هرچی تودلته بریز بیرون7
-
Anzw 18
سلامت باشی. خدا زیادش کنه. -
یهترسی نسبت به من توی روابطم وجود داره که هیچوقت نفهمیدمش... هیچوقت نتونستم حلش کنم. هیچوقت نفهمیدم کجاست... هیچوقت نفهمیدم چیه که نتیجه رو همیشه خراب میکنه... چرا تهش همیشه اینجوریه... از یه جایی به بعد چرا میترسن باهام حرف بزنن؟ اصلا اسمش ترسه؟ ترس نیست... یه سدی براشون ساخته میشه که اصلا نمیفهمم از جنس چیه. چرا جای اینکه به من بگن درونریزی میکنن و همهچیزو نابود میکنن... چرا من اینقدر عین کف دست بازی میکنم و از یهجایی به بعد میبینم آدمی که از زیر و بم زندگیش خبر دارم بازم از گفتن یه سری چیزا پیش من سر باز زده و همهچیز به فنا رفته...
-
نمیفهمم...
-
با تمام وجودم دختره رو دوست داشتم و پاشد گفت تو خیلی وقته دیگه منو دوست نداری و من اینو حس میکنم و گذاشت رفت... و پیدا بود مدت زیادیه که واقعا به این اعتقاد داره...
-
با تمام وجودم با طرف احساس رفاقت میکردم و بعد اینکه بهش میگم از دستت ناراحتم لال میشه و دیگه هیچی ازش نمیشنوم و یک سال تمام صبر میکنم و کجدار و مریز راه میام که ببینم دقیقا مسئله و مشکل کجاست و در آخر همهچیز رو مجبور میشم خودم تموم کنم چون بلاتکلیفم و بعد میاد بهم میگه من هرچی بگم تو قبول نمیکنی درحالی که خدای من شاهده حتی امتحان هم نکرد که بگه...
-
این پست پاک شده!
-
این پست پاک شده!
-
این پست پاک شده!
-
این پست پاک شده!
-
نمیدونم... نمیفهمم...
خیلی بهش فکر کردهم. خیلی... پیداش نمیکنم. -
توی زندگیم، خیر سرم، یه شعار و ایده داشتم. اینکه تمام تلاشم رو بکنم طوری زندگی کنم که یه خاطرهٔ خوب برای بقیه بسازم.
الآن رسیدهم بهش.
ولی صرفا یه خاطرهٔ خوبم. -
یه باشنده نیستم. کسی نیستم که هست.
کسی نیستم که حضورش مهمه.
یه خاطرهم.
یه خاطرهٔ شاید خوب. -
متوجه شدم که دقیقا دو سال پیش توی همچین شبی بههم زدیم.
-
چقدر عجیبه زندگی.
انگار یهسری روزا بدون اینکه بفهمی غمی رو از گذشتهٔ تو با خودشون به دوش میکشن و سر روز مشخصی به دلت برمیگردن. -
چقدر عجیب که امروز نوشتم:
رفتگر، کوچهٔ معشوق مرا خاک مروب
دل بیخانه و کاشانهام آنجاست هنوز -
پشمام از خودم و احساس الآنم ریخته.
|


شعردانه



