-
@romisa1234 در شعردانه گفته است:
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشستعشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بودسجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه اوگفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ایجام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده اینشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنیخسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکنمرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستمگفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منمسال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختیعشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختمکردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشدسوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبتروز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلیمطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنیحال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بودمرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.– شعر از: مرتضی عبداللهی
.
.
چقد این شعرو دوست دارم......واقعا فوق العاده بود
ممنون که گذاشتینش عالی بود -
سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر !
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم ...#شهريار
-
صبح می بوسم تو را
شب توبه میگیرد مـرا
صبح مشتاقم ولی
شب حال استغفار نیست...#سعدی
-
تـورا لایـق منم، از آنِ من باش
بیا عهـدی بکـن پایان من باش
اگــر تـاوان من عشق تو باشد
از اقبال خوشم تاوان من باش#عليرضا_عباس_زاده
-
زندگي را ؛
"باید" زندگي کرد ،
آنطور که دلت می گوید! -
تمام سال
به بهار لبخندت
زنده بودم
هزار زمستان مرا
نمیکشد.. -
به خدا کافر اگر بود
به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من
پیش تو کافر کردم....#شهریار
-
این پست پاک شده!
-
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت
علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد
مولانا. -
-
شَنبه بی یار هَمان جُمعه یِ دلگیرِ مَن اَست
که کَمی اِسم عَوض کرده کسی بو نَبَرد
#مسلم_رحیمی
-
یک فنجان یادت کافی ست
تا باران بند نیاید...
تا صبح
پشت پنجره بنشیند
و انگشتش را
جلوی دهانش بگیرد رو به گنجشک ها
که هیس!!
آرام بگیرید
اینجا ...
کسی تویِ فنجانش
ماه را دارد هنوز...#معصومه_صابر
-
بود آرزو اگر دانه اناری
چو قطار زندگی آمد و رفت
پرسیدم ز هرکس راهی یا چاه را
پاسخش در بردگی آمد و رفت
به زندگانی دل گر می سپردم
پشت صحنه،مردگی آمد و رفت
پیشه کردم بی خیالی را دگر
ندای سازندگی آمد و رفت