هفته های خوشحالی
-
امروز
راستش بیشتر خواب بودم ولی چون خوابایخوشی دیدم خوشحالم
و از اینکه با کتابخوابم بردخوشحالم
یه کتاب درباره عکاسیبود ...
صحبت کردن با مامانم
نشستیم حرفای خوب زدیم و خندیدیم
(به چیزای الکی هم میخندیدیم)
و بعد از اون
نزدیک به ۴۰ دقیقه شنیدن صدایی آرامش بخش
بهتری قسمت امشب بود
و بیش از یک ساعتی حرف زدن راجب بهترین اتفاق زندگیم
....
تونستم حس خوبی منتقل کنم....
شعر خوندم
شعر نوشتم
یه آهنگی تمرین کردم
)از زبون هرکس تعریف بشنوی خوشحال میشی اما زبون هرکسی بشنوی اشک تو چشمت جمع نمیشه.)
و امشب
یجور دیگه معنی گذشت و مهربانی رو فهمیدم...
یه آینده ای هم ساخته شد...
حرفام بعضی جاها مبهمه
حقیقتش باید باشه
عذرمیخوام چون توضیح دادنش کار راحتی نیس...
روز خوبی بود
عالی بود
هرروز بهتر میشه
مرسی
ببخشید یکم دیر شد...Vezra سلام منم دیروز خیلی شب خوبی داشتم چون با تنها رفیق باقی موندنم از دوران مدرسه رفتم بیرون وسه ساعت تو گیم نت فیفا زدیم و پیاده برگشتم خونه....... آخرین کسی که از بودن باهاش لذت میبرم تو بیرون از خونه....البته که خودش میگه من نه رفیقشم نه دوست صمیمیش ....که خب چی کار کنم....دیشب من از این رفاقت یک طرفه بیشترین لذت بردم و یکی از شبای خوب زندگیم بود......
-
روزدوم
امروز هم صبح زود بیدار شدم ،لغت زبانم خوندم ،ساعت مطالعه ام بردم بالاتر وکارهام طبق برنامه انجام دادم ومهم تر اینکه سعی کردم از انجام همه کارها لذت ببرم
یه لیست آماده کردم از کارهای که دوست دارم انجام بدم وبه خودم قول دادم حتما تو برنامه ام قرارشون بدم
امروز سعی کردم در برابر کارها وحرف ها ی دیگران که ناراحتم ومی کنن واقعا در اصل هم ناراحت کننده هستن واکنش نشون ندم حتی تو فکرم
به خودم قول دادم سعی کنم کلی عادت خوب وفکر مثبت وقشنگ وارد زندگیم کنم هر چند وقت یکبار، یه ایده هم برای خوشگل سازی اتاقم آماده کردم
یه چایی خوش رنگ آماده کردم وبا خواهری کلی حرف زدیم از خیلی چیز ها (حرف زدن باهاش همیشه حالم بهتر می کنه ) قرار گذاشتیم باهم کیک درست کنیم
کلی طرح وفکر برای کاشت گل گیاه
تو ذهنم چیدم ،آهنگ مورد علاقه ام گوش دادم ،غذای مورد علاقه ام خوردم ، کتاب خوندم ،متن نوشتم ،با دوستان در حال کار برای تاپیک شیمی هستم و سعی کردم از تک تک لحظه هام لذت ببرم واگه باب میلم نیست صبور باشم
حال دلتون خوب
-
خوشحالی ینی وقتی ناراحتی و دلت گرفته بهترین مامانِ دنیا آرومت کنه (:
لغت های جدیدِ زبانو خوندم،یه داستان انگلیسی هم ترجمه کردم
ساده بود ولی برای شروع خوب!
امروز،روزِ خوشحالی نبود
فردا قراره برم دکتر یکم نگرانم خوشحالم که قراره برام دعا کنید
-
صبح آزمون رو متفاوت خراب کردم
...
غروب کوه رفتیم،یکی بالاتر از ما بود سنگی پرت شد و یک میلیمتری سر پسرخالم رد شد...
یک ساعت و نیم بدون استراحت و بشدت تا بالا رفتیم قرارشد بریم جانپناه اونجا و شب بمونیم،اما پیداش نکردیم،اونام ترسیدن،هشت برگشتیم رو ب پایین و یساعت بعد خونه بودیم،بعدا دیدیم اونجایی ک نشستیم ۲۰قدیمش بودهخوشحالی ها وقتی نمایانن ک تلخی هاهم باشن،اگ خار نباشه رُز چ معنای داره
۱)اینکه یکی از ی جای دیگ از این کشور،با چندصدکیلومتر فاصله ازت،بدون اینک دیده باشدت حتی،واست وقت میذاره تا شاد باشی،این خودش بهترینه : )
مِرسی از همه ی کسایی ک مستقیم و غیرمستقیم نقش داشتن : )۲)ازمون اگرچه خراب شد(نسبت ب قبلیا)چون واقعا نخونده بودم،امابشدت بهم اعتماد بنفس و خوشحالی داد ،نمیدونید چ تلاشی میکردم واسه اینک یسوال ک هیچ علمی بهش ندارم رو حل کنم،و چ لذتی داشت حلش،شاید بخندید اما توی یکی از سوالا خودمو جای زاویه ی ۳۰درجه گذاشتم تا حل شه
و وقتی جواب اومد دیدم سه تا ۷۰دارم میخواستم بال در بیارم
۳)کوه واقعا خدارحم کرد و اون سنگ رد شد،نمیدونَم چِطور واقعا،اگرچه یخ کردم از ترس،اما بعدش احساس خوبی توی دلم ک هنوز خدا هوامون رو داره : )
4)اینک پناهگاه گم کردیم و اونا جا زدن،واقعا واسم تلخ بود اما لذت اون چایی رو ک دم غروب از اون ارتقاع با هوای خنک و شهر زیرپا،داشت واقعا قابل وصف نبود،و حکمت پیدا نکردنش رو فهمیدم،خدایا مرسی ازَت
۵)وقتی دیدم میلاد ناظم شده،نمیدونید چقدر خوشحال شدم،تشَکر واقعا
۶)نیم ساعت پیش یکی زنگ زد ک هستیم مشهد واست دو رکعت نماز میخوام بِنُمایم
،گفتم کمه چهارش کن
،واقعا حس خوبی بهم داد : )
(ادم طنزیه همونطوری گفت واقعا) -
شرکت کننده امروز : mohammadhassan
@M-an
سلام، خب خیلی ممنون که منو به این تاپیک دعوت کردید :smiling_face_with_open_mouth:
از negaarin هم تشکر میکنم بخاطر این عکس قشنگ
امروز روزی پر از ناراحتی و خوشحالی بود برامولی خب آخرش خوب بود
از خوبیاش میگم فقط
امروز رفتم آموزشگاه رانندگی جلسه اول شهریم بودمربی خیلی باحوصله، باسواد، و خوش اخلاقی بود که همه چیز رو از بیس و پایه میگفت و اینجا فهمیدم خیلی چیزا نمیدونم :))
دستش دردنکنه
دوست دارم فردا هم همینطوری باشه برام
یکی هم اینکه یه مساله ای پیش اومد ناراحت شدم و بعدش درست شد ولی الان بیشتر خوشحالم بخاطر اون -
روووزِ دووووم جی جی جی جین
خوشحالی های دنیای واقعی؛
۱)عاقا فک کردید حتما باید اتفاق خاصی بیفته من شاد باشم؟!سخت در اشتباهید
حالت عادی کلا خوبم امروزم ی روز عادی : )
خداروشکر ک مشکل سختی توی زندگی نی ،سلامتی هست،پدر و مادر هست ،خدا هست چی از این بهتر
: )
خوشحالی های اینجایی
غروب با یکی اینجا حرف زدم چندساعت،ادم خوبیه
انقدر خسته ش کردم دیگ نیومد
-
امممم روز چهارم من :)))
همیشه دلم میخواست منم مثل این خارجیا باشم که یه عصر پاییزی بابابزرگشون میبرشون تو کتابخونه ی قدیمیش و بهشون میگه:(نوه ی عزیزم همه ی این کتابا بعد از من به تومیرسه، با دل و جونت ازشون مراقبت کن)بعد اون نوه هِ هم یه هو قالتاقِ احساساتش درمیره، میپره بغل بابابزرگه میگه وایییی پدر بزرگ من خیلی ازتون متشکرم بابت این هدیه و بعدش همگی هندی بازی در میارن و حالا گریه نکن کی گریه کن، راستش هیچ وقت این اتفاق نیوفتاد:///ینی میراث خور از من گردن کلفت تر زیاد بود، واسه همین بیشتر کتابا رو دادن به عموی بزرگم و یه دونه برگشم به من نرسید.... امروز که داشتم کورمال کور مال میگشتم دنبال عینکِ خدابیامرزم یه دفه دیدم ته ته ته کمد دیواری کلیییی کتاب قدیمی هست، از خوشحالی داشتم سکته میکردم، از امثال و حکم دهخدا بگیر تا زن زیادی جلال آل احمد که مال زمان قلقلی میرزا بود و فرهنگ عمید و از این چیزا، که خب اینا اصلا مال ما نبود..... حالا اینکه اینا چه طوری اومدن اینجا داستان درازی داره، ولی همینقد بدونید که مامانم اونارو قایم کرده بود که من پیداشون نکنم و فک کرده بود دیگه دستم بهش نمیرسه اگه بذارش اونجا،راستش باید بگم الان کلللل کتابا زیر تخت منن
میخواستم بگم که @M-an ی عزیز مرسی به خاطر اینکه اینقد مهربونی و به فکر منی، هیچ وقت این لطفات و حرفای قشنگت رو فراموش نمیکنم، Vezra ی گل، تو از اون آدمایی هستی که باید برشون داشت و گذاشتشون تو یه کوله و هر وقت خواستی هر جا بری با خودت ببریشون از بس ارزشمندن، خوشحالترینم بابت دوستی باهات
-
امروز زود بیدار شدم یه دوستی کمک کرد برای این زود بیدار شدن دستش درد نکنه خوشحالم که زود بیدار شدم
امروز یه طرحی رو کار کردم خوشحالم که دارم انجامش میدم
و از خوندن حرفای الان نگارین هم خوشحالم
حرف های امروز خوب بودن (:
روزهامونو خوب بسازیم
و یادمون نره همدیگه رو شاد کنیم با کوچکترین بهانه ها -
امروز هم خوب بود
دیدن یه دوست قدیمی وسط شهر اونم اتفاقی و بعدش گیم نت و قرار یه پنجشنبه و جمعه (ویکند) تو دل کوه
حرف زدن با یگانه عنصر عجیی و نجیب جدول تناوبی و ورود به حالت استند بای !
بازی کردن با پسر خاله دوساله م !! به اینصورت ها :
! البته اینکه انداختمش بالا که نزدیک بود پنکه سقفی یگیرتش تو ترس چشماش بی تاثیر نی
گوش دادن آهنگای قدیمیم ... اره لامصب آهنگ از شراب هم بدتره هر چی میمونه و بعدا میشنویش بیشتر تو خودش غرقت میکنه و لذت میبری ازش ...( البته من مث حافظ شراب نخوردم )
هیچی همین دیه -
دیروز ام یه روز خیلی عالی
اول از نگارین جانم بگمnegaarin که پست امروزشو دیدم خوشحال شدم
از این لطف و محبتی که بهم داره
و صحبت دلنشین باهاشماهی تو
خیلی دوستت دارم خیلییی
از این همه محبتت نمیدونم چی بگم واقعاا
اول روز رفتم کلاس بعد از اینکه استاد ازم تعریف کرد خوشحال شدم
اعتماد ب نفس نداشتم ...بعد دیدم بقیه از من سوال میپرسن خوشحال شدم و اعتماد به نفس دادن بهم ک درسو خوب یاد گرفتم
بعد از اون یکم سردرد گرفتم و خواب بودم بیشتر به کار دیگه نرسیدم
اما امروز
یه اتفاق خاص افتاد...
نمیتونم بگم
اما فقط بگم خیلی عالی بود....
که دلم رفت
و امروز کلی حرفای قشنگ شنیدم
کلی محبت ...
یه آهنگ خیلی قشنگ گوش دادم شعرشو دیدم بعد اهنگش اومد جلو چشمم...اهنگ(عهدیست با شادی که شادی ان من باشد) همینطور دکلمه ش...
روز عالی ای بود ....
مرسی -
خب امروزم مثل روز قبل رفتم رانندگی... خیلی خوب بود رفتیم چند تا از نقاط شلوغ شهر گشتیم و پارک از جلو و دوبل رو یادم داد و منم سریع یادشون گرفتم :smiling_face_with_open_mouth:
کلی هم درباره مسائل روز جامعه حرف زدیم... خلاصه اینکه امروزم خوش گذشت بهم. دوست دارم فردا هم سریع بیاد برم رانندگی
بعدشم برگشتم با دوستم حرف زدیم... گفتیم... خندیدیم و در آخر برگشتم خونه و خوابیدم -
روز پنجم :)))))
میتونم بگم که امروز یکی از متفاوت ترین روزهای زندگیم بود، همیشه درگیر این قبیل حرفا بودم که نباید هیچ چیزی رو تو صورتت تغییر بدی، الان نچرال فیس باشی مده، حتما خدا میدونسته تو اینجوری خوشکل تر میشی و تورو اینطوری آفریده و...یه روز دختر عموم که خودش پزشک زیباییه گفت ببین، هر چیزی که تو صورتت دوسش نداری رو تغییر بده و درستش کن، ولی قبلش خوب راجبش فک کن، منم بعد از اون روز پا گذاشتم رو همه ی این حرفا و بالاخره بعد از چند سال اون کاری که دلم میخواست رو امروز انجام دادم،این چیزی بود که خیلی مشتاق بودم اتفاق بیوفته، با تمام دردا و زخم هایی که الان دارم تحمل میکنم ولی بسیار بسیار بسیار خوشحالم که اون تغییری که دلم میخواست رو ایجاد کردم، حداقل الان خیلی شادم که یه بارم که شده تو زندگیم یه کاری رو انجام دادم که خودم طالبش بودم
همین دیگه :)))) کل روز من حول همین محور گذشت اتفاق فرح بخش دیگه ای نیوفتاد که تعریفش کنم، البته یه چیزی هم SenatOr گفت بهم، که خیلی شادم کرد که خب نمیشه گفتش