-
آب نوشید چو نوشابه نیافت
درم آورد چو دینار نداشت
با گرانسنگی و پاکی خو کرد
همنشینان سبکسار نداشت
آنکه با خوشه قناعت میکرد
چه غم ار خرمن و خروار نداشت
چه عجب ملک دل ار ویران شد
همه دیدیم که معمار نداشت
روح چون خانهٔ تن خالی کرد
دگر این خانه نگهدار نداشت
کار گیتی همه ناهمواریست
این گذرگه ره هموار نداشت
چشم ما خفت و فلک هیچ نخفت
آه از این گل که به جز خار نداشت
زینهمه گوهر تابنده که هست
اشک بود آنکه خریدار نداشت
تن که بر اسب هوی عمری تاخت
نشد آگاه که افسار نداشت
آنکه جز بید و سپیدار نکشت
ز که پرسد که چرا بار نداشت
دهر جز خانهٔ خمار نبود
زانکه یک مردم هشیار نداشت ...#پروین(((:
-
-
جمله هایم مبهم ...
نوت اوایم بم ...
قلمی سیاه در دست
شب هایم در دامان تب
این بخت تیره را نگاه کن ، چه ابرو مندانه با سیلی ،صورتم را سرخ نگه میدارد ... -
دلم فرياد می خواهد ولی در انزوای خويش
چه بی آزار با ديوار نجوا میكنم هر شب
-
ای روی خوب تو سبب زندگانیام
یک روزه وصل تو طرب جاودانیامجز با جمال تو نبود شادمانیام
جز با وصال تو نبود کامرانیامبییاد روی خوب تو ار یک نفس زنم
محسوب نیست آن نفس از زندگانیامدردی نهانیست مرا از فراق تو
ای شادی تو آفت درد نهانیامانوری
-
بر تاب این ساز های روانی
روزگارم عجب دستی می نوازد
من افتاب نبودم اما
سایه ی ماه بالای زمین میتابد