هفته های خوشحالی
-
شرکت کننده امروز : mohammadhassan
@M-an
سلام، خب خیلی ممنون که منو به این تاپیک دعوت کردید :smiling_face_with_open_mouth:
از negaarin هم تشکر میکنم بخاطر این عکس قشنگ
امروز روزی پر از ناراحتی و خوشحالی بود برامولی خب آخرش خوب بود
از خوبیاش میگم فقط
امروز رفتم آموزشگاه رانندگی جلسه اول شهریم بودمربی خیلی باحوصله، باسواد، و خوش اخلاقی بود که همه چیز رو از بیس و پایه میگفت و اینجا فهمیدم خیلی چیزا نمیدونم :))
دستش دردنکنه
دوست دارم فردا هم همینطوری باشه برام
یکی هم اینکه یه مساله ای پیش اومد ناراحت شدم و بعدش درست شد ولی الان بیشتر خوشحالم بخاطر اون -
روووزِ دووووم جی جی جی جین
خوشحالی های دنیای واقعی؛
۱)عاقا فک کردید حتما باید اتفاق خاصی بیفته من شاد باشم؟!سخت در اشتباهید
حالت عادی کلا خوبم امروزم ی روز عادی : )
خداروشکر ک مشکل سختی توی زندگی نی ،سلامتی هست،پدر و مادر هست ،خدا هست چی از این بهتر
: )
خوشحالی های اینجایی
غروب با یکی اینجا حرف زدم چندساعت،ادم خوبیه
انقدر خسته ش کردم دیگ نیومد
-
امممم روز چهارم من :)))
همیشه دلم میخواست منم مثل این خارجیا باشم که یه عصر پاییزی بابابزرگشون میبرشون تو کتابخونه ی قدیمیش و بهشون میگه:(نوه ی عزیزم همه ی این کتابا بعد از من به تومیرسه، با دل و جونت ازشون مراقبت کن)بعد اون نوه هِ هم یه هو قالتاقِ احساساتش درمیره، میپره بغل بابابزرگه میگه وایییی پدر بزرگ من خیلی ازتون متشکرم بابت این هدیه و بعدش همگی هندی بازی در میارن و حالا گریه نکن کی گریه کن، راستش هیچ وقت این اتفاق نیوفتاد:///ینی میراث خور از من گردن کلفت تر زیاد بود، واسه همین بیشتر کتابا رو دادن به عموی بزرگم و یه دونه برگشم به من نرسید.... امروز که داشتم کورمال کور مال میگشتم دنبال عینکِ خدابیامرزم یه دفه دیدم ته ته ته کمد دیواری کلیییی کتاب قدیمی هست، از خوشحالی داشتم سکته میکردم، از امثال و حکم دهخدا بگیر تا زن زیادی جلال آل احمد که مال زمان قلقلی میرزا بود و فرهنگ عمید و از این چیزا، که خب اینا اصلا مال ما نبود..... حالا اینکه اینا چه طوری اومدن اینجا داستان درازی داره، ولی همینقد بدونید که مامانم اونارو قایم کرده بود که من پیداشون نکنم و فک کرده بود دیگه دستم بهش نمیرسه اگه بذارش اونجا،راستش باید بگم الان کلللل کتابا زیر تخت منن
میخواستم بگم که @M-an ی عزیز مرسی به خاطر اینکه اینقد مهربونی و به فکر منی، هیچ وقت این لطفات و حرفای قشنگت رو فراموش نمیکنم، Vezra ی گل، تو از اون آدمایی هستی که باید برشون داشت و گذاشتشون تو یه کوله و هر وقت خواستی هر جا بری با خودت ببریشون از بس ارزشمندن، خوشحالترینم بابت دوستی باهات
-
امروز زود بیدار شدم یه دوستی کمک کرد برای این زود بیدار شدن دستش درد نکنه خوشحالم که زود بیدار شدم
امروز یه طرحی رو کار کردم خوشحالم که دارم انجامش میدم
و از خوندن حرفای الان نگارین هم خوشحالم
حرف های امروز خوب بودن (:
روزهامونو خوب بسازیم
و یادمون نره همدیگه رو شاد کنیم با کوچکترین بهانه ها -
امروز هم خوب بود
دیدن یه دوست قدیمی وسط شهر اونم اتفاقی و بعدش گیم نت و قرار یه پنجشنبه و جمعه (ویکند) تو دل کوه
حرف زدن با یگانه عنصر عجیی و نجیب جدول تناوبی و ورود به حالت استند بای !
بازی کردن با پسر خاله دوساله م !! به اینصورت ها :
! البته اینکه انداختمش بالا که نزدیک بود پنکه سقفی یگیرتش تو ترس چشماش بی تاثیر نی
گوش دادن آهنگای قدیمیم ... اره لامصب آهنگ از شراب هم بدتره هر چی میمونه و بعدا میشنویش بیشتر تو خودش غرقت میکنه و لذت میبری ازش ...( البته من مث حافظ شراب نخوردم )
هیچی همین دیه -
دیروز ام یه روز خیلی عالی
اول از نگارین جانم بگمnegaarin که پست امروزشو دیدم خوشحال شدم
از این لطف و محبتی که بهم داره
و صحبت دلنشین باهاشماهی تو
خیلی دوستت دارم خیلییی
از این همه محبتت نمیدونم چی بگم واقعاا
اول روز رفتم کلاس بعد از اینکه استاد ازم تعریف کرد خوشحال شدم
اعتماد ب نفس نداشتم ...بعد دیدم بقیه از من سوال میپرسن خوشحال شدم و اعتماد به نفس دادن بهم ک درسو خوب یاد گرفتم
بعد از اون یکم سردرد گرفتم و خواب بودم بیشتر به کار دیگه نرسیدم
اما امروز
یه اتفاق خاص افتاد...
نمیتونم بگم
اما فقط بگم خیلی عالی بود....
که دلم رفت
و امروز کلی حرفای قشنگ شنیدم
کلی محبت ...
یه آهنگ خیلی قشنگ گوش دادم شعرشو دیدم بعد اهنگش اومد جلو چشمم...اهنگ(عهدیست با شادی که شادی ان من باشد) همینطور دکلمه ش...
روز عالی ای بود ....
مرسی -
خب امروزم مثل روز قبل رفتم رانندگی... خیلی خوب بود رفتیم چند تا از نقاط شلوغ شهر گشتیم و پارک از جلو و دوبل رو یادم داد و منم سریع یادشون گرفتم :smiling_face_with_open_mouth:
کلی هم درباره مسائل روز جامعه حرف زدیم... خلاصه اینکه امروزم خوش گذشت بهم. دوست دارم فردا هم سریع بیاد برم رانندگی
بعدشم برگشتم با دوستم حرف زدیم... گفتیم... خندیدیم و در آخر برگشتم خونه و خوابیدم -
روز پنجم :)))))
میتونم بگم که امروز یکی از متفاوت ترین روزهای زندگیم بود، همیشه درگیر این قبیل حرفا بودم که نباید هیچ چیزی رو تو صورتت تغییر بدی، الان نچرال فیس باشی مده، حتما خدا میدونسته تو اینجوری خوشکل تر میشی و تورو اینطوری آفریده و...یه روز دختر عموم که خودش پزشک زیباییه گفت ببین، هر چیزی که تو صورتت دوسش نداری رو تغییر بده و درستش کن، ولی قبلش خوب راجبش فک کن، منم بعد از اون روز پا گذاشتم رو همه ی این حرفا و بالاخره بعد از چند سال اون کاری که دلم میخواست رو امروز انجام دادم،این چیزی بود که خیلی مشتاق بودم اتفاق بیوفته، با تمام دردا و زخم هایی که الان دارم تحمل میکنم ولی بسیار بسیار بسیار خوشحالم که اون تغییری که دلم میخواست رو ایجاد کردم، حداقل الان خیلی شادم که یه بارم که شده تو زندگیم یه کاری رو انجام دادم که خودم طالبش بودم
همین دیگه :)))) کل روز من حول همین محور گذشت اتفاق فرح بخش دیگه ای نیوفتاد که تعریفش کنم، البته یه چیزی هم SenatOr گفت بهم، که خیلی شادم کرد که خب نمیشه گفتش
-
برعکسِ خواهر و برادرای دیگه که اصلا دعوا نمیکنن و بهَم احترام میذارن و فلان،ما اگه دعوا نکنیم روزمون شب نمیشه،عوضش خیلی وقتا هوایِ همو داریم.مثلا هر وقت لواشک میخوام نه نمیگه و میره برام میگیره منم خیلی وقتا تقلبای زیستشو مینوشتم چون خطم ریزتره:)))) امروز به خاطر یه مسئله ای خیلی ناراحت بودم،رفت برام کیک گرفت که اون مسئله یادم بره
هرچند گفته پولِ کیکو براش کارت به کارت کنم ولی همین کارش کلی خوشحالم کرد،دیگه دیلاق بی مصرف نیست میفهمه همه چیو:)))
[همه ی درساش خوبن جز زیست،چیکار کنه؟]
باشگاه رفتن هم خوشحالم میکنه
امروز رفتم و خیلی خوش گذشت،حییییف که دیگه نمیتونم برم
و اینکه حرفایی که با negaarin گفتیم هم خوشحالم کرد
-
خدارحمتش کنه ،پدربزرگم خیلی آدم متینی بود همیشه دوس داشتم بشینم پای حرفاش چندساعت،یادمه یبار داشت واسم حرف میزد؛
میگفت یبار یکی کنار ی رودخانه بود،ی جمجه از ی اسکلت رو میبینه توی جریانه آب،ک داره میگ؛خدایا از این بدترش نکن
طرف داد میزنه؛اهای احمق مگ از این وضعی ک داری بدتر هست؟
ک جمجه میخوره ب درخت و هزار تیکه میشه...زندگی ها فراز و نشیب داره،توی هر هفت روزی ممکنه روزای کمتربهتری هم باشه،امروز اتفاق های خوبی واسم نیفتاد صحنه های ک حتی یادشم حالمو بد میکنه اما
خداروشکر ک از این بدتر نشد : )
خوشحالی مجازیم اینکه؛
ی اهنگی رو خیلی وقت پیش گوش کرده بودم،فک میکردم دیگ پیداش نمیکنماخه ن اسمی ازش یادم بود نه متنی فقط ی ریتم
هست روی ی رقص آب،خواستید میتونید دان کنید؛
دانلود -
خب نوبتی هم باشه نوبت نوشتن ماست (:
امروز یه روز افتضاح از مبدا خستگی به مقصد هیچی و پوچی بود ): ولی خب همیشه این معادله تا تهش جواب نمیده ...
امروز مادرم چند تا لیست خرید نوشتهچند بار رفتم بیرون خریدم و اومدم خیلی خسته شدم و عصبی اما اینا همش به عشق مادر بود ((((: حال خوب بعد خستگیش رو با هیچی عوض نمیکنم (: [رفیق بی کلک ننه
ربطی نداره اما اگه تو قرابت اومد تو گزینه ها چیز دیگه ای نبود همینو بزنید
]
امروز فهمیدم که فردا تولد امام هادیه و بهم حس خوبی داد دلیلش هم شخصیه اصلا رو امام هادی غیرتی شدم
آخرین چیزی که همیشه حالم رو از بد به خوب و از افتضاح به پرفکت میاره هلیومه (((: متاسفانه اینجا کسی درکی از هلیومی نداره (: غالبا با اموجی اموشن لس شناخته میشه اما نمیدونید که اموشن فول درونی داره ک نگو (((: مرسی ک هستی *:
راستی الان ساعت : ۱۲:۳۴این ترتیب هم خوشحالی داره ها
کلا بودن در کنار کسایی ک این پستو لایک میکنن باعث خوشحالیمه -
امروز صبح که بیدار شدم کمی بعد یکی از دوستام پیام داده بود کمی حرف زدیم
و یه آهنگ فان برام فرستاد (: جالب و فان بود کلی خندیدم
شعر خوندم ! شعر خیلی خوبه (:
امروز 7امین روزی هست که دارم می نویسم
تو این چند روز که تو چالش بودم اتفاقات جالبی افتاد
از حرف هایی که شنیدم و و و
خوشحالم که نزاشتم چیزای بی اهمیت ناراحتم کنناخوان ثالث میگه :
من اهل دوست داشتنم
تو اهل کجایی ؟خودتون رو دوست داشته باشین برای حال خوب خودتون تلاش کنید
برای سعادتتون تلاش کنید
(:
دلم می خواست بیشتر بنویسم (: -
روز هفتم
آخرین روز
شروع خیلی خوبی بود
حس خوبیه که با مامانم همکلاسم...و کلی باهم میخندیم
اصن سوژه های کلاس ما دوتاییم
از طرفی شاگرد زرنگ ترین ها
ساعت ۷ و نیم صبح کنفرانس داشتم (مامان خانوم زیرچشمی به استاد گفتن مهسا خونده و خیلی کنفرانس رو کار کرده اول از اون بپرسیدیهو خانوم برمیگرده میگه خب مهسا خانوم مثل اینکه شما خیلی اماده هستی بیا کنفرانس
گفتم جااانم؟؟؟
من؟؟؟
یهو لبخند مرموزانه ی مامانم که کنار دستم نشسته رو دیدم به این صورتاونطوری که احساس پیروزی میکنه که بالاخره موفق شده
خلاصه اقا ما رفتیم پای تخته...کنفرانس دادم و خیلی عالی بود استاد گفت انصافا یه کف جانانه داشت
و همه دست
زدن براماین کلا حس خوبی داشت!
بعد از اون یه صحبت دلنشین با یه عزیزدل داشتم
و بعد از اونم حقیقتش خواب بودم تا شب
خیلییی خسته شده بودم
هفت روز منم تموم شد
شاد و خندان باشین همیشه -
روز چهارم (دیروز )
1دیروز اینقدر خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد !!
2اولش حالم چندان رو به راه نبود....قرار نیست که همیشه حالم خوب باشه که اما قراره همیشه خودم حال خودم خوب کنم برای همین کلی کار دوست داشتنی انجام دادم از نقاشی و شعر خوانی وگوش دادن موزیک گرفته تا کار با دست چپ وشمردن معکوس اعداد مضرب سه و...
3قراربود مهمان بیاد ،این اولین بار نبود که کارای آماده سازی خونه وپذیرایی من انجام میدادم اما اینکه مامان نبود ومهمان ها هم چندان آشنا نبودن یکم کار سخت می کرد اما خوشحالم که وقتی مامان خونه و...دید لبخند رضایتی زد
(زندگیمهدیگه ،لبخندش با همه دنیا عوض نمی کنم )
4دیروز خواهری
غافلگیرم کرد با هدیه ش
5برنامه درسی وکاریم خوب پیش میره وهمین حالم خوب می کنه
6همین که خانواده م هستن ،دوستام هستن خودش خوبه
پ.ن1:بابت تاخیرم عذر می خوام
پ.ن2:دلم می خواست کلی حرف بزنم اما فکر کنم تا همین جا کافیه
پ.ن3:برای لحظه ها ی خودمون وبقیه ارزش قائل باشیم ،برای بهتر شدن برای شاد بودن منتظر یه اتفاق یا ساعت خاص نباشیم. قدم برداریم واسه خوب شدن حالمون
**هر چند زمین گیر بود دانه ی امید /دست کرم ابر گهر بار بلند است
**
-
امروز بهترین روزِ زندگیم بود...
باورم نمیشه...حتی نمیتونم بنویسم...
از روزی که رفتم دکتر و اون جمله رو شنیدم ازش،60 روزی میگذره،60روزی که زنده بودم اما زندگی نکردم(بقول فرهاد توی فیلم شهرزاد)
خیلی سخت بود تحمل نگاه هایی که مثلا میخواستن بگن دلشون برام میسوزه...
خیلی سخت بود شنیدن حرفایی مثلِ"واست دعا میکنیم جوابِ آزمایش هات برعکسِ اون چیزی باشه که دکتر بهت گفته"
سخت تر از همه دیدنِ اشکِ پدر و مادرم بود...
بعضی موقع واقعا هیچ کاری از دستِ خودت برنمیاد،جز دعا،جز التماس به خدایی که میتونه همه چی رو تغییر بده...
نمیخوام خیلی وارد جزئیات بشم،چون با یادآوریش حالم بد میشه،چون دیگه همهیِ اون آزمایش ها و دکتر رفتنا تموم شد
اشکایی که دارن میفتَن پایین،از شوقَن و شرمندگی در مقابل خدا،خدایی که خیلی وقتا فراموش کردم هست...خیلی وقتا بهش گفتم چرا نیستی پس؟گفتم چرا من؟...خدایی که الان فهمیدم خیلی خیلی خیلی بزرگه و هوامونو داره و حتی نمیتونم با کلمات توصیفش کنم...
+انجمن و بچه ها(تگ نمیکنم،ممکنه یادم بره بعضیارو)خیلی کمکم کردن،ممنونم ازتونبه کسی نگفته بودم مشکلم رو، چون نمیخواستم حتی 1ثانیه فکرِ کسی مشغول شه،اما اگه نبودین شاید دیوونه میشدم
واقعا وقتی میومدم اینجا همه یِ مشکلات یادم میرفت
مرسی که بودین و هستین و اینا:))
امروز هفتمین خوشحالی نوشت من بود،ممنون که خوندین:)
شاد باشید