هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
قبلا یبار گلایه کردم که کاش یهنفر بود که آگاهی بالایی داشت و نسبت به نیتها و قصد ادمها دانا بود! دنیادیده بود و زیاد میدونست و میفهمید...
و اونوقت من میتونستم بهش اعتماد کنم و وقتایی که دارم اینطور زجر میکشم و تا این حد همهچیز برام رنجآوره درباره اون چیزی که مثل بختک بهم حس خفگی میده حرف بزنم!
اما امروز فهمیدم که حتی اگه چنین ادمی هم باشه بازم من نمیتونم خودمو نجات بدم!
یعنی راه نجات من اصلا اونطوری که فکر میکردم نبود...!
حتی اگر چنین شخصی هم وارد زندگیم بشه یا الان داشته باشم هم ... من نمیتونم "بیان کنم" که چی میخوام و چمه دقیقا...
من تکلیفم با احساسات و خودم مشخص نیست...
ذهنم بهم ریختهاست درست مثل گره خوردن چندتا کلاف کاموا از چند رنگ مختلف، که وقتی دست میبری و یه نخ کاموا را میگیری تا بکشیش بیرون همراهش کل اون گره و کلافهای پیچ در پیچ دیگههم بیرون میاد...
من هنوز نمیتونم واژه مناسب و درست را برای اینکه بگم چی شده را انتخاب کنم...
نمیتونم اون اَلک بزرگ ذهنیم را کنار بزنم...
من چیزی رو بیان نکردم چطور توقع دارم جوابی بگیرم؟!!!
من حتی امروز فهمیدم که دارم احساساتم و خودم را کتمان میکنم... انکار میکنم و نمیخوام قبول کنم که این حس هست... با این عنوان که "من درست این حس را تجربه نکردم!"
نمیدونم که نتونستم، نخواستم، یادنگرفتم، یا چی...
ولی میدونم که نمیتونم بیان کنم):نقطه
من دلایلی که ممکنه این اتفاق ازش ناشی بشه رو برات مینویسم. دلایل برای منه. ابایی ندارم از گفتنشون. شاید به تو هم کمک کرد.
زمانی که میخوای با جهان بیرون ارتباط برقرار کنی، یک چیزی در تو هست که احساس نیاز میکنه نسبت به یک چیزی که در بیرون از وجود توئه، (هرچی، از یک سؤال گرفته تا حتی یک جمله، یک حس و و و و) پس باید بری به سمت اون قضیه.
دلیل اینکه نمیتونی کاریش بکنی اینه که با خودت روراست نیستی... نمیشینی سنگاتو با خودت وا بکنی تا به نتیجه برسی با خودت.
و من میدونم که چقدر روبرو شدن با خودت بعضی وقتا میتونه ترسناک باشه. انگار که احساس کنی یک هیولا در درونت داری و تمام تلاشت رو میکنی نادیدهش بگیری.
برای خروج هرچیزی از ذهنت، اول باید در درون ذهنت اونقدرررر باهاش کلنجار بری که دیگه خیلی راحت بتونی عین یه خمیر ورزش بدی...
هروقت تمام وجودت، با عامل درونی تو یکی و عجین شد، با خودش کنار اومد، حالا به راحتی کلماتی رو پیدا میکنه تا تو رو توصیف کنه... جوری که حتی باورت نمیشه...
خیلی اوقات هم هست میترا... خودِ حرفزدن و کلمه پیدا کردن سخته. چطور میخوای توصیف کنی دلت تنگ شده؟
نمیتونی... هرچقدررر تلاش کنی نمیتونی حسی تا این حد درونی رو به دیگری توضیح بدی. اینجور اوقاته که من میرم سراغ شعر... میخوام بتونم حرف بزنم =)))
و یه راه دیگه مواقع اینجوری شدن اینه که کسی رو داشته باشی که اونقدر برات حریم امن باشه، که بشینی پیشش و تمام کلمات بیربط و نامفهوم و بیدر و پیکری که از ذهنت میگذرن رو بازگو کنی. مهم نیست چقدر عجیب، مهم نیست چقدر غیرقابل فهم... بتونی بگیشون... و این هم حتی خیلی بهت کمک میکنه.
پس اول لازمه ببینی با خودت چند چندی. بشینی سنگاتو با خودت وا بکنی... راحت... بدون اینکه از خودت بترسی. بدون اینکه به این فکر کنی که وای این چه هیولاییه. بعد حالا اون غول عجیب بیشاخ و دمی که فکر میکنی، تبدیل به یه موجودی میشه که میپذیریش و درموردش هم میتونی حرف بزنی... که حتی یه سری وقتا هم میبینی اونقدرا هم هیولا نبود =))) -
JuDi ناطمم اینقدر خوشاخلاق آخه؟ به به
-
نقطه
من دلایلی که ممکنه این اتفاق ازش ناشی بشه رو برات مینویسم. دلایل برای منه. ابایی ندارم از گفتنشون. شاید به تو هم کمک کرد.
زمانی که میخوای با جهان بیرون ارتباط برقرار کنی، یک چیزی در تو هست که احساس نیاز میکنه نسبت به یک چیزی که در بیرون از وجود توئه، (هرچی، از یک سؤال گرفته تا حتی یک جمله، یک حس و و و و) پس باید بری به سمت اون قضیه.
دلیل اینکه نمیتونی کاریش بکنی اینه که با خودت روراست نیستی... نمیشینی سنگاتو با خودت وا بکنی تا به نتیجه برسی با خودت.
و من میدونم که چقدر روبرو شدن با خودت بعضی وقتا میتونه ترسناک باشه. انگار که احساس کنی یک هیولا در درونت داری و تمام تلاشت رو میکنی نادیدهش بگیری.
برای خروج هرچیزی از ذهنت، اول باید در درون ذهنت اونقدرررر باهاش کلنجار بری که دیگه خیلی راحت بتونی عین یه خمیر ورزش بدی...
هروقت تمام وجودت، با عامل درونی تو یکی و عجین شد، با خودش کنار اومد، حالا به راحتی کلماتی رو پیدا میکنه تا تو رو توصیف کنه... جوری که حتی باورت نمیشه...
خیلی اوقات هم هست میترا... خودِ حرفزدن و کلمه پیدا کردن سخته. چطور میخوای توصیف کنی دلت تنگ شده؟
نمیتونی... هرچقدررر تلاش کنی نمیتونی حسی تا این حد درونی رو به دیگری توضیح بدی. اینجور اوقاته که من میرم سراغ شعر... میخوام بتونم حرف بزنم =)))
و یه راه دیگه مواقع اینجوری شدن اینه که کسی رو داشته باشی که اونقدر برات حریم امن باشه، که بشینی پیشش و تمام کلمات بیربط و نامفهوم و بیدر و پیکری که از ذهنت میگذرن رو بازگو کنی. مهم نیست چقدر عجیب، مهم نیست چقدر غیرقابل فهم... بتونی بگیشون... و این هم حتی خیلی بهت کمک میکنه.
پس اول لازمه ببینی با خودت چند چندی. بشینی سنگاتو با خودت وا بکنی... راحت... بدون اینکه از خودت بترسی. بدون اینکه به این فکر کنی که وای این چه هیولاییه. بعد حالا اون غول عجیب بیشاخ و دمی که فکر میکنی، تبدیل به یه موجودی میشه که میپذیریش و درموردش هم میتونی حرف بزنی... که حتی یه سری وقتا هم میبینی اونقدرا هم هیولا نبود =))) -
-
بچه های فارغ از کنکور شده(
)
مشاور داشتین؟
هزینه اش چقد بوده؟
خوب بودن؟...هزینش هر ماه که تمدید میکردم ۶۰۰ تومن بود
ولی بهتره مشاور نگیرن
من اخرای کار دیگه مشاورمو تمدید نکردم به جاش با بابام برنامه میریختم اینجوری هم بهم گیر نمیدادن و از لحاظ روانی خیالم راحت بود که خانوادم میدونن چی کار میکنم از طرفی هم چون خودم برناممو میریختم بهتر میتونستم بهش عمل کنم. -
️
️
️
-
️
-
هزینش هر ماه که تمدید میکردم ۶۰۰ تومن بود
ولی بهتره مشاور نگیرن
من اخرای کار دیگه مشاورمو تمدید نکردم به جاش با بابام برنامه میریختم اینجوری هم بهم گیر نمیدادن و از لحاظ روانی خیالم راحت بود که خانوادم میدونن چی کار میکنم از طرفی هم چون خودم برناممو میریختم بهتر میتونستم بهش عمل کنم.@NO-077
پس ۸۹۰ منطقی نیست نه؟ -
..............
-
.............
-
@Sally
هزینهاش چقد بود؟ -
@Sally
هزینهاش چقد بود؟ -
نقطه
من دلایلی که ممکنه این اتفاق ازش ناشی بشه رو برات مینویسم. دلایل برای منه. ابایی ندارم از گفتنشون. شاید به تو هم کمک کرد.
زمانی که میخوای با جهان بیرون ارتباط برقرار کنی، یک چیزی در تو هست که احساس نیاز میکنه نسبت به یک چیزی که در بیرون از وجود توئه، (هرچی، از یک سؤال گرفته تا حتی یک جمله، یک حس و و و و) پس باید بری به سمت اون قضیه.
دلیل اینکه نمیتونی کاریش بکنی اینه که با خودت روراست نیستی... نمیشینی سنگاتو با خودت وا بکنی تا به نتیجه برسی با خودت.
و من میدونم که چقدر روبرو شدن با خودت بعضی وقتا میتونه ترسناک باشه. انگار که احساس کنی یک هیولا در درونت داری و تمام تلاشت رو میکنی نادیدهش بگیری.
برای خروج هرچیزی از ذهنت، اول باید در درون ذهنت اونقدرررر باهاش کلنجار بری که دیگه خیلی راحت بتونی عین یه خمیر ورزش بدی...
هروقت تمام وجودت، با عامل درونی تو یکی و عجین شد، با خودش کنار اومد، حالا به راحتی کلماتی رو پیدا میکنه تا تو رو توصیف کنه... جوری که حتی باورت نمیشه...
خیلی اوقات هم هست میترا... خودِ حرفزدن و کلمه پیدا کردن سخته. چطور میخوای توصیف کنی دلت تنگ شده؟
نمیتونی... هرچقدررر تلاش کنی نمیتونی حسی تا این حد درونی رو به دیگری توضیح بدی. اینجور اوقاته که من میرم سراغ شعر... میخوام بتونم حرف بزنم =)))
و یه راه دیگه مواقع اینجوری شدن اینه که کسی رو داشته باشی که اونقدر برات حریم امن باشه، که بشینی پیشش و تمام کلمات بیربط و نامفهوم و بیدر و پیکری که از ذهنت میگذرن رو بازگو کنی. مهم نیست چقدر عجیب، مهم نیست چقدر غیرقابل فهم... بتونی بگیشون... و این هم حتی خیلی بهت کمک میکنه.
پس اول لازمه ببینی با خودت چند چندی. بشینی سنگاتو با خودت وا بکنی... راحت... بدون اینکه از خودت بترسی. بدون اینکه به این فکر کنی که وای این چه هیولاییه. بعد حالا اون غول عجیب بیشاخ و دمی که فکر میکنی، تبدیل به یه موجودی میشه که میپذیریش و درموردش هم میتونی حرف بزنی... که حتی یه سری وقتا هم میبینی اونقدرا هم هیولا نبود =))) -
وااااااایی من تا خود خرداد اجازه نداشتم تودلی پیام بدم
آقای عاطفت اینجوری بود زنگ بزنم مادرت بگم درس نمیخونی ؟