-
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
میبرم جور تو تا وسع و توانم باشد
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد
چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد
چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد
تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد
جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد
در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم
گرد سودای تو بر دامن جانم باشد
گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست
تا شبی محرم اسرار نهانم باشد
هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر این دارم اگر طالع آنم باشدنوشتهشده در ۲۶ فروردین ۱۳۹۷، ۸:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده@soheil95s95
در عالم بیوفا ،کسی خرم نیستشادی و نشاط، در بنیآدم نیست
آن کس که درین زمانه او را غم نیست
یا آدم نیست، یا از این عالَم نیست
-
ارغوان !
شاخه ی ِ همخون ِ جدا مانده ی ِ من
آسمان ِ تو
چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا
یا گرفته ست هنوز؟#هوشنگ ابتهاج
نوشتهشده در ۲۶ فروردین ۱۳۹۷، ۸:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده@dr-saraaa
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بربادمزچشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر می شمارمزشت در آیینه گر خود زشت بیند گو مرنج
گر عمل زیبا کنی زیبا کنی عکس العمل
استاد شهریار -
فااطمه اره واقعا این شده سر لوحه زندگیم
️
-
اشتیاقی كه به ديدار تو دارد دلِ من
دلِ من داند و من دانم و دل داند و من...#مولانا
#اشتیاق -
نوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۳۹۷، ۸:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شب تاریک و ره باریک و من مست
قدح از دست من افتاد و نشکست
نگهدارندهاش نیکو نگهداشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشکست
-
نوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۳۹۷، ۱۳:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از هر چــــــــه %(#00bfff)[نه از بهر تو] کردم توبــه
ور بی تو غمی خوردم از آن غم توبـهو آن نیـــــز که بعد ازین برای تو کنم
گر بهتر از آن توان، از آن هم %(#00bfff)[تـــــــوبه]|ابوسعید
️ابوالخیر|
#شعرِخـــوب -
نوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۳۹۷، ۱۳:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۳۹۷، ۱۳:۱۵ آخرین ویرایش توسط باهآر انجام شده
یک صبح به اخلاص بیا بر در ما
گر کار تو بر نیامد آنگه گله کن|ابوسعید
️ابوالخیر|
#شعرِخـــوب -
نوشتهشده در ۲۹ فروردین ۱۳۹۷، ۵:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عشق اگر فرمان دهـد، فـرمانده دل میشوی
بـــــر مقـام یوســف گــمگشتـه نائل میشوی"عاشق بمانیم"
#علیرضا_عباس_زاده
-
نوشتهشده در ۲۹ فروردین ۱۳۹۷، ۹:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آدمي داند که خانه حادثست عنکبوتي نه که در وي عابشست
پشه کي داند که اين باغ از کيست کو بهاران زاد و مرگش در ديست
کرم کاندر چوب زايد سست حال کي بداند چوب را وقت نهال
ور بداند کرم از ماهيتش عقل باشد کرم باشد صورتش
عقل خود را مي نمايد رنگها چون پري دورست از آن فرسنگها
از ملک بالاست چه جاي پري تو مگس پري بپستي مي پري
گرچه عقلت سوي بالا مي پرد مرغ تقليدت بپستي مي چرد
علم تقليدي وبال جان ماست عاريه ست و ما نشسته کان ماست
زين خرد جاهل همي بايد شدن دست در ديوانگي بايد زدن
هرچه بيني سود خود زان مي گريز زهر نوش و آب حيوان را بريز
هر که بستايد ترا دشنام ده سود و سرمايه به مفلس وام ده
ايمني بگذار و جاي خوف باش بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
آزمودم عقل دور انديش را بعد ازين ديوانه سازم خويش را -
نوشتهشده در ۲۹ فروردین ۱۳۹۷، ۹:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من بی تو پریشان
ولی تو انگار نه انگار -
نوشتهشده در ۲۹ فروردین ۱۳۹۷، ۱۰:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آی آدم ها
که در خانه نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در صدهزاران تست دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که تیک و تاک دائم می زند هردم
در میان انبُهی از دفتر و دستک
و اندرین دریای سرخ و سبز و رنگارنگ
جوهر خودکار رنگینش
می شود هی کم! :دی
آی آدم ها
که در تهران و علامه بساط دلگشا دارید
در شباهنگام تنهایی
یک نفر هم پشت کنکوری ــست
می کند هر لحظه جان قربان
می جَود اشعار حافظ،سعدیِ جانان
با هزاران شبنم امید
می نشیند تا سحر بیدار
چشم ها بیمار
آی آدم ها که اکنون رنگِ مهر و همدلی دارید
یک نفر از لابه لای دفتر و جزوه
می خواند شما را
تست را بلعیده در گود کبودِ مغزش و بی تابی اش افزون
التماسا یک دعایی هم دهید بیرون :دی
آی آدم ها
او ز راه علم، این کهنه جهان را باز می پاید
او که می داند
پشت این کنکور دارد می کند بیهوده جان قربان...
آی آدم ها...آی آدم ها...
#حـریـر
-
نوشتهشده در ۲۹ فروردین ۱۳۹۷، ۱۱:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزادکوچ تا چند ؟! مگر می شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم ِ غربت به پرستوها دادانکه مردم نشناسند تورا غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یادعاشقی چیست ؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟!
نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شادچشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک ان روز که آیینه شد از چشم افتاد
#فاضل نظری
-
نوشتهشده در ۲۹ فروردین ۱۳۹۷، ۱۷:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بگشاد نقاب بینشانی
وین عالم بانشان چه میشدشب رفت و بماند روز مطلق
وین عقل چو پاسبان چه میشداز دیده غیب شمس تبریز
این دیده غیب دان چه میشد#مولانا
-
نوشتهشده در ۲۹ فروردین ۱۳۹۷، ۱۷:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اي سيل اشک، خاک وجودم بباد ده
تا بر دل کسي ننشيند غبار من -
نوشتهشده در ۳۰ فروردین ۱۳۹۷، ۴:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دیگر مگو
در سرنوشت ما
هرگز بسان خط موازی
چونان دو ریل خط قطاری که می روند
امکان آن تلاقی پاک نگاه ، نیست
باور تو می کنی
من دیده ام دو خط موازی
در نقطه ای به هم
نزدیک می شوند
نزدیک تر ، به قصد تلاقی
کنار هم
بی اعتنا به رسم توازی ، به روزگاربا باور رسیدن هنگامه وصال
تقدیر دیگری رقم زده ، نزدیک می شوند
دستان به دست هم سپرده ، ملاقات می شوند
یعنی که می شود دوباره یکی شد به روزگار
آهسته گوش کن
وقتی که خط آهنی بتواند رقم زند
رسم تلاقی و دیدار آشنا
ما نیز قادریم
آری تو شک مکن
تقدیر دست ماست
پایان سرنوشت
باید ز سر ، نوشت
در ایستگاه عشق
در یک تلاقی زیبای عاشقی
آن لحظه ی به هم رسیدن چشمان پاک ما
زیبا زمانه دیدار
-
نوشتهشده در ۳۰ فروردین ۱۳۹۷، ۶:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مـــا بر درِ عشق حــــلقه کوبـــان ،
تـــو قــفل زده ، کلیـــد بُــرده ؟!
|مولوی|
#شعرِخوب
(خیلی جالب بود نه️)
-
نوشتهشده در ۳۰ فروردین ۱۳۹۷، ۶:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
وین همه لاف میزنیم از دهل میان تهی
«سعدی» -
نوشتهشده در ۳۰ فروردین ۱۳۹۷، ۹:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی