-
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۵:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نمیخواستم
این عشق را فاش کنم
ناگاه به خود آمدم،
دیدم همه کلمات راز مرا میداننداین است که
هرچه مینویسم
عاشقانهای برای تو میشود -
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۵:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تورا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست#شاملو
-
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۵:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیم
نان را تو ببر
که راهت بلند است
و طاقتت کوتاه
نمک را بگذار برای من
می خواهم
این زخم
تا همیشه تازه بماند -
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۵:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی در پنجه ره دانی
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی
هم آبی و هم جویی هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی
چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیختهای با جان یا پرتو جانانی
نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی
هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی
-
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی در پنجه ره دانی
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی
هم آبی و هم جویی هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی
چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیختهای با جان یا پرتو جانانی
نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی
هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی
-
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از ماه بگویم؟
پیشترها گفته اند
از گل؟
آه …
یا من دیر شاعر شده ام
یا تو بیش از حد زیبایی -
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
قاصدک هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
-
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهمتو را من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم که بر جا درهها چون مرده ماران خفتگاننددر آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم#تورا من چشم در راهم
-
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
درد بی درمان شنیدی؟
حال من یعنی همین
بی تو بودن درد دارد
می زند من را زمین
می زند بی تو مرا
این خاطراتت روز و شب
درد پیگیر من است
صعب العلاج یعنی همین -
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
الحمد لله بقیه شعر بلد نیستن---
-
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شب ها
بیهوده از این کوچه می گذرم
می دانی که خانه ی من این حوالی نیست
ظهرها
بیهوده در کافه ها به انتظار می نشینم
عصرها در ایستگاه
کاش یک نفر به شانه ام بزند که هی
کسی که با پای دلش رفته است
با قطار برنمی گردد
و چقدر خوب می شود
آن یک نفر تو باشی -
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان -
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@hasty-79 زیبا بود-----
-
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شوهم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو -
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شوهم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شونوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده@hastyفرقی نمی کند
پنجه ی طلایی آفتاب باشد
یا انگشت های خیس باران
این پنجره دیگر
جواب سلام آسمان را نخواهد داد
وقتی قرار نیست
تو از این کوچه بگذری -
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟! -
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو مرا آزردی
که خودم کوچ کنم از شهرت
تو خیالت راحت
می روم از قلبت
می شوم دور ترین خاطره در شب هایت
تو به من می خندی
و به خود می گویی: باز می آید و می سوزد از این عشق ولی
برنمی گردم، نه
می روم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد
عشق زیباست و حرمت دارد -
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کاش یک نفر بود
که می گفت به من
همه ی آن من از آن تو وقتی که دلت می گیرد … -
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و منخاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من -
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۶:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کم رنگ
زندگی باید کرد
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز پنهان
گاه باید رویید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
لحظه هایت بی غم
روزگارت آرام