکردم حل نمیشدبعد میگفتم خودت فک کن ببین باید چیکار کنی و همزمان خودمم فکر میکردم...آخر داشتم میگفتم خب باید بپیچونم اینجوری نمیشه که اون یکی دیگشون اومد گفت که اینجوری حل میشه
و نجات پیدا کردم
دقیقاا...ما یه اردوی جهادی رفته بودیم(که ای کاش نمیرفتم...اولین و اخرین اردویی بود که رفتم) واسه تب مالت تو یه روستایی که به مردمم بگیم چیکار کنن مریض نشن...اونایی که از قبل گرفته بودن، از ما هم بیشتر بلد بودن و بهتر رعایت میکردن، اونایی هم که نگرفته بودن، میگفتن تا الان که نگرفتیم، بقیشم خدا بزرگه...عملا برای هیچ و پوچ رفتیم🫠
اخه این چیهههه...کراسینگ اور مضاعف تو مگس سرکههههههاگه به جز فرار همون روز درستو حذف میکردی هم بهت حق میدم
اصلا خیییییلی بد بووود، این با اون بوده ولی این یکی بچهی اون و اون یکی دیگس که اون یکی باز با فلانی...بذار نگم واقعا
آرایش ارتش...دقیقاا همچین موقعیتی تو ریاضی داشتم
ما خودمون بچه فامیل دیگه بهمون توضیح داد
اون داشت یادمون میداد انگار
وای من اصلا این اردو و جشن و مراسم اینا هیچیییی نمیرم
آره دقیقا تو شجرنامه اینجور کثافت بازیا مشخص میشهیهو به طرف میگن تو اصلا بچه دار نمیشی... ای داد بیداد....
چه عکس خیلی مزخرف از اون مبحث گرفتم هر چی میخونم نمی فهممSuccinate در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
دقیقاا همچین موقعیتی تو ریاضی داشتم
ما خودمون بچه فامیل دیگه بهمون توضیح داد
اون داشت یادمون میداد انگار
وای من اصلا این اردو و جشن و مراسم اینا هیچیییی نمیرم
آره دقیقا تو شجرنامه اینجور کثافت بازیا مشخص میشهیهو به طرف میگن تو اصلا بچه دار نمیشی... ای داد بیداد....چه عکس خیلی مزخرف از اون مبحث گرفتم هر چی میخونم نمی فهمم
به بچههای فامیل که چیز یادتون میدن احترام بذارین و قدر بدونین🫠
منم هیییچکدومشونو نمیرم...این یکی هم اصلا برای کار دیگهای رفته بودم دانشگاه، بعد دوستم گفت حالا که تا اینجا اومدیم، این اردو رو هم بریم بعدش برمیگردیم مشهد...منم گفتم باشهو تمام مدت به خودم حرفهای خیلی زشت غیرقابل پخشی میزدم که چرا قبول کردم بیام🫠
اصلا دیگه دلم نمیخواد بهش حتی فکر کنم
فک کن طرف بیاد بهش بگی مامان بابات بچهدار نمیشدن...ولی تو بچشونی...چه اوضاع بیریختی میشه🫠
این مبحث چیهههههرچی میخونم بیشتر گیج میشم
...
-
هیئت امشب رو دوست داشتم...
۸نفری؛ ۱ساعت و نیم
۱۵۰تا ساندویچ رو آماده کردیم
(اگه مثل پارسال بود این فرآیندم میتونست دلخوری داشته باشه ولی ماهایی که پارسالم بودیم بزرگ تر شده بودیم و خیلی تلاش کردیم که یه سری حرفا رو جواب ندیم و سکوت کنیم چون هیئتِ حضرت زهرا بود و ما کاره ای نبودیم که بپریم به مردم...البته که اون ترم اولیمونم خیلی خوب بود)
این وسط زهرا رفت یکی از آقایون رو آورد سماور رو راه انداختن که تا بچه ها میان آب برای چای جوش بیاد (ما درست بلد نبودیم)
باز وسطش یکی از پسرا(؟/ندیدمشون شایدم مسئول فرهنگی دانشگاه بودن نمیدونم) اومدن دنبالمون گفتن اگه کسی میخواد برا نماز جماعت بیاد بیاد(انگار صبر کرده بودن که یکی بیاد به ما خبر بده بعد بگن که نماز رو شروع کنن و اینم حرکت قشنگی بود)
خلاصه
کارمون تموم شد؛ آشغالا رو انداختیم پلاستیک زباله
میز رو تمیز کردیم و ساندویچا رو گذاشتیم همونجا تو پلاستیک
دوتامون سریع رفتیم نماز خوندیم
بعد اومدیم فلاسکا و سینیا و لیوانا و قندونا رو ببریم مسجد
زیاد بودن و عملا نمیدونستیم چه طوری ببریم که لازم نباشه دوباره برگردیم
همین لحظه ۳تا از پسرای ترم پایینی خیلی داش مشتی طور اومدن گفتن چایی رو بدین ما میبریم(خوشم اومد از این حرکتشون)
یه چند تا از وسیله ها رو دادیم دست اونا بردن
دیگه دستشون تقریبا پر بود بقیه رو خودمون بردیم(من سهمیهمو ندادم دستشونروم نشد بگم بیاید بگیرید
یه نفرشون میتونست ببره ولی اون منتظر بود من خودم بدم دستشون، منم منتظر بودم ببینم میخوان بگیرن ازم یا نه؛ که هیچ کدوم عکس العملی نشون ندادیم و منم بلند به دخترا گفتم بچه ها بقیهشو خودمون میبریم دیگه
و اکی بودیم همه)
به بچه ها هم گفتن ما چای میریزیم شما فقط بیاید سینی بگیرید سمت خانما رو پخش کنید
ولی قبول نکردیم(چون خانما سمت آشپزخونه بودن و اونا تعدادشون کمتر بود و باز باید چای دم میکردیم و خودمون بهتر میدونستیم هرچی کجاست، اینجوری راحت تر و بهتر پیش میرفت)
من و زهرا چای میریختیم
محدثه که چادر نداشت و راحت تر بود پخش میکرد
یه نفرم از سمت پسرا میومد برا خودشون میبرد
و کم و زیادا رو میگفت که این طرف هماهنگ شه
در مجموع با اینکه دست تنها بودیم ولی هماهنگی بین بچه ها خیلی بهتر از سال قبل بود!
با اینکه خیلی از آقایون ورودی جدید بودن و اولین هیئتِ اینترم بود!
خداروشکر... -
Mehdi Rasouli - Salat Feragh.mp3
حیدر و این همه غم یا رب ارحم -
آخرش سرویس اومد دنبال بچه ها
و ما چون کارا مونده بود و باید مسجد رو تمیز میکردیم و وسایل رو جمع و جور
گفتیم بچه ها برن که راننده و بچه ها معطل ما نشن ما با اسنپ میایم
که راننده بنده خدا اومدن دنبالمون گفتن میخواید منتظر بمونم؟
و گفتیم نه
ترم پایینیا هم خیلی اینجوری بودن که: کمکی نمیخواید؟مطمئنید؟چیزی هست که ما ببریم؟(آخه واقعا هم خسته شده بودیم و نمیکشیدیم وسیله ها رو حمل کنیم و من بازوی دست چپم هنوزم درد میکنه و اون جا هم در حالی که دستم یاری نمیکرد کارمیکردم و یکی دوتاشونم اتفاقی دیدن که دستمو با اون یکی دستم گرفتم یا فلاسک رو دودستی گرفتم...
البته که فدای بازوی حضرت زهرا و منتی نیست...ایشون منت گذاشتن دعوت کردن( : )
ولیگفتیم نه کاری نیست برید که از سرویس جا نمونید؛فقط وسایلی که برا خوابگاه پسرا هست رو ببرید
اونا رفتن (به زور فرستادیمشون)
۲_۳تا از آقایون موندن و وسایل بزرگ رو گذاشتن سر جاش
قبلشم چندتا از وسایل چای رو بچه ها دادن دستشون که ببرن بذارن کنار سماور که ما بریم بشوریم
ما هم بعدش بقیه رو بردیم
هرچی رو شستیم و گذاشتیم سرجاش
آخر کار من اومدم برم کیفمو از نمازخونه بیارم
مسئول فرهنگیمون گفتن: چند نفر از دخترا موندین؟
من: فک میکنم ۵نفر
ایشون: بمونید من و آقای فلانی میرسونیمتون نمیخواد اسنپ بگیرید
من: مرسی عِمم...(اومدم تعارف کنم بگم نمیخواد که بچه ها از اون طرف با صدای بلنددد صدام زدن و اومدم ببینم چی میگن؛ تا برگشتم مسئولمون رفته بودن پی کاراشون و عملا من اینجوری برخورد کردم که آره برسونینمون)
بچه ها هم اومدن و میخواستن اسنپ بگیرن
من: آقای فلانی گفتن میرسونمتون
زشته همینجوری ول کنیم بریم، بذار بگیم نمیایم...
داشتم توضیح میدادم که دوباره خودشون اومدن به اونا هم گفتن میرسونیمتون و بچه ها بیشتر از من استقبال کردن)
دیگه بنده خداها رسوندنمون جلوی در خوابگاه و رفتن..
و چقد آخر مراسم از ما تشکر کردن...
و منی که نمیتونم وقتی یکی داره تند تند تشکر میکنه حرف بزنم
فقطمیتونم بگم خواهش میکنم
باید رو حرف زدنمم کار کنم -
ولی زهرا جان ما نرسیدیم با جون و دل بشینیم برا غمتون گریه کنیم( :
همین کم ترین ها رو ازمون بپذیرید( : -
مسئول جدید فرهنگیمون خیلی خوبن!
از وقتی که اومدن؛ دانشگاه جون گرفته!
ولی مداح و سخنران امشب واقعا خوب نبودن...
هرچندمسئولمون ؛خودشون ،متوجه شدن و ان شاءالله که از این به بعد حواسشون هست(مطمئنم قصدشون کم کاری نبوده...اینقدری که ایشون کمککردن این هیئت و بخشا راه بیفته کسی دیگه به فکر نبود...)
ولی خب نهایتا امشب مداحخیلی بد بود...!
به سخنرانیم که ما نرسیدیم و در رفت و آمد بودیم
ولی مهم این بود که ما بچه ها این چیزا رو یاد بگیریم...و امشب از این خیلی راضی بودم! -
دیگه نمیتونم تایپ کنم و دارم خوابمیرم
بچه ها التماس دعای زیاد دارم از همتون...
و شب بخیر -
@AmirBarsam
متن ش ندارید؟
هم ترجمه اش هم متنش اگر بود خوب بود -
47bce8ac0f11b6 کتاب آموزشی رو نمیدونم، ولی صدرصد بجز جزوه خودش به یه منبع تست نیاز دارین
راجع به منبع هم بقیه بچها بیشتر از من بلدنAkito ممنون
-
47bce8ac0f11b6
قبل شروع تستا تمرینات خود کتاب رو حل می کنی اول؟!Anzw 18 راستش من فعلا تست حل نمیکنم چون ت خود سوالات تشریحی هم مشکل دارم.