-
-
نوشتهشده در ۶ تیر ۱۳۹۸، ۱۴:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۶ تیر ۱۳۹۸، ۲۰:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در جهان عجز طاقت پیشگیگردن زنست
شمع را از استقامت خون خود درگردنستذوق عشرت میدهد اجزای جمعیت به باد
گر به دلتنگی بسازد غنچهٔ ماگلشنستهرکه رفت از خود به داغی تازهام ممتازکرد
آتش اینکاروانها جمله بر جان منستجنبشم از جا برد مشکلکه همچون بیستون
پای خوابآلود من سنگ گران در دامنستپیش پای خویش از غفلت نمیبینم چو شمع
گرچه برم عالم ازفیض ناگاهم روشنستبیریاضت ره به چشم خلق نتوان یافتن
دانه بعد از آردگشتن قابل پرویزنستسوختم صدرنگ تا یک داغ راحت دیدهام
پیکر افسردهام خاکستر صد گلخنستهمچنانکز شیر باشد پرورش اطفال را
شعلهها در پنبهٔ داغ دلم پروردنستاشک مجنونم زبان درد من فهمیدنیست
در چکیدنها مژه تا دامنم یک شیونستمهر عشق از روی دلهاگر براندازد نقاب
باطن هر ذره از چندین تپش آبستنستهرقدر عریان شوم فال نقابی میزنم
چون شکست دل هجوم نالهام پیراهنستمعنی سوزیست بیدل صورت آسایشم
جامهٔ احرام آتش پنبهٔ داغ منست -
نوشتهشده در ۶ تیر ۱۳۹۸، ۲۱:۲۸ آخرین ویرایش توسط __chakisaldva__ انجام شده
%(#0c4f09)[هر شب و روزی که بی تو می رود از عمر]
%(#0c4f09)[بر نفسی می رود هزار ندامت ...] -
نوشتهشده در ۷ تیر ۱۳۹۸، ۱۵:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا خرمنت نسوزد
تشویش ما ندانی -
نوشتهشده در ۷ تیر ۱۳۹۸، ۲۰:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
همیشع شعراش،توی بدترین حس های زندگیم خوبم کرده،و عملا راهو نشون داده....
عریان تنی لباسیم کو آستین کجا دست...
بیانفعالی از ما ناموس آبرو برد
تا جبهه بیعرق شد شستیم از حیادست...بر قطع زندگانی مشکل توان جدا کرد
از دامن هوسها، این صدهزار پا، دست...حرصحصول مطلب، بینشئهٔجنون نیست
از لب دو گام پیش است در عرصهٔ دعا دست...حیف است سعی همت خفتکش گل و مل
بایدکشید از این باغ، یا دامن تو، یا، دست
بیدل درین بیابان خلقی به عجز فرسود
چون نقشپا هستیم ما هم به هر پا دست -
نوشتهشده در ۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۳:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چیست در گردش جادویی چشمت که هنوز
قلم فرشچیان دور خودش می چرخد -
نوشتهشده در ۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۳:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اندوه من این است، که در دفتر شعرم
یک بیت به زیبایی چشم تو ندارم -
نوشتهشده در ۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۳:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چشم من چشم تو را دید ولی دیده نشد
من همانم که پسندید و پسندیده نشد -
نوشتهشده در ۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۳:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شدم از عشق تو شیدا، کجایی؟
به جان میجویمت جانا، کجایی؟
همی پویم به سویت گرد عالم
همی جویم تو را هر جا، کجایی؟ -
نوشتهشده در ۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۳:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هرچه پل پشت سرم هست خرابش بنما!
تا بفکرم نزند از ره تو برگردم…
شهریار -
نوشتهشده در ۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۳:۵۹ آخرین ویرایش توسط mahsaaaa انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۴:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بمون ولی به خاطرِ غرور خستهام برو
برو ولی به خاطرِ دل شکستهام بمون
به موندن تو عاشقم، به رفتن تو مبتلا
شکسته ام ولی برو، بریدهام ولی بیا
چه گیج حرف میزنم، چه ساده درد میکشم
اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم!
تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم
چه دیر عاشقت شدم، چه دیرتر شناختم… -
نوشتهشده در ۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۶:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#5769c2)[گرچه این شهر شلوغ است ولی باور کن]
%(#3355ff)[آنچنان جای تو خالیست، صدا می پیچد]
|شیوا فضل علی| -
نوشتهشده در ۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۹:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مجویید در من ز شادی نشانه
من و تا ابد این غم جاودانه
من آن قصه ی تلخ درد آفرینم
که دیگر نپرسند از من نشانه
نجوید مرا چشم افسانه جویی
نگوید مرا، قصه گوی زمانه
من آن مرغ غمگین تنها نشینم
که دیگر ندارم هوای ترانه
ربودند جفت مرا از کنارم
شکستند بـالمرا بىبهانه
من آن تک درختم که دژخیم پاییز
چنان کوفته بر تنم تازیانه
که خفته است در من فروغ جوانی
که مرده است در من امید جوانه
نه دست بهاری نوازد تنم را
نه مرغی به شاخم کند، آشیانه
من آن بیکرانِ کویرم که در من
نیفشانده جز دست اندوه، دانه
چه میپرسی از قصّهی غصّه هایم؟
که از من تو را خود همین بس فسانه
که من دشت خشکم که درمن نشسته است
کران تا کران، حسرتی بیکرانه -
دست از طمع بشوی که از شومی طمع
در حق خود دعای گدا نیست مستجاب
از عیب می فتد به هنر چشم ها پاک
از بحر تلخ، آب گهر می برد سحاب
شد غفلتم ز عمر سبکسیر بیشتر
سنگین نمود خواب مرا این صدای آب
شاهی که بر رعیت خود می کند ستم
مستی بود که می کند از ران خود کباب
صائب تبریزی... -
معرفت زینجا تفاوت یافتست
این یکی محراب و آن بت یافتست
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالی صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش
سر ذراتش همه روشن شود
گلخن دنیا برو گلشن شود
مغز بیند از درون نه پوست او
خود نبیند ذرهای جز دوست او
هرچ بیند روی او بیند مدام
ذره ذره کوی او بیند مدام
صد هزار اسرار از زیر نقاب
روز میبنمایدت چون آفتاب
صد هزاران مرد گم گردد مدام
تا یکی اسرار بین گردد تمام
-
نوشتهشده در ۸ تیر ۱۳۹۸، ۲۲:۳۵ آخرین ویرایش توسط اکالیپتوس انجام شده
طفل بودم، دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند- از شهرياربا صدای خود استاد
-
نوشتهشده در ۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۷:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#55e0b4)[به خدا می برم از شهر شما]
%(#55e0b4)[دل شوریده و دیوانه خویش]
-
ندامت یا پشیمانی وجودش رفته زیر خاک
چه سرمای شعوری شد که خشکید غنچه ادراک