-
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود
احمد شاملو
خدافظ دوستان -
تلخی اخلاق را اندام موزون حل نکرد
استکانم شد کمر باریک و چایم تلخ ماند -
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود مینالد.
جغد میخواند.
غم بیاویخته با رنگ غروب.
میتراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب. -
شب همتون شعرولانه .بای
-
عزیزان شب همتون پر ستاره
-
-
بیا وقتی برای عشق هورا می کشد احساس
به روی اجتماع بغض حسرت گاز اشک آور بیندازیم
بیا با خود بیندیشیم
اگر یک روز تمام جاده های عشق را بستند
اگر یک سال چندین فصل برف بی کسی بارید
اگر یک روز نرگس در کنار چشمه غیبش زد
اگر یک شب شقایق مرد
تکلیف دل ما چیست؟
-
هاتفی از گوشه میخانه دوش....گفت ببخشند گنه می بنوش
عفو خدا بیشتر از جرم ماست...نکته سربسته چه گویی خموش
-
ای روی خوب تو سبب زندگانیام
یک روزه وصل تو طرب جاودانیامجز با جمال تو نبود شادمانیام
جز با وصال تو نبود کامرانیامبییاد روی خوب تو ار یک نفس زنم
محسوب نیست آن نفس از زندگانیامدردی نهانیست مرا از فراق تو
ای شادی تو آفت درد نهانیام -
به نام خدائی که هستی را با مرگ، دوستی را یک رنگ
زندگی را با رنگ، عشق را رنگارنگ، رنگین کمان را هفت رنگ
شاپرک را صد رنگ، و مرا دلتنگ تو آفرید . . . -
ندیدهام رخ خوب تو، روزکی چند است
بیا، که دیده به دیدارت آرزومند استبه یک نظاره به روی تو دیده خشنود است
به یک کرشمه دل از غمزه تو خرسند استفتور غمزه تو خون من بخواهد ریخت
بدین صفت که در ابرو گره درافکند استیکی گره بگشای از دو زلف و رخ بنمای
که صدهزار چو من دلشده در آن بند استمبر ز من، که رگ جان من بریده شود
بیا، که با تو مرا صدهزار پیوند استمرا چو از لب شیرین تو نصیبی نیست
از آن چه سود که لعل تو سر به سر قند است؟کسی که همچو عراقی اسیر عشق تو نیست
شب فراق چه داند که تا سحر چند است؟ -
در غم عشق نبودیّ و محبت کردی
این هم از لطف شما بودو نمیدانستیم
من نکردم گله از عهد و وفاداری تو
عهد ما عهد جفا بودو نمیدانستیم
رنج بی عشقی و تنهایی و بی مهری یار
همه ی تقدیر خدا بودو نمیدانستیم . . .
-
تا کی در انتظار گذاری به زاریام
باز آی بعد از این همه چشم انتظاریام.......... -
شرمم کشد که بیتو نفس میکشم هنوز
تا زندهام بس است همین شرمساریام... -
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی...
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی -
هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی...
که هم نادیده می دانی و هم ننوشته می خوانی -
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست... -
....آیا اجازه میدهی در قلب پاکت
مانند گنجشکی بسازم آشیانه؟یک لحظه بنشین تا که این شاعر بگیرد
الهامی از این چشمهای شاعرانه...... -
بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر
مرا ز خویش بگیر و مرا ز خویش ببرمرا به حیطه محض حریق دعوت کن
به لحظه لحظه پیش از شروع خاکستربه آستانه برخورد ناگهان دو چشم
به لحظههای پس از صاعقه، پس از تندربه شبنشینی شبنم، به جشنواره اشک
به میهمانی پر چشم و گونه تر............. -
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم …
3128/9235