هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
چی میتونستم بگم؟..
هیچی... -
آن نخلِ ناخلف که تبر شد ز ما نبود
ما را زمانه گر شِکَند ساز میشویم -
حدود ۱سال با هم بودن...
۸ماهه که تموم شده
اما من فک نمیکردم اینقد حالش بد باشه...
میگم
صرفا دیدم دیگه با هم نیستن
حالشم ظاهرا خوب بود
ولی...
نه...
عشق هنوز که هنوزه تووجودش فرمانروایی میکنه...
و تقریبا همه چی تموم شده... -
فکر نمیکنم همچین اتفاقاتی هرگز فراموش بشن
جاشون همیشه تو دل آدم میمونه -
هم کلاسیم؟...
نمیدونم...
واقعا جزو اونایی بود که ترم پیش ازش متنفر بودم
به خاطر یه سری حرکاتش که شاید بی منظور بود
هیچ برخورد خاصی با هم نداشتیم
من ردیف جلو ام
پسرا اون آخر
بدون هیچ تعاملی
کلاسه و آزمایشگاه
بعدم خوابگاه
اما...
میشد حدس زد که به شدت حمایتگره...
و هست...
یعنی منی که بی هیچی دقت نمیکنم هم متوجهه این شدم...
و حدسمو که گفتم؛تایید کرد...
نمیدونم هدفش چی بوده...
اما انگار واقعا ازدواجبوده...
خونواده ها میدونستن...
خونوادهی همکلاسیم دختره رو دیده بودن...
حلقه برا هم خریده بودن
کلی براش کادو خریده بوده
خوراکیای مادرش به دخترخانم...
این طرف آشپزی کردنای دخترخانم...
بیرون رفتنا...
و...
خب...
یه مقداری ام فراتر از آشنایی شده بوده..
چیزی نگفتم که اشتباه کردی...
یعنی تو شرایطی نبود که بازخواستش کنم...
اما عاطفهشون درگیر شده بوده...شدیدا... -
Nilay
میمونه اما همیشه به عنوان معشوق نه...
من خداروشکر تجربهشو نداشتم...
اما دوستی داشتم که بابت نرسیدن به کسی
خیلی کارا کرد...
اما الان همیشه که باهاش حرف میزنم و از شرایط خودم میگم
میگه من چقد اشتباه کردم...
یعنی تنفر باشه اون حس
عشق نیست...
البته که واقعا شرایط آدما فرق داره...
فک میکنم برا یه دختر اگه رها شدن باشه
یه مدت که بگذره کنار میاد...
و میپذیره...
و دیگه اون حس و حال اولیه نیست... -
اما اگه خود خانم نتونه بپذیره
سخت تره... -
بگذریم...
دلیل جداییشون رو پرسیدم
و گفتم اگه دوست داری بگو
اگرم نه
اشکال نداره
راحت باش
گفت دلیلش من نبودم... -
اگه میدونستم چی شده و یه کم متوجه بودم و احتمال آدمشدن پسره رو میدادم
شاید بهش میگفتم...
که یه کم بیشتر فک کنه... -
حالا من و همکلاسیم
اصلا ارتباط خاصی با هم نداشتیم
اما میتونم باهاش در این مورد صحبت کنم... -
سختمه اما از طرفی هم اکی ام...
-
مثلا
بعد از کلاس...
بگم آقای فلانی میشه چند دقیقه وقت بذارید...
یه صحبتی باهاتون داشتم...
بعدم برم باهاش حرف بزنم...
حالا کجا
نمیدونم
اما یه جای خلوت
مثلا بذارم بچه ها برن بیرون بعد...
هم کلاسیمم که هم اتاقیه اون دختر خانمه
باهام بمونه... -
چی بگم؟...
بگم که
ببخشید من این حرفا رو میزنم
شاید به من هیچ ربطی نداشته باشه
که واقعاهم نداره...
اما...
خانم فلانی باهام صحبت کردن...
یه کم درد دل بوده...
من هنوزم هیچی از رابطهی شما نمیدونم
نه ایشون دوست داشتن بیشتر بگن نه من کنجکاوی کردم...
این حرفی هم که میزنم صرفا یه پیشنهاده...
که اگه راهی داره
سعی کنید با هم درستش کنید...
بازم میگم
من حتی دلیل پایان رابطه تون رو هم نمیدونم...
اما ایشون واقعا دوستون دارن...
و درسته دوست داشتن همه چی نیست
اما کسی که آدم رو واقعا دوست داشته باشه کم پیدا میشه...
ببخشید بابت دخالت من...
و اینکه
بازم میگم
من چیز زیادی نمیدونم...
عشق و دوست داشتن اصلا کافی نیست
شاید کار درست و منطقی ایکرده باشید
اما اگه راه داشت و داره
کاش یه تلاش مجددی برای درست کردنش میکردین...یه همچنین حرفایی...
درسته...
پسرای کلاسمون اونقدرا هم بچه نیستن...
از ترم اول تا الان کلی بزرگشدن...
فک میکنم بشه باهاش در این مورد حرف زد و مسخره نشد...
اما اون خانم گفت دیگه چیزی درست نمیشه...
هرچند میشد درستش کرد...
نمیدونم... -
اما اینکه اینقد عمیقا درکش میکردم برام سخت بود...
شب بخیر تودلی