-
این پست پاک شده!
-
تا با تو بوم نخسبم از یاریها
تا بیتو بوم نخسبم از زاریها
سبحانالله که هردو شب بیدارم
توفرق نگر میان بیداریها -
من از چَشمــــانِ خود آموختــــم رسم محبّـــت را
که هر عضوی به درد آید، به جایش دیده می گرید
-
برای شادی روحم کمی غزل لطفا
دلم پر از غم و درد است، راه حل لطفاهمیشه کام مرا تلخ می کند دنیا
به قدر تلخی دنیای تان، عسل لطفا !مرا به حال خودم ول کنید آدم ها
فقط برای کمی گریه لا اقل، لطفاکسی میان شما عشق را نمی فهمد
ادا،دروغ بس است این همه دغل، لطفاکجاست کوهکنی تا نشان دهد اصلا
به حرف نیست که عاشق شدن،عمل لطفا"به زور آمده بودم، به اختیار مرا"
ببر به آخر دنیا از این محل لطفانمانده راه زیادی، کنار قبرستان
پیاده میشوم آقا... همین بغل، لطفاف.نظافتی
-
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آن چنان مات که حتی مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
-
قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از كجا وز كه خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك
در دل من همه كورند و كرند ...
-
این منم خسته درین کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سایه ی خویشم ، یا رب
روح آواره ی من کیست ، کجاست ؟
-
عاشقم،
اهل همین کوچه ی بن بست کـناری
که تو از پنجره اش پای به قلب من ِ دیوانه نهادی
تو کجا ؟ کوچه کجا ؟ پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟ عشق کجا ؟ طاقتِ آغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهی
منِ دلداده به آهی
بنشستیم.
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی
گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشم ِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت،
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب،
تو را تنگ در آغوش بگیرم.
شاعر :
رحمان نصر اصفهانی
فریدون مشیری
-
شاید نباشد این عشق، در قسمت من اما؛
حتی خیال نابش، امید زندگانی ست...
#پروانه_حسینی
-
-
به تودیع توجان میخواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ
ثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم
که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ
من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ
تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما
به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ
بروی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین
دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ
در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی است
تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ
تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ
مگر دل میکنم از تو بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ
شهریار -
%(#de6dd8)[من]
به همهی ِ پیامهایی که واژه ی ِ [%(#de6dd8)[edite]] پایینشان درج شدهبه همهی ِ[%(#de6dd8)[...is typing]]هایی که به هیچ جملهای ختم نمیشوند
سرت را درد نیاورم ...
به همهی ِ اکراه و احتیاط و مراقبتی که در نوشتن داری ...
دل بستهام !
چه خوب! که میدانی چشمهایت تو را لو میدهند !
چه حیف! که یادت میرود من یک نویسندهام !
من فلسفهی ِ کلماتِ نوشته نشده را حتی ...!
خوب ِ خوب میدانم !
#شعر ِ دیگه:face_savouring_delicious_food: