هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
@امیرمسعود-جعفری
اره من هم برام جالب بود
چون مسعود جعفری رو خیلی دوسش دارم
نگو طرفداراش اینطوری صداش میکنن
من بیشتر با عمو بهمنم -
@Farzam-Yousefi
بچه ها ی قبر دو در یک بکنید فرزام قدش بلنده نمیخوام اذیت بشه -
استاد شهشهانی نویسنده کتاب ریاضی عمومی یک
که بیشتر نگاه هندسی داشتن
ایشون اگه برای یکی از شاگرداشون که بفهمن با استعداده و یا اگه کلا با یه دانشجویی که نخبه است حال کن
یه امضا پای نامه دانشجو بزنه
هیچ دانشگاهی تو دنیا نیس که امضای ایشون فاقد اعتبار بدونه و با کله ایشون رو قبول میکنناین یعنی عظمت
-
دخترک بلند شد
البته خیلی هم کوچک نبود
نمیدانم
تو به دختر ۲۲ ساله میگویی کوچک؟ شاید
دخترک برخاست خسته بود خیلی خسته
خواهر و برادرش ؛ مادرش و زندگی انتظارش را میکشیدند
دانشگاه
کار
زندگی
پول
یک لقمه غذا
مشکی چشمانش را گشود
عقربه های ثانیه شمار بر ساعت ۴ صبح می رقصیدند
دوباره چشمانش را بست
دلش
خواب میخواست
خواب
خواب
خواب
خسته بود توقف زمان را طلب کرد
ایست دادن به حرکت ساعت همچو افسر رانندگی و راهنمایی همچو چراغ قرمز
چرا
هیچ چیز و هیچکس چراغ قرمز نمیشود برای گذر زمان؟
چراغ سبز میخواهد برای خواب
برای سومین بار چشمانش را میبندد
این بار میخواهد مرگ آرزو کند
اما عقل و مغزش قلب و روحش همسو و همراه میشوند
نی نی وجودش نهیبش میزنند
پس این زندگی
پس آرزوهایی که تلاش کردی
پس تمام امیدهایی که به توست چی؟
بلندشو دخترک در ذهن تکرار کرد
بلندشوبلدشو
بلند میشود هرچند ۴ ساعت خواب در روز کافی نبود اما بر میخیزد
نوت های اذان در سلول های مغزش میرقصند
قامت میبندد
چراغ خانه ها خاموش است
این خانه اما چراغش روشن است
هنگامی که همه خوابند
بیدار است
هرچند خسته است
شروع میکند
درس دارد
کار دارد
دانشگاه دارد
پروژه دانشگاه دارد
خانه اش جنوب شهر تهران است
از جنوب تا طباطبایی کم راه نیست
سرمای استخوان سوزی است
خسته است
مترو می ایستد همزمان با سوار شدن تلفن همراهش را روشن میکند
برای بار هزارم در این روزها
میخواهد استوری غمناک بگذارد شاااید که وصف حالش باشد
مینویسید تایپ میکند اما دستانش از حرکت باز میایستد دوباره و دوباره
مثل تمام این روزها
پشیمان میشود
امروز برخلاف روزهایی که بی خیال استوری گذاشتن شده بود یک جوک و یک داستان طنز می گذارد
خودش دوست نداشت که حالش بد باشد حتی اگر بد است نمی خواست بد باشد
هیچگاه هیچکس نفهمید
هیچکس
سال ها گذشت دخترک روز به روز شیر تر شد
شاید هم گرگ
اما همان مهربان همیشگی بود
همان که نمک زندگی بود و نبودش نابود گر
سرگروه یک کار تحقیقاتی شده بود
کار وسیع و دشواری بود
فشارها بیشتر شده بودند
نگفت
خسته ام
نگفت مرگ می خواهم
نگفت از دنیا متنفرم
نگفت ...
شاید او مصداق بارز
انسان به امید زنده است بود
من که می گویم
نباید انقدر تودار بود
اما او بود
می دانستیم حالش خوش نیست
او خنده هایش درد نداشت
او تلخند نمیزد
او بلد بود
چطور غمهایش لبهایش را ویروسی نکنند
او بلد بود
او استادی بود برای خودش
خوشحال بود که خواهر و برادر هایش از آب و گل در امده و با خیال راحت درس میخوانند
خانهی شان از جنوب شهر به شمال غرب امده بود
بیمار بود
نگرانش بودیم
دل گرمی همه ما بود
حساب می بردند از دختر ۲۸ ۲۹ ساله که غول بزرگی شده بود برای به اصطلاح گردن کلفت ها
میترسیدند وزنه بود و پرطرف دار
سالم ها دوستش داشتند
کم نبودند سالم ها
حتی هیئت علمی و استادان بزرگ تر حامی اش بودند
حتی بزرگترها و کله گنده ترهاهم دوستش داشتند
نمیدانیم چیشد
اما غیب شد
یک روز غیب شد
زمین و زمان را زیر و رو کردیم
میدانستیم دزدینش
پروژه مان درحال فروپاشی بود
هیچوقت برنگشت
تنها یک چیز بر صفحه اخر دفترش درد واقعی داشت
"بلاخره میتوانم با خیال راحت بخوابم با ارامش"
حدود ۱۰ ماه بعد جنازه اش را گرفتیم
من طاقت نداشتم
نتوانستم
او تا ابد برای من زنده خواهد بود
چشمانم را میبندم
ببخشید که انقدر درگیر خود شده بودیم که تورا یادمان رفت ببخشید
لبخند گرمش
نگاه ارامش
کوه استوار
گام های مقتدر
و چشم های قرصش
همه و همه
هیچگاه فراموش نشد برای هیچکداممان
اوهم حرف داشت
اما می گویم
همان خدا همه جوره هوایش را داشت
من.نمیدانم
خدا چرا هوایش را داشت؟
شاید چون تنها بود؟
اما شاید چون بنده بودن را بلد بود
اوهم حرف داشت
اما میدانم او کوه بود
ما کوهپایه
دنیا جایش نبود
اینجا زیادی برایش کوچک بود
همیشه دوستت خواهم داشت
دوست من
#از یک نفر -
-
@Farzam-Yousefi
سفارش دگ ای نداری؟سالاد سس نوشابه مخلفات؟ -
@Soniaaa
نه امر دیگه ای نیس
راستی راس ساعت 11 یکی با یه گونی سفید درب خونه رو به صدا درمیاره
حواست باشه درو باز نکنی
هرچند که خودشون کلید دارن@Farzam-Yousefi
اره گفتم درو باز نمیکنم همون دم در سلاخیشون کنید -
دارم ب این نتیجه میرسم درون گرا بودن خوبه
ولی من نیستم چ کنم خب -
دخترک بلند شد
البته خیلی هم کوچک نبود
نمیدانم
تو به دختر ۲۲ ساله میگویی کوچک؟ شاید
دخترک برخاست خسته بود خیلی خسته
خواهر و برادرش ؛ مادرش و زندگی انتظارش را میکشیدند
دانشگاه
کار
زندگی
پول
یک لقمه غذا
مشکی چشمانش را گشود
عقربه های ثانیه شمار بر ساعت ۴ صبح می رقصیدند
دوباره چشمانش را بست
دلش
خواب میخواست
خواب
خواب
خواب
خسته بود توقف زمان را طلب کرد
ایست دادن به حرکت ساعت همچو افسر رانندگی و راهنمایی همچو چراغ قرمز
چرا
هیچ چیز و هیچکس چراغ قرمز نمیشود برای گذر زمان؟
چراغ سبز میخواهد برای خواب
برای سومین بار چشمانش را میبندد
این بار میخواهد مرگ آرزو کند
اما عقل و مغزش قلب و روحش همسو و همراه میشوند
نی نی وجودش نهیبش میزنند
پس این زندگی
پس آرزوهایی که تلاش کردی
پس تمام امیدهایی که به توست چی؟
بلندشو دخترک در ذهن تکرار کرد
بلندشوبلدشو
بلند میشود هرچند ۴ ساعت خواب در روز کافی نبود اما بر میخیزد
نوت های اذان در سلول های مغزش میرقصند
قامت میبندد
چراغ خانه ها خاموش است
این خانه اما چراغش روشن است
هنگامی که همه خوابند
بیدار است
هرچند خسته است
شروع میکند
درس دارد
کار دارد
دانشگاه دارد
پروژه دانشگاه دارد
خانه اش جنوب شهر تهران است
از جنوب تا طباطبایی کم راه نیست
سرمای استخوان سوزی است
خسته است
مترو می ایستد همزمان با سوار شدن تلفن همراهش را روشن میکند
برای بار هزارم در این روزها
میخواهد استوری غمناک بگذارد شاااید که وصف حالش باشد
مینویسید تایپ میکند اما دستانش از حرکت باز میایستد دوباره و دوباره
مثل تمام این روزها
پشیمان میشود
امروز برخلاف روزهایی که بی خیال استوری گذاشتن شده بود یک جوک و یک داستان طنز می گذارد
خودش دوست نداشت که حالش بد باشد حتی اگر بد است نمی خواست بد باشد
هیچگاه هیچکس نفهمید
هیچکس
سال ها گذشت دخترک روز به روز شیر تر شد
شاید هم گرگ
اما همان مهربان همیشگی بود
همان که نمک زندگی بود و نبودش نابود گر
سرگروه یک کار تحقیقاتی شده بود
کار وسیع و دشواری بود
فشارها بیشتر شده بودند
نگفت
خسته ام
نگفت مرگ می خواهم
نگفت از دنیا متنفرم
نگفت ...
شاید او مصداق بارز
انسان به امید زنده است بود
من که می گویم
نباید انقدر تودار بود
اما او بود
می دانستیم حالش خوش نیست
او خنده هایش درد نداشت
او تلخند نمیزد
او بلد بود
چطور غمهایش لبهایش را ویروسی نکنند
او بلد بود
او استادی بود برای خودش
خوشحال بود که خواهر و برادر هایش از آب و گل در امده و با خیال راحت درس میخوانند
خانهی شان از جنوب شهر به شمال غرب امده بود
بیمار بود
نگرانش بودیم
دل گرمی همه ما بود
حساب می بردند از دختر ۲۸ ۲۹ ساله که غول بزرگی شده بود برای به اصطلاح گردن کلفت ها
میترسیدند وزنه بود و پرطرف دار
سالم ها دوستش داشتند
کم نبودند سالم ها
حتی هیئت علمی و استادان بزرگ تر حامی اش بودند
حتی بزرگترها و کله گنده ترهاهم دوستش داشتند
نمیدانیم چیشد
اما غیب شد
یک روز غیب شد
زمین و زمان را زیر و رو کردیم
میدانستیم دزدینش
پروژه مان درحال فروپاشی بود
هیچوقت برنگشت
تنها یک چیز بر صفحه اخر دفترش درد واقعی داشت
"بلاخره میتوانم با خیال راحت بخوابم با ارامش"
حدود ۱۰ ماه بعد جنازه اش را گرفتیم
من طاقت نداشتم
نتوانستم
او تا ابد برای من زنده خواهد بود
چشمانم را میبندم
ببخشید که انقدر درگیر خود شده بودیم که تورا یادمان رفت ببخشید
لبخند گرمش
نگاه ارامش
کوه استوار
گام های مقتدر
و چشم های قرصش
همه و همه
هیچگاه فراموش نشد برای هیچکداممان
اوهم حرف داشت
اما می گویم
همان خدا همه جوره هوایش را داشت
من.نمیدانم
خدا چرا هوایش را داشت؟
شاید چون تنها بود؟
اما شاید چون بنده بودن را بلد بود
اوهم حرف داشت
اما میدانم او کوه بود
ما کوهپایه
دنیا جایش نبود
اینجا زیادی برایش کوچک بود
همیشه دوستت خواهم داشت
دوست من
#از یک نفرGharibe Gomnam با اینکه خیلی غم داره جالبه که یک آرامش خاص هم به همراهش داره
-
@امیرمسعود-جعفری
میان منو بدزدن بکشن
چتارو دنبال نکردی احتمالا
️