کافــه میـــم♡
-
جدا از همه چی، خوشحالم که نیستی. جدی مرسی که نیستی. از وقتی نیستی حالم بهتره، صبحا با حس خوب بیدار میشم، شبا با آرامش میخوابم. غذا زهر مارم نمیشه. اوقاتم با دوستام خوش میگذره. ورزش میکنم، گهگاهی درس میخونم، تمرکزم رفته روی خودم و اینده و پیشرفت و خوشبختی خودم. تایم اضافی میارم. اعصابم سر جاشه ارومم. روز به روز به هدف نزدیکتر میشم. خودمو دوست دارمو از خودم راضیم. داره خوب میگذره. همه چی بعد اون طوفان شدید سر جای درست خودش قرار گرفته. از این نسخه ای که بهش تبدیل شدم خوشم میآد. مرسی که نیستی. میشه دیگه نیای؟ اخه واقعاً زندگیم بدون تو خیلی زیبا تره.
-دیاکو. -
نهایت انــدوه؟!
حسی نداشتن به چیزهایی که قبلاً
به شوقت میآوردند... -
گفت: تو شبیه به گیاه بامبو هستی؛ سرسخت، قوی، صبور... از بیرون شکننده به نظر میرسی و از درون، بینهایت قدرتمند هستی. میگفت: حضورت، به آدم احساس جسارت و قدرت میدهد، آدم دوست دارد کنار تو باشد. آنقدر بلندی که هر گیاهی حوالی تو باشد، به شوق نگاهی که به آفتاب داری، قد میکشد!
از اینکه کسی اینقدر زیبا و باشکوه مرا توصیف میکرد، به وجد آمدهبودم اما فقط لبخند زدم و بیاختیار نگاهم را به زمین دوختم، میترسیدم در نگاهم انسانی خسته و تسلیم شده را ببیند، میترسیدم بفهمد چه طاقت کوتاه و چه روانِ شکنندهای دارم و چقدر غمگینم. میترسیدم بنای با شکوهی که از من در ذهنش ساختهبود را خراب کنم.
او جوری از من حرف میزد که خودم هم دلم میخواست این آدمِ جسور و بینظیر را از ذهنش بیرون بکشم و در آغوشش بگیرم. او مرا دقیقا همانجوری میدید، که دوست داشتم باشم... -
- تقصیر خودمونه که نمیدونیم اگه همیشه باشیم تکراری میشیم...
-
درنهایت انقدر ازش بت ساختم تو مغزم و باورش کردم که وقتی چهرهی واقعیشو نشونم داد باورم نمیشد اون آدم معصوم و پاکی که میپرسیدمش همچین لجنی که بوئه تحفنش از صدمتر دورترم به مشامم برسه باشه. من همیشه کورکورانه عشق ورزیدم، باور کردم، اعتماد کردم و همهی خودمو واسش گذاشتم، چون میپرستیدمش، بدون فکر به اینکه آیا لایقش هست یا نه؟ آیا خودِ واقعیش همون آدم مقدسیه که تو ذهن منه؟ و وقتی نشونم داد که اون نیست، اولش عصبی شدم، زدم به هردری که نه تو همون آدمی که ساختمش، بعد انکار کردم و گفتم الان واسه شرایط عوض شدی، الان خودتو گم کردی وگرنه درست میشی، و تا مدتها قبول نمیکردم، خودمو گول زدم، انقدر خودمو گول زدم که دیدم نه تنها اونی که تو ذهنم بود و تو ذهنم ندارم فقط یه آدم جدید که نمیشناسمشو زور میزنم بمونه کنارم بلکه خودمم از دست دادم.
-
سعى ميكنيم احساساتمون رو مخفى كنيم، اما يادمون ميره كه چشم ها حرف ميزنن!:)
-
دیگران تنها لبخندهای آبیات را میبینند و من عمق سیاه دردهایی که در پس آنها مخفی کردهای. من تو را با دردهایت دوست دارم؛ زیرا که بخش بیشتری از تو را در خود دارند.
پ.ن: گفته آبی چون این رنگ تو ادبیات اصولا نشونهی خستگی و اینجورچیزاست
-
حال درست حسابی ندارم
شب ها بیدارم
روز ها بی قرارم
چشم به در
عصبی
بی حوصله
تنهام
به در و دیوار گیر میدم
دل تنگ
قلب خرد شده
احساس نابود شده
پر از آرزوی بی پایان
رویاهای زیباست
پر از درد و غم ولی ساکت
خیلی حرف تو دلم دارم
خیلی سوال از خیلیا دارم