-
نوشتهشده در ۲۹ تیر ۱۳۹۸، ۹:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از چه رو بر بسته ربط مردم است
رشته ی این داستان سر در گم است
در جماعت فرد را بینیم ما
از چمن او را چو گل چینیم ما
فطرتش وارفته ی یکتائی است
حفظ او از انجمن آرائی است
سوزدش در شاهراه زندگی
آتش آوردگاه زندگی
مردمان خوگر بیکدیگر شوند
سفته در یک رشته چون گوهر شوند
در نبرد زندگی یار همند
مثل همکاران گرفتار همند
محفل انجم ز جذب باهم است
هستی کوکب ز کوکب محکم است
خیمه گاه کاروان کوه و جبل
مرغزار و دامن صحرا و تل
سست و بیجان تار و پود کار او
نا گشوده غنچه ی پندار او
ساز برق آهنگ او ننواخته
نغمه اش در پرده نا پرداخته
گوشمال جستجو نا خورده ئی
زخمه های آرزو نا خورده ئی
نا بسامان محفل نوزاده اش
می توان با پنبه چیدن باده اش
نو دمیده سبزه ی خاکش هنوز
سرد خون اندر رگ تاکش هنوز
منزل دیو و پری اندیشه اش
از گمان خود رمیدن پیشه اش
تنگ میدان هستی خامش هنوز
فکر او زیر لب بامش هنوز
بیم جان سرمایه ی آب و گلش
هم ز باد تند می لرزد دلش
جان او از سخت کوشی رم زند
پنچه در دامان فطرت کم زند
هر چه از خود می دمد برداردش
هر چه از بالا فتد برداردش
تا خدا صاحبدلی پیدا کند
کو ز حرفی دفتری املا کند
ساز پردازی که از آوازه ئی
خاک را بخشد حیات تازه ئی
ذره ی بی مایه ضو گیرد ازو
هر متاعی ارج نو گیرد ازو
زنده از یک دم دو صد پیکر کند
محفلی رنگین ز یک ساغر کند
دیده ی او می کشد لب جان دمد
تا دوئی میرد یکی پیدا شود
رشته اش کو بر فلک دارد سری
پارهای زندگی را همگری
تازه انداز نظر پیدا کند
گلستان در دشت و در پیدا کند
از تف او ملتی مثل سپند
بر جهد شور افکن و هنگامه بند
یک شرر می افکند اندر دلش
شعله ی در گیر می گردد گلش
نقش پایش خاک را بینا کند
ذره را چشمک زن سینا کند
عقل عریان را دهد پیرایه ئی
بخشد این بی مایه را سرمایه ئی
دامن خود میزند بر اخگرش
هر چه غش باشد رباید از زرش
بندها از پا گشاید بنده را
از خداوندان رباید بنده را
گویدش تو بنده ی دیگر نه ئی
زین بتان بی زبان کمتر نه ئی
تا سوی یک مدعایش می کشد
حلقه ی آئین بپایش می کشد
نکته ی توحید باز آموزدش
رسم و آئین نیاز آموزدش
-
نوشتهشده در ۲۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مرگ را سامان ز قطع آرزوست
زندگانی محکم از لاتقنطوا ست
تا امید از آرزوی پیهم است
نا امیدی زندگانی را سم است
نا امیدی همچو گور افشاردت
گرچه الوندی ز پا می آردت
ناتوانی بنده ی احسان او
نامرادی بسته ی دامان او
زندگی را یأس خواب آور بود
این دلیل سستی عنصر بود
چشم جانرا سرمه اش اعمی کند
روز روشن را شب یلدا کند
از دمش میرد قوای زندگی
خشک گردد چشمه های زندگی
خفته با غم در ته یک چادر است
غم رگ جان را مثال نشتر است
ای که در زندان غم باشی اسیر
از نبی تعلیم لاتحزن بگیر
این سبق صدیق را صدیق کرد
سر خوش از پیمانه ی تحقیق کرد
از رضا مسلم مثال کوکب است
در ره هستی تبسم بر لب است
گر خدا داری ز غم آزاد شو
از خیال بیش و کم آزاد شو
قوت ایمان حیات افزایدت
ورد «لا خوف علیهم» بایدت
چون کلیمی سوی فرعونی رود
قلب او از لاتخف محکم شود
بیم غیر الله عمل را دشمن است
کاروان زندگی را رهزن است
عزم محکم ممکنات اندیش ازو
همت عالی تأمل کیش ازو
تخم او چون در گلت خود را نشاند
زندگی از خود نمائی باز ماند
فطرت او تنگ تاب و سازگار
با دل لرزان و دست رعشه دار
دزدد از پا طاقت رفتار را
می رباید از دماغ افکار را
دشمنت ترسان اگر بیند ترا
از خیابانت چو گل چیند ترا
ضرب تیغ او قوی تر می فتد
هم نگاهش مثل خنجر می فتد
بیم چون بند است اندر پای ما
ورنه صد سیل است در دریای ما
بر نمی آید اگر آهنگ تو
نرم از بیم است تار چنگ تو
گوشتابش ده که گردد نغمه خیز
بر فلک از ناله آرد رستخیز
بیم ، جاسوسی است از اقلیم مرگ
اندرونش تیره مثل میم مرگ
چشم او برهمزن کار حیات
گوش او بزگیر اخبار حیات
هر شر پنهان که اندر قلب تست
اصل او بیم است اگر بینی درست
لابه و مکاری و کین و دروغ
این همه از خوف می گیرد فروغ
پرده ی زور و ریا پیراهنش
فتنه را آغوش مادر دامنش
زانکه از همت نباشد استوار
می شود خوشنود با ناسازگار
هر که رمز مصطفی فهمیده است
شرک را در خوف مضمر دیده است
-
نوشتهشده در ۲۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر که پیمان با هوالموجود بست
گردنش از بند هر معبود رست
مؤمن از عشق است و عشق از مؤمنست
عشق را ناممکن ما ممکن است
عقل سفاک است و او سفاک تر
پاک تر چالاک تر بیباک تر
عقل در پیچاک اسباب و علل
عشق چوگان باز میدان عمل
عشق صید از زور بازو افکند
عقل مکار است و دامی میزند
عقل را سرمایه از بیم و شک است
عشق را عزم و یقین لاینفک است
آن کند تعمیر تا ویران کند
این کند ویران که آبادان کند
عقل چون باد است ارزان در جهان
عشق کمیاب و بهای او گران
عقل محکم از اساس چون و چند
عشق عریان از لباس چون و چند
عقل می گوید که خود را پیش کن
عشق گوید امتحان خویش کن
عقل با غیر آشنا از اکتساب
عشق از فضل است و با خود در حساب
عقل گوید شاد شو آباد شو
عشق گوید بنده شو آزاد شو
عشق را آرام جان حریت است
ناقه اش را ساربان حریت است
آن شنیدستی که هنگام نبرد
عشق با عقل هوس پرور چه کرد
آن امام عاشقان پور بتول
سرو آزادی ز بستان رسول
الله الله بای بسم الله پدر
معنی ذبح عظیم آمد پسر
بهر آن شهزاده ی خیر الملل
دوش ختم المرسلین نعم الجمل
سرخ رو عشق غیور از خون او
شوخی این مصرع از مضمون او
در میان امت ان کیوان جناب
همچو حرف قل هو الله در کتاب
موسی و فرعون و شبیر و یزید
این دو قوت از حیات آید پدید
زنده حق از قوت شبیری است
باطل آخر داغ حسرت میری است
چون خلافت رشته از قرآن گسیخت
حریت را زهر اندر کام ریخت
خاست آن سر جلوه ی خیرالامم
چون سحاب قبله باران در قدم
بر زمین کربلا بارید و رفت
لاله در ویرانه ها کارید و رفت
تا قیامت قطع استبداد کرد
موج خون او چمن ایجاد کرد
بهر حق در خاک و خون غلتیده است
پس بنای لااله گردیده است
مدعایش سلطنت بودی اگر
خود نکردی با چنین سامان سفر
دشمنان چون ریگ صحرا لاتعد
دوستان او به یزدان هم عدد
سر ابراهیم و اسمعیل بود
یعنی آن اجمال را تفصیل بود
عزم او چون کوهساران استوار
پایدار و تند سیر و کامگار
تیغ بهر عزت دین است و بس
مقصد او حفظ آئین است و بس
ماسوی الله را مسلمان بنده نیست
پیش فرعونی سرش افکنده نیست
خون او تفسیر این اسرار کرد
ملت خوابیده را بیدار کرد
تیغ لا چون از میان بیرون کشید
از رگ ارباب باطل خون کشید
نقش الا الله بر صحرا نوشت
سطر عنوان نجات ما نوشت
رمز قرآن از حسین آموختیم
ز آتش او شعله ها اندوختیم
شوکت شام و فر بغداد رفت
سطوت غرناطه هم از یاد رفت
تار ما از زخمه اش لرزان هنوز
تازه از تکبیر او ایمان هنوز
ای صبا ای پیک دور افتادگان
اشک ما بر خاک پاک او رسان
#اقبال
-
نوشتهشده در ۲۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۳:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۲۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۳:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
#فاضل_نظری -
نوشتهشده در ۲۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۵:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عقل تو حاصل حیات ، عشق تو سر کائنات
پیکر خاک خوش بیا ، این سوی عالم جهات
زهره و ماه و مشتری از تو رقیب یکدگر
از پی یک نگاه تو کشمکش تجلیات
در ره دوست جلوه هاست تازه بتازه نوبنو
صاحب شوق و آرزو دل ندهد بکلیات
صدق و صفاست زندگی نشوونماست زندگی
«تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی»
شوق غزل سرای را رخصت های و هو بده
باز به رند و محتسب باده سبو سبو بده
شام و عراق و هند و پارس خوبه نبات کرده اند
خوبه نبات کرده را تلخی آرزو بده
تا به یم بلند موج معرکه ئی بنا کند
لذت سیل تند رو با دل آب جو بده
مرد فقیر آتش است میری و قیصری خس است
فال و فر ملوک را حرف برهنه ئی بس است
دبدبهٔ قلندری ، طنطنهٔ سکندری
آن همه جذبهٔ کلیم این همه سحر و سامری
آن به نگاه می کشد این به سپاه می کشد
آن همه صلح و آشتی این همه جنگ و داوری
هر دو جهان گشاستند هر دو دوام خواستند
این به دلیل قاهری ، آن به دلیل دلبری
ضرب قلندری بیار سد سکندری شکن
رسم کلیم تازه کن رونق ساحری شکن
-
نوشتهشده در ۲۹ تیر ۱۳۹۸، ۲۲:۱۴ آخرین ویرایش توسط __chakisaldva__ انجام شده
ناز کنی , نظر کنی
قهر کنی , ستم کنی
گر که وفا , گر که جفا
از تو حذر نمیکنم ( :- بعد هنگی انجمن رنگ زدن سخت شده با سبز پررنگ بخونین
- بعد هنگی انجمن رنگ زدن سخت شده با سبز پررنگ بخونین
-
نوشتهشده در ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۵:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شادزندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد. -
نوشتهشده در ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۹:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
و گفت: اگر دوزخ را به من بخشند هرگز هیچ عاشق را نسوزم ..
از بهر آنکه عشق خود، او را صد بار سوخته است#عطار نیشابوری
-
نوشتهشده در ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۱۳:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سبز می پوشی، کویر لوت جنگل می شود
عاقبت جغرافیا را هم تو عاشق می کنی
مسعود احمدی
-
نوشتهشده در ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۱۳:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۲۰:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
و تنهایی..
تقدیرِ آدمهاییست
که در قلبشان
قبرستانی از حرفهای ناگفته دارند -
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۳۹۸، ۲:۵۰ آخرین ویرایش توسط dlrm انجام شده
%(#84ffc8)[خـوش آن خـوابـی که بیـداری نمـی بینـد...]
.
.
.
.- مشیری
- مشیری
-
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۳۹۸، ۵:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به حباب نگران لب یک رود قسم ...
وبه کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت...
غصه هم میگذرد آنچنانی که ...
فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند ...
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز.... -
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۳۹۸، ۹:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مــرا ز عـــشـق مــگــوئیـد
عـــشـق گـــمـشــده ای اســـت
کـه هـرچـــه هــسـت نــدارم!
کـــه هـرچـه دارم نـیـســـت..#فـاضــل_نــظــری
-
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#0a4a1b)[نبودن تو]
%(#0a4a1b)[فقط نبودن تو نیست]
%(#0a4a1b)[نبودن خیلی چیزهاست ...(:] -
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۵:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شنیده ام عزم سفر کرده ای
هوای دنیای دگر کرده ای
فکر مرا ز سر ب در کرده ای
ترو بخدا اگه میشه تنها نرو
اونجا ک میری نمیدونم کجاست؟
زمین خاکیه یا جای غم هاست؟
ترو بخدا اگه میشه تنهام نزار.. -
نوشتهشده در ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۶:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شبای بی قراری
چقد چشم انتظاریم
یه کاری کن یکم آروم بگیرم
تو دنیای خودم بی تو اسیرم
منه عاشق نزار تنها بمیرم