هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
E.B.BUTTERFLY
اگه داشتم بنظرت اینجا پلاس بودم؟هویججج آخه من به هرکی میگم بهم میگن مشکل از خودته که کسی نزدیکت نمیاد. یه بار این مسئله رو با یکی مطرح کردم اونم بدون هیچ تعارفی برداشت گفت: خودت روابط اجتماعیت ضعیفه. هرجا میریم میشینی یه گوشه تنها زحمتی که به خودت میدی همون سلام و خداحافظه.
خب شخصیتم اینجوریه که معمولا شروع کننده صحبت نیستم اما اگه کسی باهام حرف بزنه منم همراهیش میکنم. بعد اینو میذارن پای مغرور بودن! -
چقد یهویی شد...
نگران شدم باز...
#تودلی -
میخام دلمو بیارم بیرون بندازم جلو سگ بخوره
خب ی لحظه شور نزن ی لحظه اشوب نباش ببینم چ گوهی میتونم بخورم -
غروب داره بهم حمله میکنه
-
Neo......
قبلا اره قشنگ بود
ولی این روزا وقتی داریم بهش نزدیک میشیم از استرس نفسم بند میاد
از فرجه ادبیات اینجوری شدم اون استرسش این کارو باهام کرد -
خدایا الان ۲ ساعت و ۱۰ دقیقس که برق نداریم
-
تو این گرمای ۴۰ درجه
-
خاکبرسرتون
-
بابا مردیم از گرما
-
ما از 9 صب تا 1 ظهر اب نداریم
از 2 تا 4 5 برق نداریم -
ما از 9 صب تا 1 ظهر اب نداریم
از 2 تا 4 5 برق نداریم@خسته والا از شمر ام بدترن
-
لحظات خاص زندگیم با اذان عجین شده...
لحظهی تولدم...
لحظهی دیدن نتیجهی کنکورم...
لحظهی نتیجه گیری واسه زمانِ...... ...
خدایا...
کمکم کن برای تو باشیم...
دستمونو محکم تر بگیر که به تک تک لطف و رحمتایی که به سمتمون میفرستی محتاجیم...
#عزیزترین...
#تودلی -
یکی از علتای درس نخوندم دقیقا همین برق رفتنه
-
ماعم که نمیدونیم
اصلنم بخاطر ماینرا نیست -
به این فکر میکنم جمعه پارسا رو دیدم
و از حافظ هی به خودم یادآوری میکنم کهدر دایرهیِ قسمت، ما نقطهیِ تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی -
میخوایم همترازی شه
-
غم این روزها بیصدا میسوزاند خانههای شادیبخش وجودم را،
و اندکاندک، شور زندگی در من خاموش میشود...
و ای غم، ای دیرینه یار جان من،
آیا وقت آن نرسیده که رخت بربندی؟
و سخن حافظ بار دیگر در هوای شهر دل من جان گیرد؟
غم، همچون ابریست که بر فراز درخت خزان دیدهی دل من ایستاده است و
مانعی ست در راه تابش نور زندگی
بر آن ...
افسوس و دریغا که در این اوان جوانی، پیش از آنکه ثمری دهد،
اینچنین کمر خم کرده است...شعلهی این غم را
نه گریه خاموش میکند
و نه گذر زمان
و
مدامم، جگر میسوزاند؛هر روز
پا میگذارم بر برگهایی که نشان از هویت من می دهند...
بر خاطراتی که روزی معنای بودنم بودند....
اینکه که بودهام؟
در کدام پلهی ترقی ایستاده بودم؟
و اکنون، خود را گم کردهام در گذر تند و بیمروت زمان
چنانکه نه خویش را میشناسم،
و نه راهی از گذشته تا اکنون باقی بماند...
و تلخ تر آنکه این گمگشتگی،
نه از تعدی روزگاز،
که از جفای خودم بر خودم زاده شده است...
و این سهمگینترین خیانت است:
آنگاه که آدمی، خویشتن را،
با دستان خودش به فراموشی میسپارد....۱۸ تیر....