هفته های خوشحالی
-
امروز صبح که بیدار شدم کمی بعد یکی از دوستام پیام داده بود کمی حرف زدیم
و یه آهنگ فان برام فرستاد (: جالب و فان بود کلی خندیدم
شعر خوندم ! شعر خیلی خوبه (:
امروز 7امین روزی هست که دارم می نویسم
تو این چند روز که تو چالش بودم اتفاقات جالبی افتاد
از حرف هایی که شنیدم و و و
خوشحالم که نزاشتم چیزای بی اهمیت ناراحتم کنناخوان ثالث میگه :
من اهل دوست داشتنم
تو اهل کجایی ؟خودتون رو دوست داشته باشین برای حال خوب خودتون تلاش کنید
برای سعادتتون تلاش کنید
(:
دلم می خواست بیشتر بنویسم (: -
روز هفتم
آخرین روز
شروع خیلی خوبی بود
حس خوبیه که با مامانم همکلاسم...و کلی باهم میخندیم
اصن سوژه های کلاس ما دوتاییم
از طرفی شاگرد زرنگ ترین ها
ساعت ۷ و نیم صبح کنفرانس داشتم (مامان خانوم زیرچشمی به استاد گفتن مهسا خونده و خیلی کنفرانس رو کار کرده اول از اون بپرسیدیهو خانوم برمیگرده میگه خب مهسا خانوم مثل اینکه شما خیلی اماده هستی بیا کنفرانس
گفتم جااانم؟؟؟
من؟؟؟
یهو لبخند مرموزانه ی مامانم که کنار دستم نشسته رو دیدم به این صورتاونطوری که احساس پیروزی میکنه که بالاخره موفق شده
خلاصه اقا ما رفتیم پای تخته...کنفرانس دادم و خیلی عالی بود استاد گفت انصافا یه کف جانانه داشت
و همه دست
زدن براماین کلا حس خوبی داشت!
بعد از اون یه صحبت دلنشین با یه عزیزدل داشتم
و بعد از اونم حقیقتش خواب بودم تا شب
خیلییی خسته شده بودم
هفت روز منم تموم شد
شاد و خندان باشین همیشه -
روز چهارم (دیروز )
1دیروز اینقدر خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد !!
2اولش حالم چندان رو به راه نبود....قرار نیست که همیشه حالم خوب باشه که اما قراره همیشه خودم حال خودم خوب کنم برای همین کلی کار دوست داشتنی انجام دادم از نقاشی و شعر خوانی وگوش دادن موزیک گرفته تا کار با دست چپ وشمردن معکوس اعداد مضرب سه و...
3قراربود مهمان بیاد ،این اولین بار نبود که کارای آماده سازی خونه وپذیرایی من انجام میدادم اما اینکه مامان نبود ومهمان ها هم چندان آشنا نبودن یکم کار سخت می کرد اما خوشحالم که وقتی مامان خونه و...دید لبخند رضایتی زد
(زندگیمهدیگه ،لبخندش با همه دنیا عوض نمی کنم )
4دیروز خواهری
غافلگیرم کرد با هدیه ش
5برنامه درسی وکاریم خوب پیش میره وهمین حالم خوب می کنه
6همین که خانواده م هستن ،دوستام هستن خودش خوبه
پ.ن1:بابت تاخیرم عذر می خوام
پ.ن2:دلم می خواست کلی حرف بزنم اما فکر کنم تا همین جا کافیه
پ.ن3:برای لحظه ها ی خودمون وبقیه ارزش قائل باشیم ،برای بهتر شدن برای شاد بودن منتظر یه اتفاق یا ساعت خاص نباشیم. قدم برداریم واسه خوب شدن حالمون
**هر چند زمین گیر بود دانه ی امید /دست کرم ابر گهر بار بلند است
**
-
امروز بهترین روزِ زندگیم بود...
باورم نمیشه...حتی نمیتونم بنویسم...
از روزی که رفتم دکتر و اون جمله رو شنیدم ازش،60 روزی میگذره،60روزی که زنده بودم اما زندگی نکردم(بقول فرهاد توی فیلم شهرزاد)
خیلی سخت بود تحمل نگاه هایی که مثلا میخواستن بگن دلشون برام میسوزه...
خیلی سخت بود شنیدن حرفایی مثلِ"واست دعا میکنیم جوابِ آزمایش هات برعکسِ اون چیزی باشه که دکتر بهت گفته"
سخت تر از همه دیدنِ اشکِ پدر و مادرم بود...
بعضی موقع واقعا هیچ کاری از دستِ خودت برنمیاد،جز دعا،جز التماس به خدایی که میتونه همه چی رو تغییر بده...
نمیخوام خیلی وارد جزئیات بشم،چون با یادآوریش حالم بد میشه،چون دیگه همهیِ اون آزمایش ها و دکتر رفتنا تموم شد
اشکایی که دارن میفتَن پایین،از شوقَن و شرمندگی در مقابل خدا،خدایی که خیلی وقتا فراموش کردم هست...خیلی وقتا بهش گفتم چرا نیستی پس؟گفتم چرا من؟...خدایی که الان فهمیدم خیلی خیلی خیلی بزرگه و هوامونو داره و حتی نمیتونم با کلمات توصیفش کنم...
+انجمن و بچه ها(تگ نمیکنم،ممکنه یادم بره بعضیارو)خیلی کمکم کردن،ممنونم ازتونبه کسی نگفته بودم مشکلم رو، چون نمیخواستم حتی 1ثانیه فکرِ کسی مشغول شه،اما اگه نبودین شاید دیوونه میشدم
واقعا وقتی میومدم اینجا همه یِ مشکلات یادم میرفت
مرسی که بودین و هستین و اینا:))
امروز هفتمین خوشحالی نوشت من بود،ممنون که خوندین:)
شاد باشید -
ســـــــــــلام
%(#008eb5)[اولـــــــین روز.]
در کل امروز اتفاق خاص و هیجان انگیزی برام نیفتادبه جز تیراندازی اون چسبه ک تو خــودنویس گفتم و پام سوخت
ولی خب خندیدیم باهاش.
دیگه اینکه تراشه های اون سیخای چوبیِ گُلا، دقیقا رفته تو نقطه ای از انگشتم ک جای نیش زنبورههرکاریَم میکنم در نمیاد
دستم به هرچی میخوره انگار برق گرفتتم
اتفاق خوب بعدی اینکه میخواستم شرو کنم ب خوندن ک یه اتفاقایی افتاد ک خوندنم کنسل شد فلن
%(#0400ff)[استقلالم] ک 3-1 باختهتیم تیمِ شیرانِ پاکتیه
شانس آوردم ک منو ب چالش دعوت کردین تا با این اتفاقا بازم خوشحال باشمهمچین آدم پایبندی هستم من
بین این اتفاقای خوباتفاق خوبتر اینکه %(#8000ff)[برا عربی] برنامه مینویسم
️
پست negaarin ک چی بگم اصن️ خیلی خوشگل بود
پست قبلی SenatOr هم خوشالم کردخداروشکر ک خوبه
️
%(#ff00c8)[خیلی خفن بود. نه؟]روزای بعدی سعی میکنم اتفاقای خاصی رو به زور مجــــبور به افتادن کنم تاگند زده نشه به تاپیک
️
-
امروز روز بدی نبود ولی آخرش بد شد...
خداحافظ. -
روز پنجم
امروز از اون روزای پر اتفاق بود
چند وقته سرم کلی شلوغه همین خودش کلی خوب و باعث میشه خیلی فکر نکنم در مورد اتفاقات ناراحت کننده
امروزم مثل همیشه موزیک گوش دادم
نشستم رو صندلیم وبا یه لیوان چای خوش طعم وعطر کتاب خوندم تو تایم استراحتم
افزایش دادم ساعت مطالعه ام
با خواهری حرف زدم
نوشتم
نوشتن خیلی خوبه خیلی
سر دردم با کلی ترفند خوب کردم و الان بهترم
رنگ مورد علاقه م استفاده کردم
مرا هزار امید است وهر هزار تویی ...
-
عاقا امروز خیلی خوب بود
ببین ی موقع توی ی روز هیچ کاری نمیکنی ولی دائم فکرت هست واسه ی کارات و..
امروز صبح گفتم تا غروب هرچی دوس داری انجام بده(البته در چارچوب اسلام)
همه ی این روزام اینطوری میره هاولی خب چون امروز مجوزش بود ی حال دیگ ای داشت...
شب هم اینجا انقدر خندیدم یادمه اخر بار ک انقدر خندیدم ک نفسم بند بیاد سه سال پیش ی روز صبح ب پدرم بود
-
روز پنجم !
کمی متفاوت و خیلی بهتر از هر روز .. امروز رفتم بیرون خرید مثل دیروز و روزای قبل (((: رفتم پیش دوستم یکم گفتیم و شنیدیم گفتیم ما که میخوایم اینجا حرف بزنیم بریم کوه حرف بزنیم (: رفتیم موازی چشمه تعریف کردیم و خندیدیم و تجدید خاطرات خاک گرفته و یه فوت محکم ...
به یه نفر قول های مهمی دادم (: کلا قول دادن بهم حس خوبی میده اینکه یه نفر حاضره بشنوه تو رو و انقدر براش مهم باشی ک بهش قول بدی خیلی خوبه(:
کمتر توی نت چرخیدم و سعی کردم کنترل کنم و بازم حس کنترل و حس پدری برای خودمکنترل خیلی خوبه
کارهای فتوشاپ و گرافیکی بهم حس تخلیه شدن میده (: امروز کمی تخلیه شدم
.
مث همیشه نمیدونم چرا اینو آخر مینویسیم اما همیشه مهم ترینا آخرن (: حدس بزنین دیگهنمیخواد ... هلیوم ((: باهام حرف زد امشب و کلی حس خوب بهم داد (: Helium
انقدر خوشحالیم که خوش و حال از هم نای جدایی ندارند -
مرسی از @M-an که منو به این چالش هیجان انگیز و
پر انرژی دعوت کرد%(#000000)[روز اول]
باتوجه به اینکه چندروزی حس شاعری!! بنده گل کرده
تصمیم گرفتم دست به قلم بشم وهنرهاموبه رختون بکشم
ولی گیرنده های مغزی!!
حتی افتخار پاسخ به درخواستمو ندادن!!
یه اتفاق جالب امروز اینه که ارکان (برادرزاده ام) برای اولین بار گفت ماما ! داداش خان ازروی غیرت فرمود حتما گرسنشه
خفن ترین خبراین هفته:اومدن دوست جونی ازکیش
هستش .
%(#000000)[قرارملاقات بسی نزدیک است]️تجربه ثابت کرده اکیپ دخترونه ۴ساعت برنامه میریزن دقیقه ۹۰ کنسلش میکنن
امروز تصمیم گرفتم رمان بخونم ولی از اونجا که بی حوصلگی مهمان همیشگیه منه اونو سپردم به روز شنبه ای که اگه ساعت 7:01 بیدارشدم باطله وتحویل شیفت میده به شنبه بعدی!
حرفی از
دوپامین
: SenatOr مرسی که ساعات حضورت درکناریاسی حکم خودتنظیمی مثبت داره
پ.ن: روز روتینی خالی از اتفاقات هیجان انگیز بود!
اماخداروشکر که امروز هم زیرسایه ی
خانواده ی عزیزتر ازجانم بودم!زندگی باید کرد
گرچه روی دورِ تکراره...
باروحیات بی تاب وبیقراره...
اما تانفس میدمد...
میجنگم
تابه آرزوهام بگه آره
#یاسی -
سلام
من اومدم
اولین روز :
اولین خوشحالی امروزم بخاطر دعوت عزیز دلم @M-an مدیر خانوم از من تو این تاپیک بسیار جالب و جذابه
راستش منتظر بودم که کی میخوان منم دعوت کنند
:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
.
بعدش دید ن این عکس دعوت از من بود که کلی بابتش ذوق کردم:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
مرسی رز بانو
راستش این روزا زیاد حالم خوب نیست :چون قبلا هم گفته ام که دوستم تومور داره و بدخیم هست ...[(براش دعا کنید...مرسی
)] ... منم دقیقا این وضعیت رو تجربه کردم... ک اخرشم فهمیدن چیزی نیست و تشخیص غلط بوده ..! خیلی امیدوار بودم که برای دوستمم اینجوری باشه و متاسفانه حقیقت داشت... خیلی خوب بیشتر از این ناراحت نکنم ..اومدیم اینجا تا از خوشحالیامون بگیم
دعا یادتون نره ....
رفته بودم مسافرتذاتن از عکسایی که میذاشتم همه متوجه میشدن :smiling_face_with_open_mouth_closed_eyes: :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
خیلی خوش گذشت ..خیلییییییییی.. میتونم بگم از بهترین روزای امسال بود
_من هرروز باشگاه میرم .... دیشب چون دیر خوابیده بودم ... راستش تا صبح انجمن بودمبراهمین دیر خوابیدم صبحم 9.30باشگاه داشتم
خواب مونده بودم ولی داداشمم که 8سالشه صبح اومد و بوسم کرد و از خواب بیدارم کرد
گفت فازی پاچو بلو باچگاهت
عاشقشم ینی
یجوری با انرژی از خواب بیدار شدم که انگار همون ادمی نبودم که تا صبح بیدار مونده بود .. خییلی حس محشریه ... کاش همه تجربه اش کنند
_اومدم خونه مامانم خبر داد ک دوتا دختر عموهام ازدواج کردنهردو خواهر یکهویی
دوتا دختر عمو هام هم سن منو و خواهرم هستن
دوتایی یهویی نامزد شدن
یکم شوکه شدم ولی با بتش خیلی خوشحال بودم
چون هم اونا بلاخره ازدواج کردن و هم اینکه ما 4تا باهم تو رقابت بودیم.
. اون دوتا هم تجربی میخوندن
دوتا از رقبا کم شده
خودش یه پیشرفت بزرگه
:face_with_stuck-out_tongue:
حسود هم خودتونید
:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
__ سومی اینکه الان زلزله اسهمین الان یهویی
و من هنوز سالمم و خوشحالم که سالمم
گزارش امروز همین بود ...
ببخشید اگه یکم زیاد حرف زدم :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
امیدوارم همیشه خندون باشیم و انقد دلیل برای خندیدن باشه که غم هامون اصن از یادمون بره...
#طبق همیشه شعارمو میگم ... خوب باش -خوب ببین- خوبی کن -خودتو با خوبی ب رخ بکش
تا پست بعدی ب خدا میسپارمتون ..زلزله اس منم فرار کنم
-
%(#ff00bf)[سلام]
%(#00bfff)[دومین روز]
امروز گیفتای عیدغدیر تموم شد بالاخرهبا همه ماجراهاش.
از جمله اینکه خواهرم نـمَدا رو گذاشته بود رو پاش داشت با آراااامش الگوی گُــلا رو قیچی میکرد. بعد دید هربار داشته دامنشم قیچی میکردهالان دامنش انگار چن تا خمپاره خورده
عصر برای اولین بار احساس گشنگی کردمولی ناهار ماهی بود
مجبور شدم کره عسل بخورم
الان اینقد خوشحالم که احساس میکنم وزن اضافه کردم
تاول انگشتِ زهره رو ناز کردم که خوب شهگوگووولییی
تاولشو میگماا
امروز روز خوشگلیم بودچون این اتفاق نادره و چن وخ یه بار پیش میاد ک زهره بگه خوشگل شدیااا گفتم ک بگم
تاپیـــــــک عربی رو هم زدم به سلامتی -
خب منم اومدم
همین الان خندم گرفته
امروز با یکی از دوستای دبیرستانی حرف زدم خندیدم
ادم با بعضیا حرف میزنه ارامش میگیرهباید به بعضیا گفت مرسی که هستی
-
خب منم ب اخرش رسیدم,مرسی از M.an و negaarin
و همه ی کسایی ک بودن و نمیدونستیم : )این حرفایی ک میزنم ممکنه واسه بعضیا خنده دار باشه،کسایی که فقط عقل رو بدون احساس پذیرفتن!و درکی از این مطالب ندارن!
شادی دلیل نمیخواد،لبخند دلیل نمیخواد!حتما نباید ی اتفاق خاص تو زندگی آدم رخ بده ک شاد باشه!۳۰دقیقه چشمات رو ببند مثل کورا زندگی کن،وقتی چشمات رو بهت دادن میفهمی یعنی چی،نعمت هات رو دونه دونه از خودت بگیر تا بدونی چقدر خوشبختی و با این حس واسه خوشبختی و ارامش بیشتر تلاش کن.این تاپیک واسه این نبود ک ما هرشب از سرِ مثلا اجبارمانند گزارش بنویسم از زنگدیمون،همه ی کسایی ک هستن این تاپیک و میان،باید بدونن این ی تعهده ک شاد باشن!
ی عهد ک اجرا شه شرط برقراریش طرفینه نه بزرگی اون عهدنامه،دیدیم و دیدین عهدنامه های بین المللی بین چندکشور!ملت!بی هیچ دلیلی پاره میشه جلوی هزارن نفر...اما اون مردی ک دم مرگ با نگاهش ب یکی فهموند مراقب بچم باش چطوری تا پای جون خودش و خانوادش پاش موند!
این تاپیک ی بهونه بود ک بهمون بفهمونه ک هر صبحتو شروع میکنی بدون تعهد داری ک غمگین نباشی : )
تعهد به خودت!ب سلامتیت!ب ادمای اطرافت...
اینک تو شاد باشی یا نه ،نه ب من نه هیچکی از اینجا ضرر نمیرسانع جز خودت!اگ یاد گرفتی واسه خودت تعهد ایجاد کنی و زندگیتو با عهدهای ک بخودت دادی بسازی،بردی : )مرسی از همه،و کسیایی ک این دید رو بهم دادن،امروز ی روز شادِ متفاوت بود،ی شادی ک لحظه ای نبود و از ته دل بود : )
-
روز ششم
امروز یکم عادی بود همین جذابش کرد گرچه کلی آخرش خوب شد
این چند وقته همه کار ها با هم هم زمان شده یود
امروز یکم خلوت تر بود برام
برنامه عید غدیرم چیدم
عیدتون مبارک (:
عصری پاپ کرن درست کردم ویه ساعت خوش کنار عزیزانم گذروندم
امروز پر آبی بود : )
ومن از دیدنش لذت بردم
موزیک مورد علاقه ،برنامه درسی که داره طبق خودش عالی پیش میره ، جمع وجور شدن مراحل اولیه تا یک شیمی ونزدیک شدنش به پایان واینکه کم کم باید به فکر مراحل بعدی باشیم
یادمه خواهری موقعی که حس میکرد حالم زیاد خوب نیست شب ها برام یادداشت وشعر می نوشت میزد به دیوار اتاقم وصبح ها با دیدن یهویی ش حالم عالی میشد همه شون دارم ....مرورشون اینقدر حالم خوب کرد که قابل توصیف نیست، من براش یه سورپرایز آماده کردم امیدوارم خوشش بیاد
من همیشه یه سری چیزا رو نگهداری می کنم وخیلی مراقبشونم مثلایه وسیله که از دوران مهد کودکم تا الان دارمش یا وسایل دیگه ی هستن امروز همه شون مرور کردم وبهشون اضافه کردم ....حس خوبی بهم میدن
ذهنم پر کلی فکر خوبه وایده سات که کم کم باید مرتب واجرایی شن
لحظه هاتون پر شادی
غبار غم برود ،حال خوش شود
-
خب روز نمیدونم چندمفک کنم روز آخر باشه
گریه نکنید درک میکنم چقد سخته نبودنم
سعی کردم شاد باشم با آدمای اطرافم (چ واقعی چ مجازی) ، شادی مثل ویروس میمونه ، توی آدما تکثیر میشه اونقدر تا طرف منفجر بشه ( مثلا از خنده) و بره نفر بعد رو آلوده کنه
( دقت کنید ک ویروس ها یا آر ان آ دارن یا دی ان آ همه کپسید دارن و بعضی ها هم پوشش ک مدیون سلول قبلیه
گفتم ک پست آموزشی هم محسوب بشه
کلا آدم متعهدیم
)
.
روز عادی بود پر از اتفاقات عادی :| خواب تا لنگ ظهر و انجمن و خرید و ...
با رفیقام قرار گذاشتیم بریم استخر ک فهمیدم عروسی داریم( پس شادی اول ک کوچک بود مبدل شد به شادی بزرگتری ک خیلی خفن است و این چیزا
باشد ک رستگار شویم )
عروسی هم خوب بود تقریبا یه مرور داشتم رو همه اقوام ( جای بوسه هایشان هنوز بر گونه هایم است و تا طلوع آفتاب ب من درخشش میدهدچیه اینا میگم
نکنه تو عروسی چیزی بهم دادن نفهمیدم
بیخیال
)
همیشه خانواده بیشترین حال خوش رو میتونه بهت بده مخصوصا تو راه برگشت ک با داداشم کلی خندیدیم ( فلذا کله م رو گذاشته بودم رو فرمون میخندیدم نزدیک بود بزنم به بلوار له شیم)
با هلیوم صحبت کردم (: این یعنی این که روز به هر شکلی هم ک بوده باشه انتهای خوبی داره( یه چیزی تو مایه های شاهنامه آخرش خوشه! ) [ ببنید من دارم رو قرابتتون کار میکنم ۵۰ درصد ادبیاتتون رو مدیون منید شیرم رو حلالتون نمیکنم نامردا
) اره خوبم و این معجزه ی هلیومه (:
تا درودی دیگر بدرود -
ممنونم از رز عزیز که منو دعوت کرد به این چالش
و ممنونم از نگارعزیزم به خاطر عکس قشنگش
اولین چیزی که امروز منو خوشحال کرد دعوت به عروسی بود. عروسی دوستم که امشبه و فردا شب که خیلی خوشحال شدم و نمیرم
دومیش اینه که فردا باید برم مراسم عقد کسی که سر جمع دوبارم باهاش برخورد نداشتمفکر کنم حوصله ام سر بره زیاااااد
ولی تو چالشم باید شاد باشم
و سومیش اینه که گلوم درد میکنه شدید.خوددرگیری ندارم که برای گلودرد خوشحال باشم رفتیم عروس کشون از بس کنار ماشین عروس جیغ کشیدم گلوم درد میکنهولی خاطره اش برام شیرینه
چهارم اینکه پسرعموم اسبشو اورده پیشمون که قراره تو همین چند روزه برم اسب سواریخیییییییلی اسب دوس دارم.از تنها حیوونی که نمیترسم اسبه
واقعا ادم میتونه با چیزای کوچیک یا حتی اعصاب خورد کن هم شاد باشه فقط باید طرز فکرمونو عوض کنیم
باید دیدمونو به زندگی تغییر بدیم
سعی کنین شااااد باشین و شاااااد زندگی کنین