-
ملال پنجره را آسمان به باران شست
چهار چشم غبارینش، از غباران شست
از این دو پنجره اما از این دو دیدهی من
مگر ملال تورا میشود به باران شست؟
امان نداد زمان تا نشان دهیم که دست
هنوز میشود از جان، به جای یاران شست
گذشتی از من و هرگز گمان نمیکردم
که دست میشود اینسان ز دوستداران شست -
کدخدای ده ماست که گمان کرده خدای ده ماست
کدخدا نیست خدایی ست بلای ده ماستروزهاییست به گوش همه خواند که خداست
بینوا بی خبر از حال و هوای ده ماست -
چیزی از رشته کوه های رفاقت شنیدی؟
وقت غم،وقت دلتنگی و بی تابی
دوست همیشه پشت سر دوست..
مثل صخره ای محکم و سخت می ایستد..
طوری که خیال میکنی تنها نه، چند تایی..
بغضِ تورا بغض میکند
و دادِ تورا داد میکشد، داد میکشد،داد میکشد..
طوری که خیال میکنی صدای خود توست
حالا چه؟
چیزی از رشته کوه های رفاقت شنیده ای؟ -
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن استعشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن استسلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن استحکمت و فلسفه را همت مردی باید
تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن استمذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است -
این گل و لاله تو گوئی که مقیم اند همه
راه پیما صفت موج نسیم اند همهمعنی تازه که جوئیم و نیابیم کجاست
مسجد و مکتب و میخانه عقیم اند همهحرفی از خویشتن آموز و در آن حرف بسوز
که درین خانقه بی سوز کلیم اند همهاز صفا کوشی این تکیه نشینان کم گوی
موی ژولیده و ناشسته گلیم اند همهچه حرمها که درون حرمی ساخته اند
اهل توحید یک اندیش و دو نیم اند همهمشکل این نیست که بزم از سر هنگامه گذشت
مشکل این است که بی نقل و ندیم اند همه -
دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش!
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش!یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش!دنبال کسی باش که دنبال تو باشد!
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش!پرواز قشنگ است ولی بی غم ومنّت
منّت نکش از غیر و پر و بال خودت باش!صدسال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش! .. -
در مجلسى از ژولیده نیشابوری پرسیدند ، میتوانی فی البداهه شعری بگویی که ده تا کلمه "دل" در آن باشد و هرکدام معانی مختلفی داشته باشند ؟
ژولیده رباعی زیر را در همون مجلس سرود :ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ، ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ، ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ.... -
از باغ ميبرند چراغانيات كنند
تا كاج جشنهاي زمستانيات كنند
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهاي تار»
تنها به اين بهانه كه بارانيات كنند
يوسف! به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار ميبرند كه زندانيات كنند
اي گل گمان مكن به شب جشن ميروي
شايد به خاك مردهاي ارزانيات كنند
يك نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطهاي بترس كه شيطانيات كنند
آب طلب نكرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانهاي است كه قربانيات كنند