جهاد مغنیه
-
@خانوم-وكيل
اخه می خوام ببینم تو دوره فرماندهی ولایت بودن امسال یا نهنوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۳۹۹، ۱۸:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
@خانوم-وكيل
اخه می خوام ببینم تو دوره فرماندهی ولایت بودن امسال یا نهنوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۳۹۹، ۱۸:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده@زینب-صادقی
نه دیگه تا اونجا ها نه
فقط می خواستم ببینم اشنا پیدا می کنیم
راستی شما خانم وکیل و دوستتون اگه مشکلی نیست اسمهاتون رو می گید
البته اگه دوس دارید
و شما دوازدهمید
ببخشید اینقد فضولی می کنم -
@زینب-صادقی
نه دیگه تا اونجا ها نه
فقط می خواستم ببینم اشنا پیدا می کنیم
راستی شما خانم وکیل و دوستتون اگه مشکلی نیست اسمهاتون رو می گید
البته اگه دوس دارید
و شما دوازدهمید
ببخشید اینقد فضولی می کنمنوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۳۹۹، ۱۸:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده@زینب-صادقی ماها همه دوازدهميم من و پيروز و گل نرگس
جهاد يازدهمه
حواست باشه جهاد پسر نيست داداشاونم كپي خودته
من مليكام خيلي هم خوشبختم رشته اي كه ميخونم انسانيه
گل نرگس رياضيه بقيه تجربي -
نوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۳۹۹، ۱۸:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من باتريم تمومه ميرم سراغ تموم كردن برنامه ام
بازم خوش اومدي زينب جان -
نوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۳۹۹، ۱۸:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@خانوم-وكيل
ممنون برادر
این برادر خودمونی تره برا بچه مذهبیا مدرسه مون به کار می برم -
@خانوم-وكيل
ممنون برادر
این برادر خودمونی تره برا بچه مذهبیا مدرسه مون به کار می برم@زینب-صادقی شما میتونی لفظ خواهر یا حتی آجی استفاده کنی
البته هر طور راحتی -
نوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۳۹۹، ۲۰:۴۹ آخرین ویرایش توسط jahad.20 انجام شده
سنش زیاد نبود، اصلا چه کسی باور میکرد که با سن و سال، حرفهایی بزند که از جنس زمینیها نیست؟ انگار خودش میدانسته، وقتی چند ماه قبل نامه مینویسد برای امام حسین (علیهالسلام) و آنقدر خالصانه خواستهاش را میگوید که در روزهای اربعین و در راه زیارت خودش، به مُراد دل میرسد.
نامش زهراست. زهرا سالاری. ۱۵ سال بیشتر نداشت. متولد سال ۸۳ و از بهترینهای مدرسه؛ معلم و مدیر از او تعریف میکردند، چه در درس چه در اخلاق. رتبههای تحصیلیاش در رشتههای مختلف نامش را در استان سر زبان انداخته بود و فضائل اخلاقیاش او را پیش دوستانش عزیز کرده بود. او همیشه برای کارهای مدرسه و خانه پیشقدم بود، میگفت برای استراحت وقت هست، باید کار کرد! آنقدر غرق در کتابهای وصیتنامه شهدا شده بود که همهشان را خوانده و الگویش شده بودند.
و حالا که اینها را مینویسیم؛ زهرا دیگر نیست، شاید ما از نبودن حرف میزنیم، زهرا ولی حاجتروا شده.
ادامه دارد..... -
سنش زیاد نبود، اصلا چه کسی باور میکرد که با سن و سال، حرفهایی بزند که از جنس زمینیها نیست؟ انگار خودش میدانسته، وقتی چند ماه قبل نامه مینویسد برای امام حسین (علیهالسلام) و آنقدر خالصانه خواستهاش را میگوید که در روزهای اربعین و در راه زیارت خودش، به مُراد دل میرسد.
نامش زهراست. زهرا سالاری. ۱۵ سال بیشتر نداشت. متولد سال ۸۳ و از بهترینهای مدرسه؛ معلم و مدیر از او تعریف میکردند، چه در درس چه در اخلاق. رتبههای تحصیلیاش در رشتههای مختلف نامش را در استان سر زبان انداخته بود و فضائل اخلاقیاش او را پیش دوستانش عزیز کرده بود. او همیشه برای کارهای مدرسه و خانه پیشقدم بود، میگفت برای استراحت وقت هست، باید کار کرد! آنقدر غرق در کتابهای وصیتنامه شهدا شده بود که همهشان را خوانده و الگویش شده بودند.
و حالا که اینها را مینویسیم؛ زهرا دیگر نیست، شاید ما از نبودن حرف میزنیم، زهرا ولی حاجتروا شده.
ادامه دارد.....نوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۳۹۹، ۲۱:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده@jahad-20 چه شهيد نازنيني
چه قلم قشنگي -
نوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۳۹۹، ۲۱:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بسم رب الحسین
️
سفر خونین عاشقی
#قسمت_اول .همینطور عکسهایی را ک روی دیوار اتاقم ریسه وار چیدم یک به یک
مرور میکنم ، نگاهم روی عکسی قفل میشود عکسی از خودم و «زهراء️»....بر میگردم به ۷،۸ماه قبل روز های اول محرم حسینی ک با روزهای گرم شهریور ماه همراه شده بود .....
ظهر بود داشتیم با مامانم یک فنجان چای ایرانی به رگهای خسته مان تزریق میکردیم️
یکهو پدرم از در وارد شدن و گفتن : اسم خودم و .......(ک من باشم) دادم به حاج آقای محمدپور (رئیس مدرسه سحاب ، روحانی جوان تقریبا ۳۳،۳۲ساله با قدی نسبتا بلند ) برای ثبت نام کاروان اربعین 🥰
(لازم بذکره بگم امسال مدرسه خواهرم رو عوض کردیم و مدرسه جدیدشون یه مدرسه مسجد محوره و از قضا قرار بود امسال برنامه اربعین داشته باشه برای خانواده دانش آموزا) ......
.
اصلا یه لحظه هنگ کردمانگار دیگه توی این دنیا سیر نمیکردم
..
من چند بار دیگه به سرزمین نینوا پا گذاشته بودم اما هیچ کدامشان اربعین نبود️
اربعین حس و حال دیگه ای داره ،باتوجه به سختیش هرقدمی ک بر میداری شیرین ترین حس عمرت رو درک میکنیخیلی ذوق کردم
مامانم اول چیزی نگفتن اما بعدش مخالفت کردن
چون بالاخره سفر توی یه کشوره دیگه بود بخصوص اینکه مامانم نمیخواستن همراه ما بیان و میگفتن تو تنها به عنوان یه دختر کار سختیه
از یه طرف هم خاله کوچیکم خاله راضیه (ما البته میگیم خاله راضی)
زودتر از کا ثبت نام کرده بودن (پسرشون یوسف توی مدرسه سحاب درس میخوند) اما خب چون شوهر خالم پاسدارن قرارگاه بهشون ممکن بود مرخصی نده بخصوص اینکه از مرخصی اربعین یه بار دیگه استفاده کرده بودن
مامانم گفتن : فقط به شرطی میتونی بری ک خالت هم بیان
خورد تو ذوقمچون اونا اصلا کاراشون معلوم نبود
یکمی ناراحت شدم و کلی فلسفه بافی کردم ک نه دخترا خیلی خوب از پس خودشون برمیان
اما مامانم سرحرفشون ثابت بودن️، خلاصه اینکه فهمیدم کار فقط دست صاحبش درست میشه ، صاحب کارم ک خود اربابه
اما ته دلم روشن بود که حتما این توفیق نصیبم میشه
.
بابام نظر دادن و گفتن ؛: به خاله مرضی ات(مرضیه البته) بگیم شاید اومدن ک هم تو تنها نباشی هم اونا زیارت بکنن ........
#ادامه_دارد
#زهرا
#محرم
#کربلا
#اربعین
#سفر_خونین_عاشقی -
بسم رب الحسین
️
سفر خونین عاشقی
#قسمت_اول .همینطور عکسهایی را ک روی دیوار اتاقم ریسه وار چیدم یک به یک
مرور میکنم ، نگاهم روی عکسی قفل میشود عکسی از خودم و «زهراء️»....بر میگردم به ۷،۸ماه قبل روز های اول محرم حسینی ک با روزهای گرم شهریور ماه همراه شده بود .....
ظهر بود داشتیم با مامانم یک فنجان چای ایرانی به رگهای خسته مان تزریق میکردیم️
یکهو پدرم از در وارد شدن و گفتن : اسم خودم و .......(ک من باشم) دادم به حاج آقای محمدپور (رئیس مدرسه سحاب ، روحانی جوان تقریبا ۳۳،۳۲ساله با قدی نسبتا بلند ) برای ثبت نام کاروان اربعین 🥰
(لازم بذکره بگم امسال مدرسه خواهرم رو عوض کردیم و مدرسه جدیدشون یه مدرسه مسجد محوره و از قضا قرار بود امسال برنامه اربعین داشته باشه برای خانواده دانش آموزا) ......
.
اصلا یه لحظه هنگ کردمانگار دیگه توی این دنیا سیر نمیکردم
..
من چند بار دیگه به سرزمین نینوا پا گذاشته بودم اما هیچ کدامشان اربعین نبود️
اربعین حس و حال دیگه ای داره ،باتوجه به سختیش هرقدمی ک بر میداری شیرین ترین حس عمرت رو درک میکنیخیلی ذوق کردم
مامانم اول چیزی نگفتن اما بعدش مخالفت کردن
چون بالاخره سفر توی یه کشوره دیگه بود بخصوص اینکه مامانم نمیخواستن همراه ما بیان و میگفتن تو تنها به عنوان یه دختر کار سختیه
از یه طرف هم خاله کوچیکم خاله راضیه (ما البته میگیم خاله راضی)
زودتر از کا ثبت نام کرده بودن (پسرشون یوسف توی مدرسه سحاب درس میخوند) اما خب چون شوهر خالم پاسدارن قرارگاه بهشون ممکن بود مرخصی نده بخصوص اینکه از مرخصی اربعین یه بار دیگه استفاده کرده بودن
مامانم گفتن : فقط به شرطی میتونی بری ک خالت هم بیان
خورد تو ذوقمچون اونا اصلا کاراشون معلوم نبود
یکمی ناراحت شدم و کلی فلسفه بافی کردم ک نه دخترا خیلی خوب از پس خودشون برمیان
اما مامانم سرحرفشون ثابت بودن️، خلاصه اینکه فهمیدم کار فقط دست صاحبش درست میشه ، صاحب کارم ک خود اربابه
اما ته دلم روشن بود که حتما این توفیق نصیبم میشه
.
بابام نظر دادن و گفتن ؛: به خاله مرضی ات(مرضیه البته) بگیم شاید اومدن ک هم تو تنها نباشی هم اونا زیارت بکنن ........
#ادامه_دارد
#زهرا
#محرم
#کربلا
#اربعین
#سفر_خونین_عاشقینوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۳۹۹، ۲۱:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده@jahad-20 در جهاد مغنیه گفته است:
بسم رب الحسین
️
سفر خونین عاشقی
#قسمت_اول .همینطور عکسهایی را ک روی دیوار اتاقم ریسه وار چیدم یک به یک
مرور میکنم ، نگاهم روی عکسی قفل میشود عکسی از خودم و «زهراء️»....بر میگردم به ۷،۸ماه قبل روز های اول محرم حسینی ک با روزهای گرم شهریور ماه همراه شده بود .....
ظهر بود داشتیم با مامانم یک فنجان چای ایرانی به رگهای خسته مان تزریق میکردیم️
یکهو پدرم از در وارد شدن و گفتن : اسم خودم و .......(ک من باشم) دادم به حاج آقای محمدپور (رئیس مدرسه سحاب ، روحانی جوان تقریبا ۳۳،۳۲ساله با قدی نسبتا بلند ) برای ثبت نام کاروان اربعین 🥰
(لازم بذکره بگم امسال مدرسه خواهرم رو عوض کردیم و مدرسه جدیدشون یه مدرسه مسجد محوره و از قضا قرار بود امسال برنامه اربعین داشته باشه برای خانواده دانش آموزا) ......
.
اصلا یه لحظه هنگ کردمانگار دیگه توی این دنیا سیر نمیکردم
..
من چند بار دیگه به سرزمین نینوا پا گذاشته بودم اما هیچ کدامشان اربعین نبود️
اربعین حس و حال دیگه ای داره ،باتوجه به سختیش هرقدمی ک بر میداری شیرین ترین حس عمرت رو درک میکنیخیلی ذوق کردم
مامانم اول چیزی نگفتن اما بعدش مخالفت کردن
چون بالاخره سفر توی یه کشوره دیگه بود بخصوص اینکه مامانم نمیخواستن همراه ما بیان و میگفتن تو تنها به عنوان یه دختر کار سختیه
از یه طرف هم خاله کوچیکم خاله راضیه (ما البته میگیم خاله راضی)
زودتر از کا ثبت نام کرده بودن (پسرشون یوسف توی مدرسه سحاب درس میخوند) اما خب چون شوهر خالم پاسدارن قرارگاه بهشون ممکن بود مرخصی نده بخصوص اینکه از مرخصی اربعین یه بار دیگه استفاده کرده بودن
مامانم گفتن : فقط به شرطی میتونی بری ک خالت هم بیان
خورد تو ذوقمچون اونا اصلا کاراشون معلوم نبود
یکمی ناراحت شدم و کلی فلسفه بافی کردم ک نه دخترا خیلی خوب از پس خودشون برمیان
اما مامانم سرحرفشون ثابت بودن️، خلاصه اینکه فهمیدم کار فقط دست صاحبش درست میشه ، صاحب کارم ک خود اربابه
اما ته دلم روشن بود که حتما این توفیق نصیبم میشه
.
بابام نظر دادن و گفتن ؛: به خاله مرضی ات(مرضیه البته) بگیم شاید اومدن ک هم تو تنها نباشی هم اونا زیارت بکنن ........
#ادامه_دارد
#زهرا
#محرم
#کربلا
#اربعین
#سفر_خونین_عاشقیاین روایات از طرف دختر عموی شهیده
-
نوشتهشده در ۲۸ فروردین ۱۳۹۹، ۲۱:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@خانوم-وكيل در جهاد مغنیه گفته است:
@jahad-20 چه شهيد نازنيني
چه قلم قشنگيالبته این و از تو اینترنت پیدا کردم قسمتای بالا خاطراتشونن
-
@خانوم-وكيل
اخه می خوام ببینم تو دوره فرماندهی ولایت بودن امسال یا نه@زینب-صادقی در جهاد مغنیه گفته است:
@خانوم-وكيل
اخه می خوام ببینم تو دوره فرماندهی ولایت بودن امسال یا نهسلام عزیزم
من اهلی اصفانم
خوشبختم از آشنایی باهاتون
راستش ن من پارسال متاسفانه ی کاری برام پیش اومد نتونستم تو دوره شرکت کنم... -
-
-
-
-
-
-
-