-
VictorKeke در کتابخانه رنگی گفته است:
NEGAARINN
یه موضوع دیگه
بچه ای که ریاضیات مهندسی میخونه،
مساوی مایی هست که بدون آگاهی قرآن میخونیم.
نه بچه ای که قرآن میخونه. اینطوری فک کنم سو تفاهم رفع بشهدقیقا
-
+
کتاب جاناتان مرغ دریایی رو پیشنهاد میکنم بخونید
کتابی بنظرم سرشار از امید برای اوج گرفتن .
در 35 صفحه این کتاب در این تایپک گذاشته شده . میتونید بخونید
https://forum.alaatv.com/topic/4370/کتابخوانی/7 -
گاهی اوقات بهتر است همه چیز را آن طور که هست نگاه کرد ، اندوه را آزاد گذاشت تا دورهاش را بگذراند ...
اما اگر از دست آدم برآید ، البته که خوشحال بودن مهمترین موهبت دنیاست !
به هر شکلی که باشد خوشحال بودن نقش مهمی در خوشبخت بودن دارد ...-#ژوان_هریس
+شکلات -
بینِ این همه کتابهای مختلف من میخوام یه داستان از یه کتابِ شرقی بذارم؛ که بنظرم فوق العاده ست! ....
عاقد گفت عروس خانوم وكيلم؟
گفتند عروس رفته گل بچينه. دوباره پرسيد وكيلم عروس خانوم؟
عروس رفته گلاب بياره.
عاقد گفت براى بار سوم مى پرسم؛ عروس خانم. وكيلم؟عروس رفته...
عروس رفته بود.
پچ پچ افتاد بين مهمانها. شيرين سيزده سالش بود؛ وراج و پر هيجان. بلند بلند حرف مى زد و غش غش مى خنديد. هر روز سر ديوار و بالاى درخت پيدايش مى كردند. پدرش هم صلاح ديد زودتر شوهرش دهد.
داماد بددل و غيرتى بود و گفته بود پرده بكشند دور عروس.
شيرين هم از شلوغى استفاده كرده بود و چهاردست و پا از زير پاى خاله خانبانجى ها كه داشتند قند مى سابيدند، زده بود به چاك.
مهمانى بهم ريخت. هر كس از يك طرف دويد دنبال عروس. مهمانها ريختند توى كوچه.
شيرين را روى پشت بام همسايه پيدا كردند.لاى طناب هاى رخت. پدرش كشان كشان برگرداندش سر سفره عقد. گفتند پرده بى پرده! نامحرمها را گفتند بروند بيرون. كمال مچ شيرين را سفت نگه داشت.
عاقد گفت استغفرالله! براى بار دهم مى پرسم. وكيلم؟
پدر چشم غره رفت و مادر پهلوى شيرين را يك نيشگون ريز گرفت. عروس با صداى بلند بله را گفت و لگد زد زير آينه. زن ها كل كشيدند و مردها بهم تبريك گفتند. كمال زير لب غريد كه آدمت مى كنم جووووجه و خيره شد به تصوير خودش در آينه شكسته.
فرداى عروسى شيرين را سر درخت توت پيدا كردند. كمال داد درخت هاى حياط را بريدند. سر ديوارها هم بطرى شكسته گذاشتند. به درها هم قفل زدند. اسم عروس را هم عوض كردند. كمال گفت چه معنى دارد كه اسم زن آدم شيرينى و شكلات باشد.
شيرين شد زهره.
زهره تمرين كرد يواش حرف بزند. كمال گفت چه معنى دارد زن اصلا حرف بزند؟ فقط در صورت لزوم! آنهم طورى كه دهانت تكان نخورد. طورى هم راه برو كه دستهايت جلو و عقب نرود. به اطراف هم نگاه نكن، فقط خيره به پايين يا روبرو.
زهره شد يك آدم آهنى تمام و عيار. فاميل ها گفتند اين زهره يك مرضى چيزى گرفته. آن از حرف زدنش، آن از راه رفتنش. كمال نگران شد. زهره را بردند دكتر. دكتر گفت يك اختلال نادر روانى است. همه گفتند از روز عروسى معلوم بود يك مرگش مى شود. الان خودش را نشان داده.
بستريش كه كردند، كمال طلاقش داد.
خواهرها گفتند دلت نگيره برادر!
زهره قسمتت نبود. برايت يك دختر چهارده ساله پسنديده ايم به نام شربت.#صدیقه_احمدی
از کتاب: من یک زنم -
کسی به سرگردان می گوید: گاهی مردم به آنچه در فیلم ها میبینند عادت می کنند و داستان حقیقی را از یاد میبرند. فیلم '' ده فرمان '' را یادت هست?
- البته . موسا _ چارلتون هستون_ عصایش را بالا میبرد , آب می شکافد و بنی اسرائیل می توانند از دریای سرخ بگذرند.
- در کتاب مقدس داستان این طور نیست. در آن جا خدا به موسا فرمان می دهد: به فرزندان اسرائیل بگو حرکت کنند. و تنها پس از آن است که مردم شروع به پیشروی میکنند و موسا عصایش را بالا می برد و آب می شکافد.
چون فقط شهامت پیمودن راه می تواند راه را وادار کند که آشکار بشود.
کتاب مکتوب از پائولوکوئلیو... خوشگله… پیشنهاد میکنم بخونید
-
میلتون اریکسون مبتکر روش درمانی جدیدی است که بر هزاران پزشک در ایالات متحده تاثیر گذاشته است.
وقتی دوازده ساله بود , دچار فلج اطفال شد. ده ماه بعد شنید پزشکی به پدر و مادرش گفت : پسرتان شب را تا صبح دوام نمی آورد.
اریکسون صدای گریه مادرش را شنید.
فکر کرد : که می داند , شاید اگر شب را دوام بیاورم , مادرم این طور زجر نکشد.
و تصمیم گرفت تا سپیده دم روز بعد نخوابد.
وقتی خورشید بالا آمد به طرف مادرش فریاد زد : آهای, من هنوز زنده ام!
چنان شادی عظیمی در خانه در گرفت که تصمیم گرفت همیشه تلاش اش را بکند که یک شب دیگر درد و رنج خانواده اش را عقب بیندازد.
اریکسون در سال ۱۹۹۰, در هفتاد و پنج سالگی درگذشت و از خود چندین کتاب مهم درباره ظرفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش به جای گذاشت.مکتوب از پائولوکوئلیو
-
-
- «در یکی از فرعی های تنگِ منطقه شیکِ هاراجوکوِ توکیو از کنار دختر صددرصد ایدهالم رد میشوم. راستش را بخواهید، آنقدرها خوشگل نیست. هیچ ویژگی خاصی ندارد. لباسهایش ابداً استثنائی نیستند. از خواب بیدار شده و موهای پشت سرش تاخورده است. جوان هم نیست. با این وجود از پنجاه یاردی میتونم بفهمم: او دختر صددرصد ایدهال من است. لحظهای که میبینمش، قلبم از سینهام بیرون میزند و دهانم مانند چوب خشک است. تیپ محبوب خود شما میتواند دختری باشد که قوزک پاهایش، ظریف است یا چشمانش درشت و یا انگشتانش کشیده است. یا اینکه بیجهت مجذوب دختری میشوید که وقتش را سر غذا تلف میکند. تیپ بعضی دخترها هم با سلیقه من جور درمیآید. گاهی توی رستوران به خودم میآیم و میبینم خیره دختری شدهام که پشت میز بغلی نشسته چون شکل بینیاش را دوست دارم.
- اما هیچکس نمیتواند بگوید دختر صددرصد ایدهالش کاملاً عین تیپی درمیآید که از قبل در تصوراتش داشته. با اینکه من به بینی توجه خاصی دارم اما شکل بینی این دختر یادم نمیآید. حتی نمیدانم بینی داشت یا نه. تنها چیزی که با اطمینان یادم میآید این است که زیبایی خاصی نداشت. عجیب است. به یکی میگویم:دیروز توی خیابان از کنار دختر صددرصد ایدهآلم رد شدم.
- میپرسد: جدی؟ خوشگل بود؟
- «نمیشه گفت.»
- «پس تیپ محبوبت بوده.»
- «نمیدونم، اصلاً هیچی درباره اش یادم نیست. نه شکل چشاش نه...»
- ...
- حوصلهاش سررفته. میگوید: «خوب بهرحال، چیکار کردی؟ رفتی باهاش حرف زدی؟ دنبالش راه افتادی؟»
- «نه. فقط تو خیابون از کنارش رد شدم.»
- اون داره از شرق به طرف غرب میره و من از غرب به طرف شرق. صبح واقعاً زیبای آوریل است.کاش میتوانستم باهاش حرف بزنم. نیم ساعت کفایت میکرد. فقط میخواستم از خودش بگوید. من هم از خودم میگفتم. خیلی دوست داشتم پیچیدگیهای تقدیرمان را برایش توضیح بدهم که صبحگاه زیبای آوریل ۱۹۸۱ به گذشتن ما از کنار هم در یکی ازخیابانهای فرعی هاراجوکو منجر شده است. درست مانند ساعتی قدیمیکه به هنگام برقراری صلح جهانی ساخته شد، برخورد ما باید مملو از مکتومات مهیج باشد.
- میتوانستیم بعد از پیاده روی، جائی ناهار بخوریم. شاید به تماشای یکی از فیلمهای وودی آلن میرفتیم، در بار هتلی کوکتیل مینوشیدیم...شانس بهم روکرده است. حالا فاصله مان از پانزده یارد کمتر شده است. چهطوری بهش نزدیک شوم؟ چه بگویم؟
- «صبح بخیر دخترخانوم، فکر میکنین بتونین نیم ساعت از وقتتون رو صرف یه مکالمه کوتاه بکنین؟»
- مسخره است. شبیه دلالهای بیمه میشوم. «ببخشید، میدونین این دوروبرا خشکشویی شبانه روزی پیدا میشه یا نه؟»
- نه این هم مسخره است. هیچ رخت چرکی هم همراهم نیست. به خرجش نمیرود.
- شاید اگر حقیقت محض را بگویم کارسازتر باشد. «صبح بخیر، شما دختر صددرصدایدهال من هستید.» نه باورش نمیشود. اگر هم باور کند، شاید دلش نخواهد با من حرف بزند...»
دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل
نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: محمود مرادی -
VictorKeke در کتابخانه رنگی گفته است:
بهاره
پائولو کوئلو نگو که دشمن خیلی هاست
یجا خوندم کتاب کیمیاگرش رو یکی مثل "استااااااااد" رائفی پور فضا نوردی کرده بود یک تفسیری براش نوشته بود تا سه روز خوراک خنده و "افسوسم" فراهم بود.وای
-
مهمترین چیز در زندگی چیست؟
اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت: "غذا"
اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد می میرد، خواهد گفت: "گرما"
و اگر از آدمی تک و تنها همین سوال را بکنیم، لابد خواهد گفت: "مصاحبت آدمها"
ولی هنگامی که این نیاز های اولیه برآورده شد، آیا چیزی می ماند که انسان بدان نیازمند باشد؟!!
فیلسوفان می گویند، بلی!
و آن این است که بدانیم که ما کیستیم و در اینجا چه می کنیم؟دنیای سوفی/یوستین گردر
-
وظیفه ى پزشک این نیست که مرگ را به تاخیر بیندازد یا بیماران را به زندگى سابق شان برگرداند.
بلکه ما باید بیمار و خانواده اش را که زندگى شان از هم پاشیده است، در آغوش بگیریم و کارى کنیم تا آن ها بتوانند دوباره بلند شوند و بایستند و به زندگى خودشان معنا بدهند.آن هنگام که نفس هوا می شود/پال کالانیتی(نویسنده هندی-امریکایی)
+کتاب قشنگیه!ولی غمناکه...
زندگی یک جراح مغز و اعصاب که سرطان میگیرد... -
او کفش هایش را پیدا کرد،و انها را پوشید،اما هرچه کرد نتوانست دوست افسرده اش را برای حرکت متقاعد کند،و به تنهایی راه افتاد،بر روی دیوار نوشت:
«به استقبال نابودی میروید اگر تغییر نکنید»
وارد دنیای پرپیچ و خم شد و باخود گفت،دیر اقدام کردن بهتر از هرگز اقدام نکردن است...تنها و تنها، در راه و باهر قدم نزدیک شدن به هدف دلش برای دوستش میسوخت، اما نظرش عوض شد ، به اندازه ی کافی برایش علائم گذاشته بود و تلاش خودرا برای تغییر نظر او کرده بود،او باید خودش تصمیم به تغییر میگرفت...قسمت هایی از کتاب«چه کسی پنیر مرا برداشته است»