هفته های خوشحالی
-
روز سوم..
امروزم اتفاق خاصی نداشت..
درس خوندم..
با خرابکاریام مامانم رو خندوندم..
هشتادیمون برام غیرتی میشه،که گاهی باعث میشه دلم ضعف بره..
و بازهم دخترخاله جان..
چه افطار کردنی قشنگ تر از اینکه که این فلفل خانوم پیشت باشهخیارشوراتو بخوره و برای گول زدنت به پهنای صورت برات بخنده
و بازم دلم ضعف میره از اینکه لاکامو میبینه و جوری ذوق میکنه که انگار بار اولشه..و انگار منم بار اولمه که این ذوق کردناشو میبینم و خوشی کل عالم میریزه تو دلم...
چی لذت بخش تر از اینکه براش لاک بزنم و با شگفتی داد بزنه:بَــــه بَــــه
چی لذت بخش تر از اینکه وسایلمو خراب کنه و بیاد با اون زبونش بهم توضیح بده که چیکار کرده...
خدایا شکرت -
روز چهارم..
کل خوشحالیش برای شب بود که رفتم مسجد..
وقتی که خدا رو با بیش از۱۰۰تا از صفاتش صدا زدم..
وقتی که معنی دعای جوشن کبیر رو میخوندم و دلم غرق خوشی میشد،بخاطر بودنش..بخاطر اینکه میبینه منو..هوامو داره..
وقتی زیر سایه قران بخودش و بهترین مخلوقاتش قسمش میدادم..
وقتی صدای العفو بقیه دلمو زیر و رو میکرد..
خوشحال بودم که امسال،دقیقه نود به یادش نیفتادم..
خوشحال بودم که فقط تو سختی به یادش نبودم..- این روزا سالگرد یه دوستیِ آسمونیِ برام...بخاطر بودنت شکر
- این روزا سالگرد یه دوستیِ آسمونیِ برام...بخاطر بودنت شکر
-
روز پنجم..
خوشحالی عمدش برای صبح بود که با یکی از دوستام حرف زدم،حالش خوب بود و این برای من کافی بود..از اینکه میخندید منم خوشحال میشدم..
و ظهر که رفتم کولر سرویس کردم،البته از دور
تو اوج هوا گرمی و تشنگی آب بازی کردم و خندیدم..
بابامو خیس کردم و ریز ریز خندیدم که مثلا عه حواسم نبود شما اونجایی..
خدایا شکرت -
۶و۷..وتامام
چه زود تموم شد..
روزای آخرم گذشتن دیگه..
بهترین شب قدر زندگیم تا به الان برام رقم خورد..
اون دوستمم که اولین روز چالش روهم هفت تیر کشیدیم،الان با هم خوبیم و نکشتمش دیگه(@ M-an)
کنکورم که عقب نیفتاد که بگم بخاطر اون خوشحال شدم
فلفل خانوم هم که چند روزه ندیدم اصن
marzyeh78 توهم که نیومدی
.
فک کنم من تاپیکو با تاپیک هفته های بدحالی اشتباه گرفتم
مرسی از دعوتتون- امید چیز خوبی ست
مثل اخرین سکّه، مثل اخرین بلیط
مثل اخرین گلوله، مثل اخرین کشتی
اخرین سکّه نمیگذارد که غرورت بشکند
اخرین بلیط نمیگذارد که نا امید از ترمینال ها برگردی،
اخرین گلوله نمی گذارد که سرباز اسیر شود،
کسی که امید دارد فقیر نیست،
همیشه چیزی دارد،
یادم رفت از آخرین کشتی بگویم،
آخرین کشتی حتی اگر هم نیاید
نمی گذارد که نام دریا و مسافرت از یادت برود...
- امید چیز خوبی ست
-
بعضی موقع اینقد اوضاع داغون میشه و حالت بد که فقط میخوای هر طور شده بگذرن این روزا
این وسط یه آدمای خوشقلب و مهربون و بامعرفتی داری که برات وقت میذارن و حالتو عوض میکنن:)
خوشحالم شمارو دارمآسمان ِ آبی @zedtwo
پ.ن:قبلا دعوت شده بودم بنابراین آزادم هر موقع دلم خواست بیام اینجا :|:face_savouring_delicious_food: -
%(#fa0859)[به نام شادی بخش قلب ها]
%(#08fad2)[سلام به رفقای خوب آلایی]
قراره توی این تاپیک لحظات خوش زندگیمون رو برای همدیگه تعریف کنیم، اتفاقاتی که به خاطرشون حتی شده برای یک لحظه هم یه لبخند (: کوچیک نشسته کنج لبمون،
قراره تو پایین تاپیک همدیگه رو به چالش خوشحالی دعوت کنیم،
نحوه ی کار ما به این صورت هستش که هر کسی که به این چالش دعوت شد باید هر شب بیاد و چنتا از دلایل خوشحالیِ اون روزش رو بنویسه، هر چیزی که برای یک لحظه هم که شده خوشحالتون کرده، هر اتفاق کوچیک یا بزرگی که باعث خنده و ذوقتون شده، همه رو اینجا برامون بنویسین، تا ما هم بتونیم از شادی های کوچیک و بزرگتون یاد بگیریمو خوب ازشون استفاده کنیم
ما برای شاد بودن شما ارزش قائلیم، و امیدواریم روز به روز غم و ناراحتی تو دلاتون کمتر بشه
این چالش رو با سه نفر شروع میکنیم که این سه نفر موظفنتا یک هفته هر شب بیان و دلایلِ خوشحالی روز اخیرشون رو توضیح بدن
هر روز یک نفر به این چالش دعوت میشه
تا جایی که میتونید سعی کنید به این چالش پایبند باشید و از چیزای بزرگ و کوچیکی که ناراحتتون میکنه دوری کنید و یا بهشون توجه نکنید،بهمون قول بدید که یک هفته همه خشم و کدورت هارو از دلتون بیرون کنیددوستانی که به چالش دعوت میشن اینجا برامون بنویسن و بقیه دوستان تو تاپیک مهسا بنویسن این دوتا تاپیک مکمل هم هستن
پ ن: چندین هفته هست داره برای این تاپیک فکر میشه (: و کارای آماده سازیش انجام میشه
پ ن : دوستان اسپم هم نفرستین فقط افراد دعوت شده بنویسن
پ ن : عکس های این تاپیک رو negaarin می گیره (:این پست پاک شده! -
خب اول از همه تشکر میکنم بابت دعوت و عکس
خب طی تقریبا یکسال گذشته خوشحالیام بهتر شدنحداقل بهتر از خوردن وسط هندونه
خب امروز که جالب بود
امتحانا هم تموم شدنو منم که امتحانا از دل جون مایه گذاشتمو برکینگ بد و نصف گات رو تموم کردم
امروز وقت برگشتن از مدرسه (مدرسمون تو دشت و بیابونو بین دو تا نهر آبه) اردکایی که تو اب شنا میکردن اومده بودن بیرون جوجه هاشون زیر سایه شون خوابیده بود اصلا صحنه فوق العاده ای بود
بعدم که اومدم خونه و ادامه گات
نهار رو خوردم (البته جلوی گات)
قرار شد ساعت سه بریم سالن و منم با مهارت های فوق العادم تو فوتبال همرو متاثر کنم رفتم واقعا تیم رو به تنهایی به پیروزی رسوندم البته منظورم تیم حریفه
وقتی داشتیم برمیگشتم یه نم نمکی بارون زد و ما هم از خدا خواسته به بهانه خیس نشدن گفتیم بریم شیرینی فروشی یه دلی از عزا در بیاریم و منم نصف شیرینیا رو خالی کردم و زدیم بیرون
حالا بیا با بدن خسته از دو ساعت دویدن و شکم پر از شیرینیای بیات شیرینی فروشی حاشیه شهر بقیه راه رو رکاب بزن
بعد اومدم خونه رفتم سر وقت گاتپارچ اب کنارم هی اب میخوردمو از مونده نهار میخوردم
کلا وضع خوردنم داره نگران کننده میشه
یکم که رد شد نشستم پای والیبال که خانواده اومدن منم یه بحثایی رو پیش کشیدم اخرش قبول کردن بازی ایران فرانسه برم ورزشگاه
بعدشم طبق معمول رفتم جلوی گاتتا الان که اینارو نوشتم
البته امروز به طرز عجیبی خوب بود وگرنه از فردا با همون وسط هندونه ها سر میکنیم -
این پست پاک شده!
-
روز دوم یکم دیر شد
خب اینم از اون روزای خاص بود اصلا این روزا خاصن:
۱_خب خیلی وقت بود درست و حسابی نخوابیده بودم واسه همین گرفتم خوب خوابیدم
۲_هندونه خوردم اونم وسطش
۳_نهارو زیاد دوس نداشتم ولی خیلی خوردم
۴_بعد از ظهر دیگه واقعا کلافه شده بودم بعد نهار تا ساعت چهار رو خواب بودم بقیشم واقعا مونده بودم چیکار کنم حتی دستو دلم به گات هم نمیرفت گفتم هوا هم خوبه پاشم برم دوچرخه
اماده شدم و کوله و کفشو هندزفری و دفترو یه چند تا خرت و پرتو ریختم دلو زدم به جاده
از شانس منم اول مسیر یه پنج کیلومتر راهه تا اینکه از شهر خارج شی با شیب تند اونجا رو چون تازه نفس بودم عین چی رکاب زدم رفتم بالا حالا یه راه هم هست که شیبش بیشتره اونم میرفت میرسید به یه روستا کنار شهر اونجا رو هم به هر زحمتی بود رد کردم و رسیدم به قسمت خوش ماجرا
هوا عالی جاده تقریبا مسطح دور اطراف تپه و کوه و چمن و رود و البته سگ
یکو نیم ساعت همچین مسیری رو رکاب زدم میخواستم یجوری برم ساعت نه برسم خونه و تقریبا وقت زیاد بود بعد یک و خورده ای رسیدم به روتای دوم. و تا خواستم رد شم یه سگ وسط جاده ایستادو هی پارس کرد و منصرفم کرد منم گفتم دیگه زیاد اومدم یکم رفتم اونور تر نشستم لب دره و یکمم اونجا صفا بردم
اون استاد(کوه) هم که وسط دو تپه میبینید سبلانه
و برگشتم دقیقا همون مسیر اول که شیبش تند بود رو چهل
دیقه روش وقت گذاشتم موقع برگشت پنج دیقه هم نکشید
اینقد سرعت بالا بود اشک از چشام میومد صاف مرفت پشت سرم
فرمون داشت میلرزید منم با همون شرایط یهو دیدم جلوم یه سرعت گیریه ترمزی گرفتم که نگو چرخای عقب سر میخورد و بلاخره رد کردم بعد پیاده شدم دستمو گذاشتم رو ترمز دوچرخه کاملا داغ بود
شبم که حالم بهتر شد رفتم سر گات -
روز سوم(نمیدونم چرا یکی در میون میزنم
)
خب توی این سه روز توی متفاوت ترین حالتم بودم یعنی دقیقا کسی بودم که هیچ وقت اینطوری نبودم
یعنی سالی یه بارم بیرون نمیرفتم چه برسه به کافی شاپو دو چرخه و غیره
خودمم میخونمش میگم عه این منم؟
ظهر بیدار شدم گفتم دیگه بسه بزار برم یکمم درس بخونم(امتحاناتم تموم شده
)
رفتم رو میز نشستم زیست رو باز کردم صفحه اولو خوندم گفتم حالا حسش نیست بزار اهنگ بزارم با اون بخونم بعد کامپیوترو روشن کردم دیدم عه رو حالت اسلیپ بودو فیلم نمیه تموم هساونطوری بود که زیست تا ساعت ها همون طوری باز موند
نهارو خوردمو یهو دوستم زنگ زد پاشو بیا درس بخونیم
منم پا شدم رفتم یه دو ساعتی خوندیم بعد گفتیم بابا ولش کن بریم بیرون
دو چرخه رو برداشتیم شهرو همینطوری دور زدیم بعد رفتیم بستنی خوردیم نشسته بودیم رو صندلیای بیرون کافی شاپ که یهو بارون زد ما هم نصف بستنی دستمون و با اون حالت رفتیم زیر یجا و تصمیم گرفتیم بعدشم بریم ساندویچکلا به تداخل غذایی اعتقاد نداریم فقط میخوریم
نیم ساعت بارون تگرگ رعد برق توفان زد ما هم بیرون نشسته بودیم (زیر سایبان یه مغازه)به ادمای زیر بارون میخندیدم
بلاخره رفتیم ساندویچ گرفتیم دیدم ای دل غافل پنیرشو درست و حسابی اب نکردنو در جهت اعتراض پنیراشو مخفیانه مالیدیم روی مغیز و در جهت تسلی خاطر بیشتر الکی دستمال کاغذی برداشتیم
کلا عوض مزه بد و خام بودنشو گرفتیم رفتیم بعدشم اومدم خونه شوالیه تاریکی دیدم و شبم یه کتابی خوندم خواب