کافــه میـــم♡
-
این پست پاک شده!
-
این پست پاک شده!
-
دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمی دانم
همه هستی تویی ، فی الجمله این و آن نمی دانم
بجز تو در همه عالم ، دگر دلبر نمی بینم
به جز تو در همه گیتی ، دگر جانان نمی دانم
یکی دل داشتم پُرخون ، شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاده و مجنون ، در این دوران نمی دانم
دلم سرگشته می داند ، سر زُلف پریشانت
چه می خواهد از این مسکین سرگردان ، نمی دانم
اگر مقصود تو جان است ، رُخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری ، من این و آن نمی دانم
نمی یابم تو را در دل ، نه در عالم نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر ، من حیران نمی دانم
من مستِ مِی عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از باده دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
-
این پست پاک شده!
-
این پست پاک شده!
-
آنان ک ب سرمستی ماطعنه زنانند"بگذاربمانند ب خماری ک زماهیچ ندانند!!
-
احتیاج به یه اتفاق بود و تو رو دیدم اتفاقی ، یهو دیدم خود همون اتفاقی!!!
-
این پست پاک شده!
-
عیب رندان مکن ای زاهده پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
"حافظ"
@دانش-آموزان-آلاء -
M M.an این موضوع را در قفل کرد
-
دوستای عزیز لطفا جز مطالبی که استارتر تاپیک گفتن چیز دیگه ای نفرستید. تقریبا هر موضوع متفرقه ای اینجا برای خودش تاپیکی داره مثل مطالب انگیزشی و.... یه سری کاربر ها پست هاشون منتقل شد.
لطفا رعایت کنید. در ضمن لینک های شبکه های اجتماعی هم که میدونید نباید گذاشته بشه.
sandiiii اگر پستی رو اسپم تشخیص دادید گزارشش بدید.
تاپیک باز شد.
-
-
.
در وجود همه ما؛یک منِ افسرده،یک منِ عصبانی،
یک منِ شادو یک منِ مضطرب وجود دارد.
کدام من پیروز میشود؟!
هرکدام ک بیشتر تغذیه شود... -
زن از قصه اومد بیرون، دویید تا کافه، اومد با صورت سرخ و موی پریشون و نفسنفسِ دلربا نشست روبروی مردی که از یه قصه دیگه فرار کردهبود، گفت دیدی شد؟ دیدی گفتم میشه؟مرد نگاهش کرد، دست برد تو موهای نرم زن. زن گفت تو نمیخواستی. مرد گفت دیوونه ما داریم خواب میبینیم. زن هیچی نگفت.
کافهچی براشون لیموناد و کیک آورد با رادیو. رادیو رو روشن کردن، صدای نویسنده میومد که اسم زن رو صدا میزد، غم داشت صداش. مرد گفت نیگا چقد قشنگ میگه اسم تو رو، دوستت داره. زن گفت آخر قصه میخواد منو بکشه، این دوست داشتنه؟ مرد گفت نویسندهها فقط زنهایی رو که دوست دارن تو قصهها میکشن، اونایی که نشده تو زندگی واقعی ببوسن. زن گفت تو از کجا میدونی؟ مرد گفت من تو قصه خودم نویسندهام، همون نویسندهای که قصه تو رو نوشته. زن گفت این صدای توئه از رادیو میاد؟ مرد گفت نیگا چه قشنگ میگم اسمت رو. زن گفت دوستم داری؟ مرد گفت دیوونه ما داریم خواب میبینیم.
- | حمیدسلیمی |
-
این پست پاک شده!
-
این پست پاک شده!
-
️
️
-
این پست پاک شده!
-
-
این پست پاک شده!