-
توی قلبت یجا واسه منه دیوونه خالی کن
دوبار با نگات عشقو به این دیوونه حالی کن
.... -
- سرگرم به خود زخم زدن درهمه عمرم...
-هرلحظه جزاین دست مرا مشغله ای نیست...
- سرگرم به خود زخم زدن درهمه عمرم...
-
خاطرتوبه خون من رغبت اگرچنین کند*هم به مراد دل رسد خاطربدسگال من
-
گاه گاهی که دلم میگیرد به خودم می گویم:
در دیاری که پر از دیوار است
به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
به که باید دل بست؟
حس تنهای درونم می گوید:
بشکن دیواری که درونت داری!
چه سوالی داری؟
تو خدا را داری
و خدا...
اول و آخر با توست .#سهراب_سپهری
-
گاهی %(#ff0000)[باید رفت]
بی هیچ نگاهی ب پشت سر
بی هیچ اعتراضی..نه شکوه ای
نه شکایتی از تنگی روزگار
نه اندکی بحرفم گوش کنیدی!تنها یک بودنی میماند از تو
گاهی باید رفت
چمدان به دست،پی سرنوشت
پی ساختن آنگاهی باید رفت،بی هیچ بدرودی،دست دوست را بوسید و گفت؛
%(#ff0000)[مراقب دلها باشید] -
- راست گفتید تو وُ سوره ی سهراب
که آخر
نه تو ماندی وُ نه مهتاب وُ
نه آن سایه شومی که مرا شب همه شب با شبح ٍ ترس به خود می پیچید
و تو هر بار به من می گفتی
عشق
آیینه ی ایمان و صبوری ست
آاااه ....
ولی قصه ی ما
آخرش سوز جدایی ست
گفتی هر کس که دلش در هوس و دام نمانَد
خبر از شومی ِ شب های شبح ساز ندارد
گفتمت
صحنه ی زیبای صبوری ست دل وُ
در حرمش ، صحبت اغیار ندارد
باز گفتی که دلت باغ صفا نیست
با منت هیچ وفا نیست ...
من همه روز و شبم دغدغه ی مدرک و افشا
و تو هنگامه ی یک شهر که حاشا !!!!
با همین شُبهه وُ شک ها
نوبت عاشقی ِ صبر و صنوبر به سر شد
موسم ِ سرد ِ سفر شد ...
راست گفتید شما
زندگی ؛
کاهی بود
که کوهش کردیم
و همان خاطره ی خار
که از نام نکویش کردیم
آری
نه تو ماندی وَ نه مهتاب و نه هیچ یک از مردم آن آبادی
من و اندوه
که تو جا ماندی...
من و اندوه که تو جا ماندی...
%(#ff00f2)[#شکیبا صبوری]
- راست گفتید تو وُ سوره ی سهراب