-
بسی قبل کنکور دانش بجوی
بکن بعد کنکور دانش به جویورق ها سیه کن تو در راه علم
شب هشتم تیر از دم بشویچطور از دل بحث شیرین علم
در آمد چنین دیو بی چشم و روی؟!ز برکات این رسم رسما ببین
که بندست دانش به یک تار موی!
محمد شفیعی -
سال ها مثل درختی که دم نجاری ست
وقت روشن شدن ارّه وجودم لرزیدناهماهنگی تقدیر نشان داد به من
به تقاضای خود اصرار نباید ورزید... -
نوشتهشده در ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۷، ۱۷:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
سودای تورابهانه ای بس باشد
مدهوش تو را ترانه ای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیر جفا؟
ما را سر تازیانه ای بس باشد -
نوشتهشده در ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۷، ۱۸:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۷، ۲۰:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خداوندا دلی دارم عطش سوز
که نه در شب بود تابش نه در روز
ز بعد مردنم ای آتش عشق
کنار گور من شمعی بیافروز -
نوشتهشده در ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۷، ۳:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سال ها پرسیدم از خود کیستم؟
آتشم، شوقم، شرارم، چیستم؟
دیدمش امروز و دانستم" کنون
او به جز من، من به جز او نیستم! -
نوشتهشده در ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۷، ۴:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
#حافظ_شیرازی
-
نوشتهشده در ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۷، ۴:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بس در سر زلف بتان جا کردی ای دل
مارا میان خلق رسوا کردی ای دل
غافل مرا از فکر فردا کردی ای دل
تا از کجا ما را تو پیدا کردی ای دلابوالحسن ورزی
-
شرمیست در نگاه من، اما هراس نه
کم صحبتم میان شما، کم حواس نه
چیزی شنیدهام که مهم نیست رفتنت
درخواست میکنم نروی، التماس نه
از بیستارگیست دلم آسمانی است
من عابری فلک زدهام، آس و پاس نه
من میروم، تو باز میآیی، مسیر ما
با هم موازی است و لیکن مماس نه
پیچیده روزگار تو، از دور واضح است
از عشق خسته میشوی اما خلاص نه
-
تا تو بودی در شبم ، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم
حال اگر چه هیچ نذری عهدهدار وصل نیست
یک زمان پیشامدی بودم که امکان داشتم
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر میشد قریب پنج دیوان داشتم
بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم
ساده از «من بی تو میمیرم» گذشتی خوب من !
من به این یک جملهی خود سخت ایمان داشتم
لحظهی تشییع من از دور بویت میرسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم
-
ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید
میتوان از تو فقط دور شد و آه کشید
پرچم صلح برافراشتهام بر سر خویش
نه یکی ، بلکه به اندازهی موهای سفید
سالها مثل درختی که دم نجاریست
وقت روشن شدن اره وجودم لرزید
ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من
به تقاضای خود اصرار نباید ورزید
شب کوتاه وصالت به «گمان» شد سپری
دست در زلف تو نابرده دو تا صبح دمید
من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی
زنده برگشتم و انگیزهی پرواز پرید
تلخی وصل ندارد کم از اندوه فراق
شادی بلبل از آن است كه بو کرد و نچید
مقصد آنگونه که گفتند به ما ، روشن نیست
دوستان نیمهی راهید اگر ، برگردید !
-
علیرضا آذر + حافظ :
قدسیان بر سرِ همصحبتیام چانه زدند
بوسه بر قامتِ این نوبرِ بیگانه زدند
ریسه از تاک کشیدند و به کاشانه زدند
دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدندگم شدم،پرت شدم،تار تنیدم به سکوت
تشنه کف کرده و تَف دیده در عمقِ برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت
ساکنانِ حرمِ سِتر و عفاف ملکوت
با منِ راهنشین بادهی مستانه زدندمن بد آوردهی دنیای پُر از بیم و امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیبِ ممنوعه به چنگ آمد و دستانت چید
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعهی کار به نام منِ دیوانه زدندوقتِ لب بستن خود همهمه را عذر بِنه
سگ که با گرگ بجوشد،رَمه را عذر بِنه
حق و ناحق شدنِ محکمه را عذر بِنه
جنگِ هفتاد و دو ملت،همه را عذر بِنه
چون ندیدند حقیقت،رهِ افسانه زدندآخ اگر زودتر از من به زمین میافتاد
برگِ همزادِ من او بود که در مسلخِ باد
دست بردم که نجاتش بدهم دست نداد
شُکر آن را که میانِ من و او صلح افتاد
حوریان رقصکنان ساغرِ شکرانه زدندگرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع
بیحضورِ نفسِ نور نمیگندد شمع
پای دل را به دلی سوخته میبندد شمع
آتش آن نیست که از شعلهی آن خندد شمع
آتش آن است که در خَرمَنِ پروانه زدندمن سوالم پُرِ پرسیدن و بیهیچ جواب
مردهشورِ شب و روزِ من و این حالِ خراب
دل به دریاچهی حافظ زدم از ترسِ سراب
کس چو حافظ نکشید از رُخِ اندیشه نقاب
تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند -
نوشتهشده در ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۷، ۱۷:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما داردبا نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارددر خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد
**
بس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا داردتلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا داردعشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد#فاضل_نظری
-
نوشتهشده در ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۷، ۱۷:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
آدمـک آخــرِ دنیــاست، بخند...
آدمـک مـرگ هـمین جاست، بخند...
دستخطی کـه تـو را عاشـق کرد شوخـیِ کاغــذی ماسـت، بخند...
آدمک خر نشوی گریه کنی ...
کل دنیا سراب است بخند...
آن خـدایی که بـزرگش خوانـدی به خـدا، مثـل تـو تنهـاست، بخند...
فکر کن دردِ تـو ارزشـمند است
فکر کن گریـه چـه زیباست،بخند...
صبحِ فردا به شبت نیست که نیست,
تـازه انگار کـه فـرداسـت، بخند...
راستـی آنچـه بـه یــادت دادیم
پَر زدن نیست کـه درجاسـت، بخند...
آدمک فصل خزان است بخند...
ریزش برگ عیان است بخند...
آنکه میگفت : دوستت دارم،شمع بزم دگران است بخند...
نقش سیمای قشنگ رخ یار
نقشه ای نقش بر آب است بخند...
قصه لیلی و مجنون همه اش داستان است ، کتاب است ، بخند...
درد هجران نگرانم جه کند با دل تو
نقد ما نیست ، دل پیر جوان است بخند...
آنچه واداشت دو خطی بنویسم همه اش
شرح دلتنگی و درد دگران است بخند...
آدمــک نغمــهء آغــاز نخوان
به خــدا آخــر دنیـاست، بخند... -
نوشتهشده در ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۷، ۱۹:۳۳ آخرین ویرایش توسط masoud انجام شده
یادآر ز شمعِ مرده یادآر
ای مرغِ سحر! چو این شبِ تار
بگذاشت ز سر، سیاهکاری،
وز نفحهی روحبخشِ اسحار
رفت از سرِ خفتگان، خماری،
بگشود گره ز زلفِ زرتار
محبوبهی نیلگونْ عماری،
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمنِ زشتخو حصاری،
یادآر ز شمعِ مرده! یادآر!
ای مونسِ یوسف اندر این بند!
تعبیرْ عیان چو شد تو را خواب،
دلْ پُر ز شعف، لب از شکرخند
محسودِ عدو، به کامِ اصحاب،
رفتی برِ یار و خویش و پیوند
آزادتر از نسیم و مهتاب،
زان کو همه شام با تو یکچند
در آرزوی وصالِ احباب
اختر به سحر شمُرده، یادآر!
یادآر ز شمعِ مرده یادآر -
نوشتهشده در ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۷، ۱۸:۴۵ آخرین ویرایش توسط oooopppssss انجام شده
خستمه مثل قاصدکی که، به مقصد نرسیده راهشو گم میکنه
خستمه، مثل ابری که سنگینه و وقت باریدنشه ، اما اگه بباره عمرش به سر میرسه
خستمه مثل فیلی که تو مسیر کوچ ، مادرشو گم میکنه ، طعمه ی کرکس ها میشه
به اندازه ی شعرهای نخونده و خاک خورده ی دفترم خستمه
به اندازه ی شن های آب ندیده و، درخت های تشنه ی بیابون خستمه
به اندازه ی جونورایی که توی جاده میدن جون ، خستمه
به اندازه ی پرنده ی تو قفس نشسته
به اندازه ی پنجره های همیشه بسته
به اندازه ی صدایی که از حنجره درنمیاد
به اندازه ی خاطرات گم شده در باد
خسته ام من، به اندازه ی شادی ای که تو چشمات موج میزنه
به نیشخندی که میگه ، قلبت باهمه سادگیم با من دشمنه
دستای خسته ی من و اگه نمی گیری
لااقل خدا رو خبر کن
تنها نمونم تو این اثیر... -
نوشتهشده در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۷، ۱۵:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۷، ۱۵:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دلتنگی
رودی نیست که به دریا بریزد!
دلتنگی
ماهی کوچکی ست
که برکه اش را
از چهار طرف
سنگچین کرده باشند...