خــــــــــودنویس
-
نوشتهشده در ۶ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۶ خرداد ۱۳۹۸، ۱۶:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@zedtwo در خــــــــــودنویس گفته است:
با این آهنگ کشیدم
با این آهنگ نگا کنینگوشش کنین حتما
-
نوشتهشده در ۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۴:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۶:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۸ خرداد ۱۳۹۸، ۶:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۸ خرداد ۱۳۹۸، ۱۳:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۰ خرداد ۱۳۹۸، ۶:۲۵ آخرین ویرایش توسط Blank انجام شده
-
- پ ن : یعنی فکر کنید انقد خسته باشین وایسین عکس بگیرین
چقدر خندیدم اون روز با بچه ها یعنی من 2 دقیقه قبلش میگفتم دیگه از خستگی نمی تونم سرپا وایسم
نوشتهشده در ۱۱ خرداد ۱۳۹۸، ۷:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده@M-an
تصویر بسیار قشنگیه
لایک واقعی داشت - پ ن : یعنی فکر کنید انقد خسته باشین وایسین عکس بگیرین
-
نوشتهشده در ۱۲ خرداد ۱۳۹۸، ۹:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۲ خرداد ۱۳۹۸، ۱۹:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۳ خرداد ۱۳۹۸، ۹:۴۹ آخرین ویرایش توسط masoud انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۳ خرداد ۱۳۹۸، ۲۰:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۴ خرداد ۱۳۹۸، ۲۰:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۵ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#00419c)[هیچ قلهای آخرین قله نیست.]
%(#0d53b5)[رسیدن غمانگیز است.]
%(#1162d4)[راه،]
%(#2176ed)[بهتر از منزلگاه است.]
%(#3c8bfa)[برویم،]
%(#4593ff)[بی آنکه به رسیدن بیندیشیم]
%(#4994fc)[امّا،]
%(#4c97ff)[واقعا برویم.] -
نوشتهشده در ۱۶ خرداد ۱۳۹۸، ۱:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۶ خرداد ۱۳۹۸، ۵:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
یادش ب... هفت سال بیشتر نداشتم، ماه رمضان بود و همه روزه میگرفتند و من خالصانه روزه میخوردم. از آن روزهای زندگیم خاطرات معلق و مبهمی بیشتر نماندست.
شبهای قدر اطراف مسجد، توی کوچه های خاکی و حیاط مسجد، بازی میکردیم و از ته دل میخندیدیم! چه خنده های شرورانه ای! از زمین خوردن بچه هایی که ازشان متنفر بودم تا جک هایی که مثبت سنمان بود. ساعت از دوازده که میگذشت کمکم از کارهایم پشیمان میشدم و به فکر توبه! میافتادم. چند تایی از دوستانم را جمع میکردم و قرآن میآوردیم گوشه مسجد و یواشکی مینشستیم.
سورهی ناس باز میشد و آیه به آیه تفسیرش میکردم و با هر آیه از پشت گردنم لرزشی شروع میشد و به کلیه هایم ختم میشد.آه خدا ما را میبخشید.
یادش ب...
یکم شَوال | 1440 -
نوشتهشده در ۱۶ خرداد ۱۳۹۸، ۱۹:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۷ خرداد ۱۳۹۸، ۵:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده