خاطره بازی
-
سلام خب من خاطره خیییلی زیااد دارم و از اونجایی که خیلی شیطون هستم میخوام یکیشونو تعریف کنم
ما تو مدرسمون جشن یلدا داشتیم
من دیدم جو خییلی آرومه اینهمه کیک و بند و بساط و اینهمه ارومی؟
و چون کم غذام حوصله خوردن کیکم نداشتم
بعد کیک رو گرفتم درعرض یک دهم ثانیه کوبیدم تو صورت یک نفر از بچه های قد بلند کلاسمون که قدش ۱۷۳ هست
با این حرکت من کل کلاس و کل مدرسه هوا رفت
مدیر معاون نبودن طبقه پایین بودن
همه ریختن سرم
ژله پرت کردن سمتم
ولی من خییلی فرزم خیلی سریع پله های مدرسه رو پریدم پایین چشمتون روز بد نبینه پام روی ژله رفت سر خوردم از ۱۲ پله
داغووون شدم کلیه راستم که احساس کردم از کار افتاد
البته اولین بارم نبود از پله میفتمچون زیادی تو بالا پایین رفتن از پله عجولم
هیچ با تمام دردی که داشتم و اشکی تو چشمام بود به سمت دستشویی مدرسه هجوم بردم
یه لشکرهم دنبالم چون ۵ ۶ نفر رو ژله اب و کیکی کردم
بدهم زدم
بعد رفتم تو دستشویی اونا نمیتونستن کاری کنن دیدم از اسمون داره ژله و کیک میاد رو سرم
فهمیدم اینا ول بکن نیستن از پشت در دارن میریزن
منم دیدم نه نمیشه
شلنگ رو گرفتم از این ور اب ریختم سرشون
بعد همون موقع زنگ کلاس خورد و من خیلی سریع به سمت سرویسم هجوم بردم
این یکی از شاهکارهای بنده بودGharibe Gomnam
بحث شیطنت شد؟
Devil works hard but Sarah works harder️
تو نمازخونه جشن های که میگرفتن شکلات پرت میکردن ( که به همه برسه)
و ما باز میکردیم میزدیم به زمین و .... و دوباره پرت میکردیم و بچه ها هم میخوردن -
من بچه که بودم بهم میگفتن ننه گمو گور. آخه هر وقت چیزی گم میشد تا اسم من رو صدا میزدن براشون میآوردم. عزیزان فامیلم فکر میکردن من خودم قایم کردم در حالی که از بس فضول بودم و هر سوراخ سومبهای که تو هر خونهای بود میگشتم جای همه چیز رو میدونستم. البته حافظهی قویی هم داشتم.
هر بار که میرفتم خونهی مادر بزرگم مامانم کلی نصیحت میکرد دختر خوبی باش. شیطونی نکن. فوضولی نکن. بلایی سر خودت نیار تا بیام. منم هر کاری میکردم بعد مامانم که میاومد خودم رو خوب جلوه میدادم اما چشمتون روز بد نبینه همین که پامون رو میذاشتیم خونه تا مامانم میخواست ازم تعریف کنه که چه خوبه دختر خوبی شدی خالههام زنگ میزدن که خواهر از این ننه گموگور بپرس فلان چیز کجاس. خلاصه دوباره در نقش مجرم ظاهر میشدم. -
خوندم بچهها از سریالای جومونگ و... گفتن یاد یه خاطره افتادم.
فکر کنم چهار پنج سالم بود جومونگ رو پخش میکرد شایدم بچهتر. قسمتای آخرش بود اگه اشتباه نکنم که جومونگ رو هوا بلند میشه و نیم ساعت بعد فرود میاد زمین. منم که عاشق هیجان(انگار نه انگار دخترم. یعنی ته خطر بودم برای خودم) خلاصه که مامان بابام یه لحظه من رو تنها میذارن و منم سعی میکنم از این مبل بپرم روی مبل روبهروایش تا مثل جومونگ بشم.
چشمتون روز بد نبینه هرچی میپریدم روی مبل روبهرویی نمیافتادم. به سختی دوتا مبل رو به هم نزدیک میکردم تا بشه پردید. خلاصه که یه دفعه پریدم و افتادم دقیقا جلوی مبلمون و رفتم زیرش. از این مبلای تاج دار بود و منم که با شتاب افتادم پیشونیم با چه ضخم بزرگی برید.
انقدری که مامانم من رو میبینه فکر میکنه مغزم زده بیرون و غش میکنه. طفلکی مامانم پیر شد تا من بزگ شدم
-
من که بچه بودم یادمه یه مدت زیاد برقا میرفت. مامانم اینام تصمیم گرفتن ما رو ببرن پارک تا هم بازی کنیم هم تخلیه شیم. شب که اومدیم خونه بخوابیم.
پارک نزدیک خونمون تاب نداشت و سرسرهشم همیشهی خدا شلوغ بود. مامانم اینا نشسته بودن روی صندلی و دادش کوچولوم بغلشون بود. منم روی این زنجیرا هست که دور باغچهها گذاشتن و به دوتا پایهی سبز وصله؟! نشستم و شروع کردم به تاب خودن. هرچی مامانم گفت بس کن مامان جان. بیخیال این نرده و زنجیر بشو برو با بقیه بازی کن گوش نکردم تا اینکه....
یه دفعه حسابی شتاب گرفتم و از نظر خودم داشتم پرواز میکردم که سر و ته شدم و سرم از پشت خورد به جدول لبهی باغچه و کلی تیغ گلا رفت تو سرم. بابام بدو بدو پشت سرم رو چسبوند به تنش و رفتیم بیمارستان و خلاصه بخیه و...
از اون به بعد مامانم پشت دستش رو داغ کرد من رو ببره پارک هر شب تو تاریکی میموندیم اما از خونه بیرون نمیرفتیم.
-
من توی املا افتضاح بودم.
کلاس هفتم که رفتم هیچ وقت یادم نمیره اولین املایی بود که معلمون گرفت چون فامیلیم الف داشت برگهی من اولین برگه بود. داشت تصحیح میکرد که یوهو دیدم میگه یه لحظه بیا. رفتم کنار میزش گفت این چیه؟؟( این بود. " به سیاری") هر چی تلاش کردم بخونم نشد و گفتم فکر کنم به سیاری باشه خانم. گفت خوشم میاد خودتم نمیدونی. من توی املا گفتم بسیاری حالا تو چی نوشتی رو نمیدونم. خلاصه من اونسال سوژهی املا بودم. همیشه املای 20 نمرهای رو منفی 22 میشدم. آخه هر غلط یه نمره و هر نقطه و دندونه و سرکش نیم نمره بود و مال من همه چی اشتباه بود. انقدری که برگهی من رو بعد از تصحیح بلند میکرد تا اگه کسی میتونه بازم ایراد پیدا کنه یه نمره بهش بده و یادمه یه بارم چهارتا از بچهها هر کدوم پنج نمره گرفتن به خاطر پیدا کردن ایراد توی املای من. -
بچه که بودم هنوز پوشک میشدم. خیلی دوست داشتم گوش آدما رو بگیرم و باهاش بازی کنم. خلاصه که گوش بابام در امان نبود از دست من.
پدر بزرگ خدا بیامرزم سرتیپ ارتشی بود و زندگیش حسابی برنامه و نظم داشت انقدری که بچههاش وقتی پدربزگم میاومد بلند میشدن به احترامش و خلاصه خونهشم پادگانی بود برای خودش.
نزدیک عروسی خالهم بود. اون زمان جهیزیه رو به گفتهی مامانم نصف بیشترش رو خودشون میدوختن.
منم که فوضول همش وسط چرخ خیاطی بودم پدربزرگم میگه خب بابا اول بچه رو خواب کن بعد بشین بدوز.
مامانمم بهش میگه این شیطون اصلا نمیخوابه و فوضولی بهش اجازه نمیده.
خلاصه که پدربزرگم مسول خوابوندن من میشه و من رو کنار خودش میخوابونه و قصه میگه. منم با گوشش بازی میگردم.مامانم میگه یه دفعه دیدیم بابام داد زد و زد به پوشکت و داد زد برو تو خوابت نمیبیره. پاش و برو.
بعد مامانم ازش میپرسه چی شده بابا؟
پدربزرگم جواب میده: ببین گوشمو. باباش رو در آورد. هی با گوشم بازی کرد گفتم الان میخوابه الان میخوابه یه دفعه دیدم گوشم رو بقچه کرده داره فشار میده و لهش میکنه.
مامانمم میگه گوش باباش تا چه مساحتی قرمز بوده و کبود.خدایش من مسول بر هم زدن عقاید مردم نسبت به بچه ها بودم...
-
نوشتهشده در ۲۰ خرداد ۱۴۰۳، ۱۸:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مادرم گفت مرغ رو بپز من بیام کوکو درست کنم
گفتم باشه
ساعت ۶ مرغ رو گذاشتم
ساعت ۸ از پنجره اتاقم حسکردم یه بویی میاد
فکر کردم اشغال اتیش زدن
۸:۴۵ دقیقه رفتم تو هال
هیچکس خونه نبود که چیزی بگه...
دیدم مرغ جزغاااااله شده
نگو بوی مرغ سوخته بود
قابلمه به فنا رفته
بعد چندروز پیش من داشتم با گوشیم درس میخوندم خواهرم هی با همراه مادرم زنگ میزد منم بلاک کردم موقتا
ولی یادم رفت از بلاکی دربیارم
ظاهرا مادرم ۵۰ بار زنگ زده بود که بگه حواست به مرغ باشه چون من زمانی میتونم یه کار رو با درس خوندن انجام بدم که اون کار بغلم باشه
مثلا اگر قراره هم اشپزی کنم هم درس بخونم باید با کتاب برم تو اشپزخونه
خلاصه زنگ زدم به مادرم گفتم اینجوری شد
دعوام کرد
اومد خونه تو کل خونه بوی سوختنی...
اولین بارمم نبود غذا گذاشتم رو گاز یادم رفت خاموش کنم
حتی یه بار غذا گذاشتم رو گاز خوااابم برد
تماااام خونه دود پیچیده بود
هنوزکه هنوزه مادرم میگه دیدی خونه رو اتیش داده بودی -
من تا سال ۹۹ قبل از اینکه کرونا بیاد تئاتر رو خیلی حرفه ای انجام میدادم یعنی از مدرسه جدا شدم و خارج از مدرسه شروع کردم به...
ولی یکی از مسابقات مدرسه ای بود اولین تجربه من از کار تیمی
تئاتر عروسکی بود
منم صداپیشه بودم
صداپیشه دیو فک کننننن
یه دیو دلقک با یه صدای مسخره
دیو یه کارکتر خیلی بامزه بود که اعضای بدنش از هم جدا بود و ۵ دقیقه از نمایش شروع به رقصیدن میکرد ( رقص پا) و ما قبل نمایش پاهای دیو رو گم کردیم و از اونجایی که آدم شوخ طبعی هستم اون بخش از نمایشنامه رو حذف کردیم و خودم دیالوگ نوشتم و گفتم و خیلی هم بامزه تر از نسخه اصلیش شد....( کلا عادت داشتم به اتفاقات پیش بینی نشده اما قدرت رهبری سارا شوخی نیست هاهاها)
ولی این عکسی که گذاشتم واقعا داشتیم از پشت همین پرده داور ها رو میدیدیم و همه مثل زنبور سرگردون دنبال پای دیو بودیم خیلی خیلی خیلی استرس داشتیم -
یکی دیگه از خاطراتم از تئاتز :
توی یکی از مسابقه ها قرار بود با گوشی چندتا افکت داشته باشیم
گوشی زنگ خورد
باختیمممم -
من تا سال ۹۹ قبل از اینکه کرونا بیاد تئاتر رو خیلی حرفه ای انجام میدادم یعنی از مدرسه جدا شدم و خارج از مدرسه شروع کردم به...
ولی یکی از مسابقات مدرسه ای بود اولین تجربه من از کار تیمی
تئاتر عروسکی بود
منم صداپیشه بودم
صداپیشه دیو فک کننننن
یه دیو دلقک با یه صدای مسخره
دیو یه کارکتر خیلی بامزه بود که اعضای بدنش از هم جدا بود و ۵ دقیقه از نمایش شروع به رقصیدن میکرد ( رقص پا) و ما قبل نمایش پاهای دیو رو گم کردیم و از اونجایی که آدم شوخ طبعی هستم اون بخش از نمایشنامه رو حذف کردیم و خودم دیالوگ نوشتم و گفتم و خیلی هم بامزه تر از نسخه اصلیش شد....( کلا عادت داشتم به اتفاقات پیش بینی نشده اما قدرت رهبری سارا شوخی نیست هاهاها)
ولی این عکسی که گذاشتم واقعا داشتیم از پشت همین پرده داور ها رو میدیدیم و همه مثل زنبور سرگردون دنبال پای دیو بودیم خیلی خیلی خیلی استرس داشتیم@حساب-کاربری-حذف-شده
تو این نمایشنامه صدای پیشه دیو بودم توی یکی دیگه از نمایشنامه ها صداپیشه گنجشکک اشی مشی که خیلی لوس و کوچولو بود یادش بخیر چقدر خجالت میکشیدم پیش دوستام بعد دیگه هی میومدن لپم رو میکشیدن اوخیییی لوس شو خاله ببینه!! -