هفته های خوشحالی
-
نوشتهشده در ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۱۷:۱۴ آخرین ویرایش توسط moein انجام شده
آمممم اول اینکه ممنونیون ک منو دعوت کردینو اینا
چقدر عکسه خوب بود واقعا یه لحظه یاد وسطای امتحانای ترم دانشگاه و شلوغ پلوغیه اطرافم افتادم
خیلی به ساز و کار این تاپیک آشنایی ندارم و نیز خیلی استعدادی برای نوشتن هم ندارم اومدن تهدید به اخراجم کردنو اینا منم زورم نرسید دیه
خب خب روز اول:
صب بعد از یکی دو ماه دوباره پا تو ولیعصر گذاشتم
نمیدونم تجربهاشو دارین یا نع،صبح زود ملتی که روز پر مشغله اشونو استارت میزننو میبینی،و بهتر از اون دیر وقت دو جفت کفش هایی ک کنار هم تو آرامشش فرو رفتنو میان از کنارت رد میشن واقعا عالیه:) البته صرفا منظورم اینه ک حسه خوبیه دیه هوم؟امروز برای اولین بار با گوشت و استخون ارجحیت روابطو حس کردم،هیچی هم واحد بهم نرسید بدتر از اون یسری واحدامو هم حذف میکنن ولی گفتم خب به من چ اونا باید زورشونو بزنن ک حذف ترم نشم من چرا خودمو ناراحت کنم
میرسیم به سوپرایز امروز،رفیقایی ک از صب هی گوشزد میکردن کار و بارت به ما ربطی نداره باید بعدازظهر برگردی از تهران بریم بیرون
الانم ک صدام گرفته بس کم داد و هوار کردیم کنار هم،خیلی خوش گذشت
️
-
نوشتهشده در ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۱۸:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
امروز اصلا خیلی خوب بود اگه امروزو از ساعت شش به بعد حساب کنین کلا خواب بودم
۱:بازم تا ساعت شش بیدار بودیم و حرف زدیم
۲:یه خواب درست و حسابی داشتم کلاس هم نرفتم ولی مجبور شدم شیفت بعد از ظهر برم
۳:کلا کلاس زبان به هم میچسبه ولی کلا خواب آلود منگ بودم معلم هم یه جوری نگا میکرد
۴:ساعت یک موقع برگشتن گفتم بزار پیاده برگردم صبحانه هم نخورده بودم رفتم یه ساندویچ زدم و بلاخره چسبید تو گرما پیاده روی
۵امروزم تونستم با وجود خواب آلودگی برنامه درسیمو تموم کنم
۶شب هم خانوادگی رجب نگا کردیمو و حسابی خندیدم
فک کنم روز چهارم بود -
سلام
وقتی دیدم دعوت شدم منم بالاخرهخیلی خوشحال شدم
مرسی از دعوتتون خانم مدیر
از روز اوله که منتظر کارت دعوتم
خوشحالی اصلیِ امروزم اینه که چه خوبه که خدا با صدقه بلاهارو دور میکنه از بنده هاش...
بابت عکس خوشگلی که نگارینِ خوش سلیقه برام گرفته خیلی ذوق کردم
اینکه امشب خواهرم و برادرم آمده بودن خونمون باعث کمی از ناراحتی بزرگی که دارم رو ازیاد ببرم. خداروشکر
چون قرار براینه که فقط خوشحالی بنویسیم حرف ناراحتی رو نمیزنم ..
فقط امیدوارم شبهای بعد بتونم بیام بازم.اما اگه نتونستم بیام پیشاپیش عذر میخوام.
راستیییی
بگم اسم قصه مون چیه؟؟
نه بابا خودم میگم. میو میو عوض میشههه -
نوشتهشده در ۲۲ شهریور ۱۳۹۷، ۱۹:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
روز پنجم
امروز هم روز خوبی بود
۱:یکی از دوستام که رتبه خوبی اورده بود فک کردم رفته تاریخ بخونه ولی وقتی فهمیدم علوم قضایی تهران رفته خیلی خوشحال شدمموفق باشی ممد
۲:امروز روزای اخر زیست خوندنمه و همین روزا تموم میکنم تا یکم استراحت کنم
۳:امروز خالم از قزوین اومده بود رفتیم خونه مامان بزرگم یکم حرف زدیمو اهنگ گوش دادیمو خندیدیم
۴:امروز با لاله حرف زدم و کلی خوش گذشتf r
5:بقیه روزمم خواب بودم یعنی دو دیقه بیکار میشدم میرفتم میخوابیدم -
نوشتهشده در ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۸:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سلام ببخشی دیروز خونه نبودم
روز دم ک میشه دیروز صب طبق معمول با پارسا سروکله زدم با مامانم قهر بود همش می امد میچسبید ب من کلی بیخ گوشمم جیغ کشیدهبا هم نشستیم کارتون نگا کردیم بعد از ظهر هم ی سینمایی میداد ب اسم ترانه های دریا فک کنم اونو نگا کردیم بعد رفتم خونه اجیم خیلییییی خوشحال بودم چون بعد چند ماهه قرار بود برم وطنم جایی ک ب دنیا امدمو و بزرگ شدم حاضر شدیمو خانوادگی رفتیم علم بندی شهر ما خیلی معروفه ی علمم خیلیییییییی بزرگ داریم ک با جرثقیل برش میدارن اونجا همبازی های بچگیمو دیدم هم دخترا هم پسرا و خاطره ها برام زنده شد بعدش خونه خالم رفتیم و همینا دیه فک کنم زیاد نوشتم البته شلید برا شما جالب نباشه اما من خیلی خوشحال بودم دیروز
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۵:۰۶ آخرین ویرایش توسط athenaa انجام شده
سلام اول از همه از اسم قشنگ فروم تشکر میکنم. M.an مرسی رز عزیزم
هوممم من اولین باره وارد این تاپیک میشم و دقیقا نمیدونم باید از کدوم خوشحالی هایی ک داشتم باید تعریف کنم
خب برا همینم هر جی اومد تو ذهنم رو میگم
آشفته رفتم خونه داییم و یک راست رفتم سر کتابخونه دختر داییم خخخ
بعد دخترداییم خوشحال اومد گفت کتاب مغازه خودکشی رو بخون و کاملا فانتزی بودو منم عاشق این چیزای تخیلی ام بعدش هم باز ی کتاب بهم داد به اسم مردی به نام اوه
بعد رفتم تو پارکینگشون اسکیت بازی کردم و کلشون اومدن باند وصل کردن با صدای بلند اهنگ گذاشتیمو بالا پایین پریدم و یه جوری دور همی ما جوونا بود.
بعد تا حدودی حالم بهتر شدو برگشتم خونه.
روز اعلام نتایج سراسر استرس بودمو پشیمون بودمو نگران
وقتی نتایج اومد دیدم با یکی از نزدیکان افتادم و کلی با هم قراره با هم باشیم و کلی هم از دانشگاهم خوشحال شدم
و از جمله باحالی هاش اینه که کل دانشگاهو شهر رو میتونه بهم نشون بده و تنها نیستم
بعدشش از همه جالب تربودو گروه فامیلی رفت رو هوا
بعدشم داداشی بهم زنگ زد و تا فهمید خونه نیستم دیگه صداش کم شدو گفت کار دارم خدافظ
بعدش از پچ پچ افتاد تو خونه که بیاید اتنا رو سورپرایزش کنیم و هنوز نکردن ولی خب طبق گوش هام نزدیک...
بعد بعد یه سال دوری از دوست شفیق و صمیمیم فردا میخوام برم ببینمش
خب از همه قشنگ تر این بود که خانوادم تصمیم دارن یه سورپزایر حسابی برای دانشگاهم کنند و جوونای فامیلم دعوتن
خب یکی از خوشحالی های دیگم اینه ک نشستم باز شرلوکو دیدم تا موقغ دانشگاه دلم تنگ نشه
ولی خب حسابی اون روز خونه داییم حس خوشحالی داشتم تا نصف شب فیلم و کلیپ بامزه میدیدم با دختر داییم و کلی حالمو بهتر کردیه عالمه فیلم و کلیپ بچه سگ گربه
خب خلاصه مرسی که منو دعوت کردید ایشالله همیشه دلتون شاد باشه
جالبه بدونید تو عکسی که رز جونم گذاشته از اون مکعب ها دارم الان دیدم کلی ذوق کردم ... مکعب آینه ایعکسرم سیو کردم عزیزم
-
سلام گلا
امروزم خداروشکر همینکه اونایی که دوسشون دارم حالشون خوبه منم خوبم و خوشحال
چند جمله هرچند کوتاه از یک دوست خوب و مهربونِ انجمنکه اسمشو نمیگم امروز حالمو خیلی خوب کرد
خوشحالی بعدیم اینه که الان کنار خانواده نشستم و دارم چایی میخورم
خوشحالی بعدیم اینه که مهدی رفته مشهد و گفتم برای منم دعا کنهالبته بی معرفت هنوز جواب پی ویمو نداده
باهات کار دارممممم دکی
-
نوشتهشده در ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۹:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
روز ششم
خب امروز خیلی خوب بود یعنی خیلی
۱:برای اولین بار تو هفته سر ساعت خوابیدمساعت یک
۲:تونستم زیستو تموم کنم
۳بعد از ظهر رفتم تو حیاط خوابیدم تو هوای خنک چسبید
۴:نهار. مورد علاقم بود(مخلوط پلو یا به قول تبریزیا شیرین پلو) -
نوشتهشده در ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۷:۰۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
روز سوم
خب همش دیر میشه بخاطر اینکه دیه گوشی ندارم و شبا مجبورم برم ب وطن:smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes: تقریبا 20 دقیه از اینجا تا اونجا راهه .. و صبا برمیگردنم خونه دیروز صب یادم نبود ازمون دارم و تا 10 صب خوابیدم چون شب قبلش مریض شدم بعدش بیدار شدم دیدم دیرهصداشو در نیاوردم چون اگه اجیم میفهمید دعوام مکرد ساعت 2 بازم خابیدم فکک کنم نزدیکاری 5 بود شاید ساعتا اینور انور شه معمولا نگا ساعت نمکنم خیلی خوب بود تا میتونستم خابیدم ساعت 9 بود رفتم خونه مادر بزرگ بعدش هیتت شهرمون ک خلیییییییییییی دوسش دارم همبازی های بچه گیامو دونه دونه میدیمشون و تعجب مکردم چرا انقد هرکول شدن هم دخترا هم پسرا اونوقت من ریزه اصلاا انصاف نیس اونا حق منو خوردن شب وقت خواب چرت بود تا صب نتونستم بخوابم چون من از خونه مادربزرگم بدم میاد و انگار رو تیغ بودم خلاصه فقط اونجا ک رفتم هیتت و خیلی خوابیدم خوب بود بقیش مزخرف
-
با سلام
ضمن تسلیت فرا رسیدن ایام سوگواری سید و سالار شهیدان به اطلاع می رساند فعالیت این تاپیک به مناسبت این ایام چند وقت تعطیل خواهد بود و سپس به فعالیت های خود ادامه خواهد داد
در دعاهای خود آلا و آلایی ها را نیز یاد کنید -
انگار دوباره روز دلخواه رسید
سلام دوستای خوب آلایی
امیدوارم حالتون خوب باشه و هر روز خوشحالی هاتون رو بیشتر و بیشتر کنید و بخندید
خب بازم تاپیک رو استارت میزنیم
دوستای خوبی که تو چالش بودن باز برامون بنویسن
و امروز دعوت می کنم از @m-bahrami1378 -
نوشتهشده در ۱۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چه خوب
بعضی موقع یه جوری گره مشکلاتمون باز میشه ک خودمونم باورمون نمیشه...
فقط میتونم بگم خدایا خیلی شکرت:))
مث همیشه هوامو داری،مث همیشه حواست هست... -
نوشتهشده در ۱۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۵۰ آخرین ویرایش توسط M.ba78 انجام شده
سلام به همه(روز اول)
ممنون از اینکه دعوتم کردین
با این دعوت چنان ذوقی زدم که زمان پیدا کردن قره قروتایی که مامانم توی هفتا سوراخ قایمشون میکنه نزده بودم
خب چی باید بگم الان؟
اها یادم اومد امروز با اجازتون هیچی نخوندم و میدونم که شرمنده ی خانوم دکترمون هم میشمromisa
امروز یه بازیگوشی های مخصوص خودمو داشتم یکیش این بود که فلفل قرمز دادم به داداشم بهش گفتم زیاد تیز نیست زیاد بریز تو غذات اونم یه عالمه ریخت و الان هنوزم که هنوزه داره سرفه میکنه و هرچی دمپایی تو خونه بوده به سمتم پرتاب شده
ویه چیز دیگه این بود که امروز جاتون خالی تو روستامون مسابقه ی دو بود 5 گروه بودن که به نفر اول هر گروه یک میلیون داده میشدالبته درسته که من فقط تماشاچی بودم ولی یه نقش دیگم هم این بود که دوندگان محترم رو کمی مسخره بنمایم
اخه یکی نیست به اینا بگه با وزن 200 کیلویی کی به تو اجازه ی شرکت تو مسابقه رو داده
که الان توی جمعیت مثه ماست پهن زمین شی و بقیه ی دوندگان دو بامانع و خنده رو پشت سر بزارن
اینقدر ذوق زده بودم که نزاشتم یکم بیشتر از روزم بگذره و اتفاقای جالبتری بهم بیفته و ایتجا بگم
البته میدونم که دیگه تا اخر شب توی اتاقمم و کسی هم نمیبینم
زیرا داداشم با یه دمپایی اضافه پشت در اتاق داره سرفه میزنه و تهدید میکنه
اها یه اتفاق دیگه هم این بود که یدونه انار از درخت تو حیاطمون چیدمشاید با خودتونید بگید اخه این حرف الان چه ربطی داشت
خب الان ربطشو بهتون میگم
ربطش اینه که مامانمم به داداشم که پشت در اتاق ایستاده بود اضافه شدهو داره غرغر میکنه
که چرا اون اناری رو چیدم که توی دید بوده
والان جلوه ی حیاط با نبودن اون انار زشت شده
من الان به مامانم چی بگم؟؟خب انار برا خوردنه دیگه
خب من برم تازمانی که بابام به جمعیت پشت در اضافه نشده
-
فردارو می خوام خیلی توپ شروع کنم
یه جمله ای هست که می گه:اگر میخواهی مثل خورشید بدرخشی، اول باید مثل خورشید بسوزی
منم می خوام همین کارو بکنم.
راستی وقتی که حداقل دارین درس می خونین،یه قرآن کنارتون باشه.به امید موفقیت هر تکتکتون. -
۵ روزم مونده هنوز
روز سوم
سلام
خداروشکر همه چی خوبه و اروم
پس چرا شاد نباشیمبگو یا علی تا پاشیم
تا روز ۴ ام شمارا به خدای بزرگ میسپارم -
نوشتهشده در ۱۹ آبان ۱۳۹۷، ۱۷:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سلاام-)
ممنون ا خانوم مدیر ک اینقد خوبن .
امم کلن امرو روز خنده داری بود نمیدونم چیاشو بگم اهان روز اول رو یادم رف.
امم امرو دلم برا باورن تنگ شده بود رفتم حیاط شبیه سازی کردمش :/شیر آبو باز کردم گرفتمش رو گل یاسمون شبنما روش خیلی بامزه میشن. یکمم ا آب ریخت روم یخ کردم:/ایشالا ک سرما میخورم دیگ ا این خل بازیا نمیکنم.
رفتم اتاق حدی اینقد چرت و پرت گفتیم و خندیدیم ک احساس کردم الاناس ک خفه شم برم اون دنیا:/کلن دست برا نمونده بود اینقد کوبیدمش اینور اونور.
امم آها امرو تونستم HP و Speedاژدهامو ارتقا بدم .خیلی قوی شد:/
امم باز امرو ی بچه خوشگل رو دیدم حیف ک دیر ب من رسید وگرنه ی لقمه چپش میکردم . ولی خو چیکار کنم ی بچه میاد خونمون باید دست سه نفر دیگ بگرده تا برسه ب من .تا بچه رو ا بابا بگیرم ی ساعت طول میکشه بعدش حدی ک اخرشم باید سرش دعوا کنیم .نمیزارن ادم فیض ببره ک.
امم ی تی شرتم بنفش خرریدم اینقد زیادن شدن ی کلیکسیونی شدن برا خودشون. یکی ا چیزایی ک خوشحالم میکنه تی شرت خریدنه .نمیدونم چرا....واقعن نمیدونم .تازه این یکی خیلی خاص تر بود با رگهای صورتم ست بود.خیلی باکلاس شده لامذهب:/
از همه مهم تر غذا خوردم.-___-
اهان داش یادم مییرف دوستم برام ی پیکسل خریده بود ...خیلی خوشحال شدم... ولی متن روش داغونم کرد...نگین هنو تو شوکم..
با تشکر ا خوانندگان عزیز^^ -
نوشتهشده در ۱۹ آبان ۱۳۹۷، ۱۹:۰۷ آخرین ویرایش توسط M.ba78 انجام شده
روز دوم
سلام
خداروشکر امروز روز خوبی رو داشتم
فقط اینکه صبح از خواب بیدار که شدم هوا ابری بود
ساعت حدودای 8 بود که داشتم زیست میخوندم بارون نم نم شروع شد
ولی هنوز چند دقیقه ای از بارون نگذشته بود که زلزله هم گرفت
وما همگی از قضای الهی که همان زلزله است به قدر الهی که باران است پناه بردیم
و چند لحظه پیش به خانوم دکتر گزارش دادم@romisaromisa
خداروشکر ازم راضی بود
والانم باید برم عربی بخونم
درکل روز خوبی بود
خدانگهدار