کارگاه نویسندگی
-
2⃣
#روزنوشت
لبخند مادرم رو از رفلکس تلویزیون میدیدم و صدای پدرم که میگفت طعام تنها شیطانی ست....
رسیدم سر میز و نفس عمیقی کشیدم
و بعد با تمام وجود بشقاب مملو از استانبولی رو مضغ و بلع و هضم کردم و یه نفس عمیق دیگه کشیدم و لم دادم به عقب
انگار خیالم راحت شده بود
احساس سنگینی بعد از غذا که بهم دست داد حس کردم چیزی که گم کرده بودم رو پیدا کردم!
دیگه عجله ای نداشتم چون به اندازه کافی دیر شده بود و حالا دیگه پشیمونی فایده نداشت
داشتم خودم رو توجیه میکردم که بابا توی لحظه زندگی کن، کاریه که شده دیگه بیخیال، این همه آدم دیر میرسن توام یکیش اما همش توجیه بود و دیگه اینجاست که هیچ کس حرفت رو باور نمیکنه که بابا من آدم وقت شناسی ام! مقصر اصلی این اتفاقاتی هستن که من رو رها نمیکنن
توی همین افکار دونه های برنج باقی مونده توی بشقاب رو هم خوردم و از جام بلند شدم
مامانم همچنان لبخند داشت!
انگار از اول اینجای بازی رو میدونست که اصرار نکرد!
میدونست من در برابر استانبولی د
ست هام بالاست!
مثل کسی که تسلیم شده از آشپزخونه اومدم بیرون و ساعت رو نگاه کردم
.
چشمام گرد شد
دوباره با دقت بیشتری نگاه کردم
یک ساعت تا قرار ملاقاتم وقت مونده بود!
رفتم سمت اتاق خواب و ساعت دیواری اتاقم رو نگاه کردم
بیست دقیقه مونده بود تا قرار
با دقت بیشتری نگاه کردم
چهل دقیقه اختلاف بین دو ساعت دیواری!
یدفه یادم افتاد پریشب که صدای تیک تیک ساعت دیواری اذیتم میکرد
باطریش رو درآوردم و بعد هم درست تنظیمش نکرده بودم
اما بازم مطمئن نبودم
ساعت گوشیم رو نگاه کردم
یک ساعت تا قرار مونده بود
ساعت مچی م
یک ساعت تا قرار....
ابروهام رو جمع کردم و با اقتدار
به سمت درب خروجی دویدم...پایان
#علی_سلطانی
#روزنوشتی چندتا دوزنوشت از دوستان عزیزمون که عضو الا نیستند
-
#مطلب
#خاطره_نویسیتوی کارگاه های مختلف مواجه میشم با هنرجوهایی که دوست دارن بنویسن اما از این هراس دارن که با نوشتن، درون خودشون رو لو بدن!
معمولا با یک مضمون شروع میکنن اما قبل از اینکه به نتیجه برسه منحرف میشن، خط داستان رو عمدا به ابهام میکشن یا کل داستان رو به هم میریزن تا مبادا رد پایی ازشون پیدا باشه!
شما این کار رو نکنید، به هیچ وجه.
به ایده هاتون اعتماد کنید و تلاش کنید از اون ها منحرف نشید.
وارد ماجرای ایده هاتون بشید و خودتون رو درگیر قصه کنید.
داستان زمانی تداوم پیدا میکنه که نویسنده شخصیت هاش رو جدی بگیره و از این نترسه که ما با خوندن داستانش چه استنباطی از زندگیش میکنیم.
لازم نیست سراغ اتفاقات عجیب برید.
اطراف شما پر از داستان ها و رویدادهای مختلفه.
اگر قصد دارید نوشته تون تاثیر گذار باشه باید از چیزهایی شروع به نوشتن کنید که زندگی کردید
جغرافیاش رو میشناسید و تمام ابعادش رو بلدید.
همه ی ما یک سری خاطره ی جذاب داریم که برامون اتفاق افتاده و هر وقت برای دیگران تعریف کردیم در انتها ری اکشن های خاص و متفاوتی دیدیم.
میتونه طنز باشه، تلخ یا هر چیز دیگه ای.
مهم اینه جذابه و شنونده یا خواننده رو همراه میکنه.
یادتون باشه " هر چیزی که بتونید تعریف کنید رو میتونید بنویسید"
و چون این اتفاق رو تجربه کردید
قادر هستید تمام حالات درونی و بیرونی رو با نوشتن به تصویر بکشید
طوری که خواننده خودش رو وسط ماجرا حس کنه. -
هنوز موفق به روزنوشتی نشدم ولی روزنوشتی که از دوستمون فرستادم محشر بود خوشم اومد ازش ولی مخ خودم انگار کلا خواب رفته
-
هنوز موفق به روزنوشتی نشدم ولی روزنوشتی که از دوستمون فرستادم محشر بود خوشم اومد ازش ولی مخ خودم انگار کلا خواب رفته
فاطمه رحیمی من کارا نمیذاره بویسم
سعی میکنم شب که بیکارم بنویسم -
هنوز موفق به روزنوشتی نشدم ولی روزنوشتی که از دوستمون فرستادم محشر بود خوشم اومد ازش ولی مخ خودم انگار کلا خواب رفته
فاطمه رحیمی من نیز/:
.
-
فاطمه رحیمی من کارا نمیذاره بویسم
سعی میکنم شب که بیکارم بنویسم@roghayeh-eftekhari والا من کلا مخم هنگ هی فکر میکنم هی در بسته میخورم از بس این تابستون ننوشتم تنبل شدم
!
-
@roghayeh-eftekhari والا من کلا مخم هنگ هی فکر میکنم هی در بسته میخورم از بس این تابستون ننوشتم تنبل شدم
!
فاطمه رحیمی درکت میکنم
-
#روزنوشت
همه جا تاریک بود ، هیچ چیز دیده نمی شد ، در این ظلمات چه نوری می توانست وجود داشته باشد؟
سردرگم دور جنگل می چرخید ، نور ضعیفی به چشمانش خورد صدای سوختن پرده های گوشش را به لرزه انداخت ، یعنی این صدا از کجا می آمد؟
برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت پنجره ای را دید که توسط باد باز وبسته می شد وحشت به سراغش آمد.
آرام بال زد تا مبادا خفاش را هوشیار کند. به سمت پنجره رفت نگران خفاش ها بود اگر او را میخوردند چه؟ به جلوی پنجره رسید. حالا چه کند؟ برود داخل اتاق یانه؟ میان حس مبهمش دست و پا میزد. ترس با تمام وجودش به قبل او چنگ انداخت گویی چند سال است که ناخن هایش را کوتاه نکرده است تا امشب دل کوچک او را اینگونه زخمی کند.
باد به پنجره زد وباز شد ، دلش را به دریا زد چشمان زیبایش را بست خودش را به داخل اتاق پرت کرد قلبش با سرعت نور میزد و قفسه سینه اش را به درد می آورد.
نگاهی به دور اتاق انداخت با چشمانش گوشه های اتاق را زیر نظر گرفت
در همین حال نگاهش به شمعی که مانند دل او تنها درگوشه ای از اتاق روی میز خاک گرفته می سوخت ثابت ماند. پس صدای سوختن از این شمع بود.
آرام بال زد و کنار شمع رفت. چشم دوخت به شعله کوچک شمع که با گستاخی قانون سیاهی شب را درهم می شکست. شروع به چرخیدن دور شمع کرد به شعله شمع چشم دوخته بود، چه زیبا بود ، چه قشنگ در هوا به رقص در آمده بود.
دل او هم تنها بود قطره اشک روی گونه هایش چکید ، از همان اول... ، قطره دوم هم... ، او زیبا بود ولی انگار کسی او را نمی خواست ، قطره سوم... ، چقدر تنها بود... ، و سیلی که گونه هایش را به تاراج برد.
تمام زندگیش همین بود صبح تا شب دنبال نور برود واز ترس خفاش ها دلش زخمی شود ، انگار که نور معشوقه چندین ساله اوست.
در همین افکار بود که ناگهان بالش به شعله شمع خورد و روی زمین افتاد.
هیچی تلاشی نکرد تا آتش را خاموش کند!! این همان چیزی بود که دنبالش بود مگر نور را دوست نداشت؟
برای دوست داشتن باید تاوان داد ، حال او داشت تاوان میداد ، تاوان عشق را...
قطره اشک روی گونه اش چکید دلش شکست که آنقدر تنها وبی کس بود تا حدی که احدی از سوختن او درکنج یک اتاق تروکه وسط جنگل ناراحت نشود.
زندگیش تمام شد؟؟سهم او از دنیا همینقدر بود؟ فقط سهم او بی کسی و تنهایی بود؟
آتش حالا دیگر بال خال خایش را از او گرفته بود.
لحظه های آخر صدای دلنشین در گوشش زمزمه کرد «من حواسم بهت هست ، من هستم ، هیچ وقت تنها نیستی»
قطره اشک آخر را از پشیمانی از چشمانش چکه کرد آری او اشتباه کرده بود اون تنها نبود او خدا را داشت... مگر میشود معبودی چون او داشت و تنها بود؟
این صدا به چه کسی جزء معبودش میتوانست تعلق داشته باشد؟
و حالا چشمهایش بسته بود و در گوشه ای از اتاق آرام گرفته بود.
بادی آمد شعله شمع خاموش شد
«من اگر پروانه بودم از نور میگذشتم تا در آتش نسوزم» -
#روزنوشت
همه جا تاریک بود ، هیچ چیز دیده نمی شد ، در این ظلمات چه نوری می توانست وجود داشته باشد؟
سردرگم دور جنگل می چرخید ، نور ضعیفی به چشمانش خورد صدای سوختن پرده های گوشش را به لرزه انداخت ، یعنی این صدا از کجا می آمد؟
برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت پنجره ای را دید که توسط باد باز وبسته می شد وحشت به سراغش آمد.
آرام بال زد تا مبادا خفاش را هوشیار کند. به سمت پنجره رفت نگران خفاش ها بود اگر او را میخوردند چه؟ به جلوی پنجره رسید. حالا چه کند؟ برود داخل اتاق یانه؟ میان حس مبهمش دست و پا میزد. ترس با تمام وجودش به قبل او چنگ انداخت گویی چند سال است که ناخن هایش را کوتاه نکرده است تا امشب دل کوچک او را اینگونه زخمی کند.
باد به پنجره زد وباز شد ، دلش را به دریا زد چشمان زیبایش را بست خودش را به داخل اتاق پرت کرد قلبش با سرعت نور میزد و قفسه سینه اش را به درد می آورد.
نگاهی به دور اتاق انداخت با چشمانش گوشه های اتاق را زیر نظر گرفت
در همین حال نگاهش به شمعی که مانند دل او تنها درگوشه ای از اتاق روی میز خاک گرفته می سوخت ثابت ماند. پس صدای سوختن از این شمع بود.
آرام بال زد و کنار شمع رفت. چشم دوخت به شعله کوچک شمع که با گستاخی قانون سیاهی شب را درهم می شکست. شروع به چرخیدن دور شمع کرد به شعله شمع چشم دوخته بود، چه زیبا بود ، چه قشنگ در هوا به رقص در آمده بود.
دل او هم تنها بود قطره اشک روی گونه هایش چکید ، از همان اول... ، قطره دوم هم... ، او زیبا بود ولی انگار کسی او را نمی خواست ، قطره سوم... ، چقدر تنها بود... ، و سیلی که گونه هایش را به تاراج برد.
تمام زندگیش همین بود صبح تا شب دنبال نور برود واز ترس خفاش ها دلش زخمی شود ، انگار که نور معشوقه چندین ساله اوست.
در همین افکار بود که ناگهان بالش به شعله شمع خورد و روی زمین افتاد.
هیچی تلاشی نکرد تا آتش را خاموش کند!! این همان چیزی بود که دنبالش بود مگر نور را دوست نداشت؟
برای دوست داشتن باید تاوان داد ، حال او داشت تاوان میداد ، تاوان عشق را...
قطره اشک روی گونه اش چکید دلش شکست که آنقدر تنها وبی کس بود تا حدی که احدی از سوختن او درکنج یک اتاق تروکه وسط جنگل ناراحت نشود.
زندگیش تمام شد؟؟سهم او از دنیا همینقدر بود؟ فقط سهم او بی کسی و تنهایی بود؟
آتش حالا دیگر بال خال خایش را از او گرفته بود.
لحظه های آخر صدای دلنشین در گوشش زمزمه کرد «من حواسم بهت هست ، من هستم ، هیچ وقت تنها نیستی»
قطره اشک آخر را از پشیمانی از چشمانش چکه کرد آری او اشتباه کرده بود اون تنها نبود او خدا را داشت... مگر میشود معبودی چون او داشت و تنها بود؟
این صدا به چه کسی جزء معبودش میتوانست تعلق داشته باشد؟
و حالا چشمهایش بسته بود و در گوشه ای از اتاق آرام گرفته بود.
بادی آمد شعله شمع خاموش شد
«من اگر پروانه بودم از نور میگذشتم تا در آتش نسوزم» -
#روزنوشت
همه جا تاریک بود ، هیچ چیز دیده نمی شد ، در این ظلمات چه نوری می توانست وجود داشته باشد؟
سردرگم دور جنگل می چرخید ، نور ضعیفی به چشمانش خورد صدای سوختن پرده های گوشش را به لرزه انداخت ، یعنی این صدا از کجا می آمد؟
برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت پنجره ای را دید که توسط باد باز وبسته می شد وحشت به سراغش آمد.
آرام بال زد تا مبادا خفاش را هوشیار کند. به سمت پنجره رفت نگران خفاش ها بود اگر او را میخوردند چه؟ به جلوی پنجره رسید. حالا چه کند؟ برود داخل اتاق یانه؟ میان حس مبهمش دست و پا میزد. ترس با تمام وجودش به قبل او چنگ انداخت گویی چند سال است که ناخن هایش را کوتاه نکرده است تا امشب دل کوچک او را اینگونه زخمی کند.
باد به پنجره زد وباز شد ، دلش را به دریا زد چشمان زیبایش را بست خودش را به داخل اتاق پرت کرد قلبش با سرعت نور میزد و قفسه سینه اش را به درد می آورد.
نگاهی به دور اتاق انداخت با چشمانش گوشه های اتاق را زیر نظر گرفت
در همین حال نگاهش به شمعی که مانند دل او تنها درگوشه ای از اتاق روی میز خاک گرفته می سوخت ثابت ماند. پس صدای سوختن از این شمع بود.
آرام بال زد و کنار شمع رفت. چشم دوخت به شعله کوچک شمع که با گستاخی قانون سیاهی شب را درهم می شکست. شروع به چرخیدن دور شمع کرد به شعله شمع چشم دوخته بود، چه زیبا بود ، چه قشنگ در هوا به رقص در آمده بود.
دل او هم تنها بود قطره اشک روی گونه هایش چکید ، از همان اول... ، قطره دوم هم... ، او زیبا بود ولی انگار کسی او را نمی خواست ، قطره سوم... ، چقدر تنها بود... ، و سیلی که گونه هایش را به تاراج برد.
تمام زندگیش همین بود صبح تا شب دنبال نور برود واز ترس خفاش ها دلش زخمی شود ، انگار که نور معشوقه چندین ساله اوست.
در همین افکار بود که ناگهان بالش به شعله شمع خورد و روی زمین افتاد.
هیچی تلاشی نکرد تا آتش را خاموش کند!! این همان چیزی بود که دنبالش بود مگر نور را دوست نداشت؟
برای دوست داشتن باید تاوان داد ، حال او داشت تاوان میداد ، تاوان عشق را...
قطره اشک روی گونه اش چکید دلش شکست که آنقدر تنها وبی کس بود تا حدی که احدی از سوختن او درکنج یک اتاق تروکه وسط جنگل ناراحت نشود.
زندگیش تمام شد؟؟سهم او از دنیا همینقدر بود؟ فقط سهم او بی کسی و تنهایی بود؟
آتش حالا دیگر بال خال خایش را از او گرفته بود.
لحظه های آخر صدای دلنشین در گوشش زمزمه کرد «من حواسم بهت هست ، من هستم ، هیچ وقت تنها نیستی»
قطره اشک آخر را از پشیمانی از چشمانش چکه کرد آری او اشتباه کرده بود اون تنها نبود او خدا را داشت... مگر میشود معبودی چون او داشت و تنها بود؟
این صدا به چه کسی جزء معبودش میتوانست تعلق داشته باشد؟
و حالا چشمهایش بسته بود و در گوشه ای از اتاق آرام گرفته بود.
بادی آمد شعله شمع خاموش شد
«من اگر پروانه بودم از نور میگذشتم تا در آتش نسوزم»@roghayeh-eftekhari وای این چی بود خیلی که خوب بود وقعا دستتون درد نکنه
خیلی خوب از جمله ها و کلمات استفاده کرده بودید ولی یکمی نیاز به ویرایش بیشتر داشت ولی به نظر من خیلی خوب بود البته یکمی افسرده کننده
-
#روزنوشت
همه جا تاریک بود ، هیچ چیز دیده نمی شد ، در این ظلمات چه نوری می توانست وجود داشته باشد؟
سردرگم دور جنگل می چرخید ، نور ضعیفی به چشمانش خورد صدای سوختن پرده های گوشش را به لرزه انداخت ، یعنی این صدا از کجا می آمد؟
برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت پنجره ای را دید که توسط باد باز وبسته می شد وحشت به سراغش آمد.
آرام بال زد تا مبادا خفاش را هوشیار کند. به سمت پنجره رفت نگران خفاش ها بود اگر او را میخوردند چه؟ به جلوی پنجره رسید. حالا چه کند؟ برود داخل اتاق یانه؟ میان حس مبهمش دست و پا میزد. ترس با تمام وجودش به قبل او چنگ انداخت گویی چند سال است که ناخن هایش را کوتاه نکرده است تا امشب دل کوچک او را اینگونه زخمی کند.
باد به پنجره زد وباز شد ، دلش را به دریا زد چشمان زیبایش را بست خودش را به داخل اتاق پرت کرد قلبش با سرعت نور میزد و قفسه سینه اش را به درد می آورد.
نگاهی به دور اتاق انداخت با چشمانش گوشه های اتاق را زیر نظر گرفت
در همین حال نگاهش به شمعی که مانند دل او تنها درگوشه ای از اتاق روی میز خاک گرفته می سوخت ثابت ماند. پس صدای سوختن از این شمع بود.
آرام بال زد و کنار شمع رفت. چشم دوخت به شعله کوچک شمع که با گستاخی قانون سیاهی شب را درهم می شکست. شروع به چرخیدن دور شمع کرد به شعله شمع چشم دوخته بود، چه زیبا بود ، چه قشنگ در هوا به رقص در آمده بود.
دل او هم تنها بود قطره اشک روی گونه هایش چکید ، از همان اول... ، قطره دوم هم... ، او زیبا بود ولی انگار کسی او را نمی خواست ، قطره سوم... ، چقدر تنها بود... ، و سیلی که گونه هایش را به تاراج برد.
تمام زندگیش همین بود صبح تا شب دنبال نور برود واز ترس خفاش ها دلش زخمی شود ، انگار که نور معشوقه چندین ساله اوست.
در همین افکار بود که ناگهان بالش به شعله شمع خورد و روی زمین افتاد.
هیچی تلاشی نکرد تا آتش را خاموش کند!! این همان چیزی بود که دنبالش بود مگر نور را دوست نداشت؟
برای دوست داشتن باید تاوان داد ، حال او داشت تاوان میداد ، تاوان عشق را...
قطره اشک روی گونه اش چکید دلش شکست که آنقدر تنها وبی کس بود تا حدی که احدی از سوختن او درکنج یک اتاق تروکه وسط جنگل ناراحت نشود.
زندگیش تمام شد؟؟سهم او از دنیا همینقدر بود؟ فقط سهم او بی کسی و تنهایی بود؟
آتش حالا دیگر بال خال خایش را از او گرفته بود.
لحظه های آخر صدای دلنشین در گوشش زمزمه کرد «من حواسم بهت هست ، من هستم ، هیچ وقت تنها نیستی»
قطره اشک آخر را از پشیمانی از چشمانش چکه کرد آری او اشتباه کرده بود اون تنها نبود او خدا را داشت... مگر میشود معبودی چون او داشت و تنها بود؟
این صدا به چه کسی جزء معبودش میتوانست تعلق داشته باشد؟
و حالا چشمهایش بسته بود و در گوشه ای از اتاق آرام گرفته بود.
بادی آمد شعله شمع خاموش شد
«من اگر پروانه بودم از نور میگذشتم تا در آتش نسوزم»@roghayeh-eftekhari خیلی قشنگ ولی روز نوشت از اتفاقات روزانه زندگی باید باشه این شبیه داستان بود
دستت درد نکنه عزیزم -
@roghayeh-eftekhari خیلی قشنگ ولی روز نوشت از اتفاقات روزانه زندگی باید باشه این شبیه داستان بود
دستت درد نکنه عزیزمفاطمه رحیمی سعی میکنم افکار و اتفاقات زندگیم با داستان بیان کنم
حقیقتا جزء این نمیتونم بنویسم
-
@roghayeh-eftekhari وای این چی بود خیلی که خوب بود وقعا دستتون درد نکنه
خیلی خوب از جمله ها و کلمات استفاده کرده بودید ولی یکمی نیاز به ویرایش بیشتر داشت ولی به نظر من خیلی خوب بود البته یکمی افسرده کننده
arthur morgan ممنون نظر لطفتونه ، ممنون آره چند جا خیلی بد کلمات چیده بودم خواستم ویرایش کنم آلاء نذاشت دیگه
حالا ان شاءالله دفعه بعد حواسم جمع میکنم
فاطمه رحیمی من از این به بعد بدون هشتک روز نوشت میذارم خوبه؟ -
arthur morgan ممنون نظر لطفتونه ، ممنون آره چند جا خیلی بد کلمات چیده بودم خواستم ویرایش کنم آلاء نذاشت دیگه
حالا ان شاءالله دفعه بعد حواسم جمع میکنم
فاطمه رحیمی من از این به بعد بدون هشتک روز نوشت میذارم خوبه؟@roghayeh-eftekhari عالیه
-
@roghayeh-eftekhari منم داستانم را ویرایش کردم میخوام برم و فصل دوم هم شروع کنم شما نظری ندارید برای ادامه داستان یا بقیه دوستان؟
-
@roghayeh-eftekhari منم داستانم را ویرایش کردم میخوام برم و فصل دوم هم شروع کنم شما نظری ندارید برای ادامه داستان یا بقیه دوستان؟
arthur morgan عهههه چه خوب میشه بذاریدش منم بخونم؟
مت که از داستان خبر نداریم شما بدون هیچ نگرانی فصل دوم رو بنویسید بعد نظرامون میگیم -
arthur morgan عهههه چه خوب میشه بذاریدش منم بخونم؟
مت که از داستان خبر نداریم شما بدون هیچ نگرانی فصل دوم رو بنویسید بعد نظرامون میگیم@roghayeh-eftekhari چشم حتما خیلی ممنون که توجه می کنید دوست عزیز
تاریکی روشن.pdf اگر نظری هم درمورد ویرایش داشتید بگید بازم خیلی خوشحال می شوم
-
@roghayeh-eftekhari چشم حتما خیلی ممنون که توجه می کنید دوست عزیز
تاریکی روشن.pdf اگر نظری هم درمورد ویرایش داشتید بگید بازم خیلی خوشحال می شوم
arthur morgan خواهش میکنم ، چشم حتما میگم
-
@roghayeh-eftekhari چشم حتما خیلی ممنون که توجه می کنید دوست عزیز
تاریکی روشن.pdf اگر نظری هم درمورد ویرایش داشتید بگید بازم خیلی خوشحال می شوم
arthur morgan میشه وردش رو بذارید؟