هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
HANIYE bh ن خب دوره از زنجان
این عکسو از گوگل مپ گرفتم کامل نیس ک نشون بدمsina bigdeli ت فک میکنی روح اون خانواده ها اومده داره اذیت میکنه بقیه رو؟
-
sina bigdeli در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
HANIYE bh
از گوگل این عکسشو یافتمکجاست اینحا؟
عحب جای دلیه!🤌@Mr-Wick داوش انگار خیلی دلیه دیگه
این حجم از دلی بودن خوب نی
-
arthur morgan بخش نمیرم
اورژانسم این دفعه🥲maryam111 اوه اوه خیلی مواظب باشید اورژانس همه چیزی هست توش
-
sina bigdeli ت فک میکنی روح اون خانواده ها اومده داره اذیت میکنه بقیه رو؟
HANIYE bh من خرافاتی نیسم ولی چی بگم خب
-
اینم عکس قدیمی اون روستا -
HANIYE bh من خرافاتی نیسم ولی چی بگم خب
sina bigdeli در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
HANIYE bh من خرافاتی نیسم ولی چی بگم خب
این ک خرافات نیس -
@Mr-Wick اوع اوع اوع اوووع
به قول هومن برکانااا برکاناااا
-
sina bigdeli در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
HANIYE bh
از گوگل این عکسشو یافتمکجاست اینحا؟
عحب جای دلیه!🤌@Mr-Wick داداش سده ساحا
ولی خب جای خوبی نی -
اینم عکس قدیمی اون روستاsina bigdeli کجا بود قبلی؟
-
@Mr-Wick هومن ایرانمنش
-
@Mr-Wick داداش سده ساحا
ولی خب جای خوبی نیsina bigdeli منظره خوبی داره که
-
خب اماده باشید داستانی کاملا واقعی که زندگی خودمه رو براتون تعریف کنم پشماتون بریزه
-
sina bigdeli در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
HANIYE bh من خرافاتی نیسم ولی چی بگم خب
این ک خرافات نیسHANIYE bh خب کسی ندیده ک کی این کارو کرده میتونه کار ادم باشه
-
یک روز منو 4 تا دوست الدنگم تصمیم گرفتیم بریم روستای بزنگان کنار دریاچش تا صبح روز بعد چادر بزنیم
. بچه ها رو جمع کردیم رفتیم . چادر زدیم و اتیش
به راه کردیم و سیب زمینی
رو هم کباب کردیم به خودمون اومدیم دیدم غروب شده
. هیچی دیگه به بچه ها گفتم بیاین بساط شام رو پهن کنیم و بخوریمش
. یک هو دیدم ظرفو استکان نیاوردیم . هیچی دیگه اعصابا خورد شد
!!! یک هو دوستم جواد گفت بچه ببینید بالای دریاچه بالای کوهش چند تا خونه هست قدیمی هستن اونجا مردم بزنگان وسایل میزارن برای توریست ها . مام نیشمون تا بناگوشمون باز شد و خوشحال
!!! به ممد گفتم بشین ترک موتور بریم بالا . داشتیم میرفتیم یک هو شیب زیاد شد موتور رو نگه داشتم گفتم ببین اونارچه رو بده من ... تو بشین پشت موتور من میرم ور میدارم میریزم تو پارچه بریم که بوی کبابا تا اینجا اومده . رفتم دیدم یک خونه کاه گلی قدیمیه که در نداره و بجاش پارچه زدن . پارچه رو زدم کنار و دیدم به پر ظرفه . نشستم با خوشحال پارچه رو پهن کردم و شروع کردم از خوشحالی اهنگ خوندن ( ای خِدِاااا تو ور قربونننننن .. و نی نای نای نای و ... ) به وسطای کار رسیدم یک هو دیدم یک سایه ای رو دیوار اوفتاد . فکر کردم دوستم ممده برا همین راحت استکان توی دستمو گذاشتم تو پارچه . یک دفگی تمامی مو های روی تنم سیخ شد :|||||| در عرض یک ثانیه قلبم مث قلب گنجشک شد توپ توپ توپ توپپپپپپپپپپپ . عرق شدید کردم بد جوررر . فهمیدم حرف هایی که عموم میگفت راسته ( قبل سفر هشدار خیلی شدید داد دم گرگ و میش اصلا از دور همدیگه دور نشین شدین دیگه بای بای ) بدنم میلرزید نمیدونم شاید 4 ثانیه اینجوری بودم ولی برای من چند دقیقه انگار بود . هی میخواستم صحبت کنم نمیتونستم انگار تو دارم توی یک جو بدون هوا داد میزنم صدام در نمیومد . فقط میخواستم بگم ممد فرار کن !!! یعنی کار خودمو تموم شده فرض کرده بودم فقط به فکر جونم دوستم بودم اما صدام !!!! صدام در نمیومد یک هو سایه رو دیوار یکم بزرگ شد فهمیدم یکم اومده جلو . با اینکارش انگار تمام سکوت و ترس اون لحظه رو شکست . یک هو مغزم گفت پارچه رو بردار بنداز طرفشو و فقط فراررررررر کن فرررررررار کن ... سریع از جام بلند شدم و پارچه رو پرت کردم سمتش ... برای اولین بار تو عمرم دیدم یک جن . سفید... مثل انسان . صورتش ریش داشت . دستا و پاهاش دراز تر از انسان . انگار انسان بود ولی ولی ولی ولی انرژیی که ازش میومد انگاری به هر موجود زنده ای میفهموند ..... جونت در خطره ..... فرار کن .... خلاصه دو پا داشتم دوپا قرض گرفتم . بدو که بدو . صدام واشد یک هو !!! داد زدم ممدددددددددددددددددددددددددددد موتور رو روشن کن دنبالمونهههه داره میاد روشن کن بی پدر روشن کننننننننننننن !!! . دیدم این از من ترسیده تر گفت اون گرازه جن بود نه ؟؟ دیدمش اومد داخل میگم کدوم گراز ؟ گرازی چی کشک چی روشن کن بریمممم !!! . نشستم گازشو گرفتیم رفتیم یک هو سمت چپمو نگاه کردم دیدم این بار لای نیزار داره دنبالمون میاد . صورتش تغییر کرده بود شکلش بخوام بگم مثل گراز و میمون . چند بار پرید سمت موتور ولی خب ممد دست فرمونش عالی بود انصافا . نور چراغ جاده رو دیدم گفتم برو برو زیر نور همین که رفتیم زیر نور مثل وحشی ها خودشو به زمین میزد و جیغ و داد . تو نور نمیتونست بیاد دور حلقه نور چراغ با سرعت میچرخید یک هو برجک دید بانی تور انداخت رومون با بلند گو گفت از جاتون جم نخورید الان میایم کمک . دیدم یک ماشین مرزبانی اومد بدون یک کلمه صحبت باهاشون یارو یکی خوابوند زیر گوشم زیر فحشمون کرد . اخرش گفت دور و برت رو نگاه !!! صگ شبا اینجا پر نمیزنه !!! کل مردم شهر میدونن اینجا چخبر !!! از کدوم ده کوره ای اومدین شماها ؟؟!! هیچی دیگه بعد کتک خوردن مفصل برگشتیم پایین دیدم دوستم محسن جواد رو سفت چسبیده داره میکشتش عقب جواد هم مثل دیوانه ها داره در جا میدوعه . ممد زد به سرش گفت : جان مادرم این اومده جواد رو زد . داد و بیداد کردیم جواد رو انداختیم زمین مثل یک حیوونه وحشی شده بود بچه های مرزبانی که اومده بودن همراهمون دوییدن سمتمون فهمیده بودن داستان رو یکیشون یک شیشه در اورد یک مایعی رو ریخت تو دهن جواد . اروم شد ... انگار این پسر اصلا یک دقیقه پیش نیست . بعد این داستان ها جمع و جور کردیم موتور رو انداختیم پشت تویوتا مرزبانی . گفتن میرسونیمتونبه شهر . تو راه وایستاد گفت اونور کوه رو ببینید همونجاست داره نگاهمون میکنه نور رو انداخت مثل خفاشی که روش نور گرفتی شروع به فرار کرد . با شکل وحشتناکش مثل انسان ها رو تخته سنگ نشسته بود انگاری داره یک فنجون قهوه هم میخوره و از نمایش لذت میبره :||| . خلاصه تو راه شروع کرد به تعریف کردن حقایق شهر . میگفت زمان رضاپهلوی و قاجار تمام مرده های کشور رو تو این شهر دفن میکردن . برای همین جن گیر از هند میاوردن بعضی جنگیرا ها که مردن اینجا زیر دستاشون ول شدن . میگفت شهر مزداوند ( شهر کوچیک بین مشهد و سرخس ) اونجا ارتش پاسگاه داشت که هرسال چندین نفر کشته میداد ..... خلاصه من که مخالف این چیزا بودم میگفتم واقعیت نداره همین بلا سرم اومد . ولی توصیه من اینه همیشه یک چاقو بزارید تو جیبتون . تجربه این سرباز ها و فامیلم این بوده و به منم انتقال دادن .
-
sina bigdeli کجا بود قبلی؟
@Mr-Wick هر دو ی جاس الان این رفته زیر اب
-
یک روز منو 4 تا دوست الدنگم تصمیم گرفتیم بریم روستای بزنگان کنار دریاچش تا صبح روز بعد چادر بزنیم
. بچه ها رو جمع کردیم رفتیم . چادر زدیم و اتیش
به راه کردیم و سیب زمینی
رو هم کباب کردیم به خودمون اومدیم دیدم غروب شده
. هیچی دیگه به بچه ها گفتم بیاین بساط شام رو پهن کنیم و بخوریمش
. یک هو دیدم ظرفو استکان نیاوردیم . هیچی دیگه اعصابا خورد شد
!!! یک هو دوستم جواد گفت بچه ببینید بالای دریاچه بالای کوهش چند تا خونه هست قدیمی هستن اونجا مردم بزنگان وسایل میزارن برای توریست ها . مام نیشمون تا بناگوشمون باز شد و خوشحال
!!! به ممد گفتم بشین ترک موتور بریم بالا . داشتیم میرفتیم یک هو شیب زیاد شد موتور رو نگه داشتم گفتم ببین اونارچه رو بده من ... تو بشین پشت موتور من میرم ور میدارم میریزم تو پارچه بریم که بوی کبابا تا اینجا اومده . رفتم دیدم یک خونه کاه گلی قدیمیه که در نداره و بجاش پارچه زدن . پارچه رو زدم کنار و دیدم به پر ظرفه . نشستم با خوشحال پارچه رو پهن کردم و شروع کردم از خوشحالی اهنگ خوندن ( ای خِدِاااا تو ور قربونننننن .. و نی نای نای نای و ... ) به وسطای کار رسیدم یک هو دیدم یک سایه ای رو دیوار اوفتاد . فکر کردم دوستم ممده برا همین راحت استکان توی دستمو گذاشتم تو پارچه . یک دفگی تمامی مو های روی تنم سیخ شد :|||||| در عرض یک ثانیه قلبم مث قلب گنجشک شد توپ توپ توپ توپپپپپپپپپپپ . عرق شدید کردم بد جوررر . فهمیدم حرف هایی که عموم میگفت راسته ( قبل سفر هشدار خیلی شدید داد دم گرگ و میش اصلا از دور همدیگه دور نشین شدین دیگه بای بای ) بدنم میلرزید نمیدونم شاید 4 ثانیه اینجوری بودم ولی برای من چند دقیقه انگار بود . هی میخواستم صحبت کنم نمیتونستم انگار تو دارم توی یک جو بدون هوا داد میزنم صدام در نمیومد . فقط میخواستم بگم ممد فرار کن !!! یعنی کار خودمو تموم شده فرض کرده بودم فقط به فکر جونم دوستم بودم اما صدام !!!! صدام در نمیومد یک هو سایه رو دیوار یکم بزرگ شد فهمیدم یکم اومده جلو . با اینکارش انگار تمام سکوت و ترس اون لحظه رو شکست . یک هو مغزم گفت پارچه رو بردار بنداز طرفشو و فقط فراررررررر کن فرررررررار کن ... سریع از جام بلند شدم و پارچه رو پرت کردم سمتش ... برای اولین بار تو عمرم دیدم یک جن . سفید... مثل انسان . صورتش ریش داشت . دستا و پاهاش دراز تر از انسان . انگار انسان بود ولی ولی ولی ولی انرژیی که ازش میومد انگاری به هر موجود زنده ای میفهموند ..... جونت در خطره ..... فرار کن .... خلاصه دو پا داشتم دوپا قرض گرفتم . بدو که بدو . صدام واشد یک هو !!! داد زدم ممدددددددددددددددددددددددددددد موتور رو روشن کن دنبالمونهههه داره میاد روشن کن بی پدر روشن کننننننننننننن !!! . دیدم این از من ترسیده تر گفت اون گرازه جن بود نه ؟؟ دیدمش اومد داخل میگم کدوم گراز ؟ گرازی چی کشک چی روشن کن بریمممم !!! . نشستم گازشو گرفتیم رفتیم یک هو سمت چپمو نگاه کردم دیدم این بار لای نیزار داره دنبالمون میاد . صورتش تغییر کرده بود شکلش بخوام بگم مثل گراز و میمون . چند بار پرید سمت موتور ولی خب ممد دست فرمونش عالی بود انصافا . نور چراغ جاده رو دیدم گفتم برو برو زیر نور همین که رفتیم زیر نور مثل وحشی ها خودشو به زمین میزد و جیغ و داد . تو نور نمیتونست بیاد دور حلقه نور چراغ با سرعت میچرخید یک هو برجک دید بانی تور انداخت رومون با بلند گو گفت از جاتون جم نخورید الان میایم کمک . دیدم یک ماشین مرزبانی اومد بدون یک کلمه صحبت باهاشون یارو یکی خوابوند زیر گوشم زیر فحشمون کرد . اخرش گفت دور و برت رو نگاه !!! صگ شبا اینجا پر نمیزنه !!! کل مردم شهر میدونن اینجا چخبر !!! از کدوم ده کوره ای اومدین شماها ؟؟!! هیچی دیگه بعد کتک خوردن مفصل برگشتیم پایین دیدم دوستم محسن جواد رو سفت چسبیده داره میکشتش عقب جواد هم مثل دیوانه ها داره در جا میدوعه . ممد زد به سرش گفت : جان مادرم این اومده جواد رو زد . داد و بیداد کردیم جواد رو انداختیم زمین مثل یک حیوونه وحشی شده بود بچه های مرزبانی که اومده بودن همراهمون دوییدن سمتمون فهمیده بودن داستان رو یکیشون یک شیشه در اورد یک مایعی رو ریخت تو دهن جواد . اروم شد ... انگار این پسر اصلا یک دقیقه پیش نیست . بعد این داستان ها جمع و جور کردیم موتور رو انداختیم پشت تویوتا مرزبانی . گفتن میرسونیمتونبه شهر . تو راه وایستاد گفت اونور کوه رو ببینید همونجاست داره نگاهمون میکنه نور رو انداخت مثل خفاشی که روش نور گرفتی شروع به فرار کرد . با شکل وحشتناکش مثل انسان ها رو تخته سنگ نشسته بود انگاری داره یک فنجون قهوه هم میخوره و از نمایش لذت میبره :||| . خلاصه تو راه شروع کرد به تعریف کردن حقایق شهر . میگفت زمان رضاپهلوی و قاجار تمام مرده های کشور رو تو این شهر دفن میکردن . برای همین جن گیر از هند میاوردن بعضی جنگیرا ها که مردن اینجا زیر دستاشون ول شدن . میگفت شهر مزداوند ( شهر کوچیک بین مشهد و سرخس ) اونجا ارتش پاسگاه داشت که هرسال چندین نفر کشته میداد ..... خلاصه من که مخالف این چیزا بودم میگفتم واقعیت نداره همین بلا سرم اومد . ولی توصیه من اینه همیشه یک چاقو بزارید تو جیبتون . تجربه این سرباز ها و فامیلم این بوده و به منم انتقال دادن .
مجتبی ازاد داوش دمت گرم این همه نوشتی ولی واقعا قراره بخونیمش؟
-
maryam111 داستانم که انشالله به امید حق علیه باطل مشکلی نداره ؟