-
خــــدایا داد از این دل داد از این دل
نگشتم یک زمان مو شاد از این دل
چــــو فردا داد خــواهان داد خواهند
بر آرم مـــن دو صــد فریاد از این دل
-
دلا غــــافل ز سبحـــانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطــانی چه حاصل
بــود قــــدر تــــو افــــــزون از ملایک
تـــو قـدر خود نمی دانی چه حاصل
-
ز بــــوی زلف تــــو مفتــونم ای گل
ز رنـــگ روی تــــو دلخــونم ای گل
مــن عـــاشق ز عشقت بی قرارم
تو چون لیلی و من مجنونم ای گل
-
مـــــو که آشفتــه حالم چون ننالم
شکستــــه پر و بالـــــم چون ننالم
همــــه گـویند فـــــلانی چند نالی
تــــو آیــــی در خیــــالم چون ننالم
-
دلا از دست تنــــهایی بــه جانم
ز آه و نـــــالــــهٔ خــــود در فغانم
شبــــــان تــــــــار از درد جدایی
کنـــــد فـــریاد مغــــز استخوانم
-
مـــــو آن دلدادهٔ بـــــــی خانمانم
مـو آن محنت نصیب سخت جانم
مـــو آن سرگشته خارم در بیابان
کــه چون بادی وزد هر سو دوانم
-
به خنجــــــر گــــر برآرند دیدگانم
در آتش گـــــر بسوزند استخوانم
اگــــــر بر ناخنـــــانم نــی بکوبند
نگیـــــرم دل ز یــــار مهـــــــربانم
-
این پست پاک شده!
-
توی قلبت یجا واسه منه دیوونه خالی کن
دوبار با نگات عشقو به این دیوونه حالی کن
.... -
- سرگرم به خود زخم زدن درهمه عمرم...
-هرلحظه جزاین دست مرا مشغله ای نیست...
- سرگرم به خود زخم زدن درهمه عمرم...
-
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست %(#ff0000)[خداحافطی] اش را بفشارم«فاضل نظری»
-
خاطرتوبه خون من رغبت اگرچنین کند*هم به مراد دل رسد خاطربدسگال من
-
-
-
گاه گاهی که دلم میگیرد به خودم می گویم:
در دیاری که پر از دیوار است
به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
به که باید دل بست؟
حس تنهای درونم می گوید:
بشکن دیواری که درونت داری!
چه سوالی داری؟
تو خدا را داری
و خدا...
اول و آخر با توست .#سهراب_سپهری
-
گاهی %(#ff0000)[باید رفت]
بی هیچ نگاهی ب پشت سر
بی هیچ اعتراضی..نه شکوه ای
نه شکایتی از تنگی روزگار
نه اندکی بحرفم گوش کنیدی!تنها یک بودنی میماند از تو
گاهی باید رفت
چمدان به دست،پی سرنوشت
پی ساختن آنگاهی باید رفت،بی هیچ بدرودی،دست دوست را بوسید و گفت؛
%(#ff0000)[مراقب دلها باشید] -
- راست گفتید تو وُ سوره ی سهراب
که آخر
نه تو ماندی وُ نه مهتاب وُ
نه آن سایه شومی که مرا شب همه شب با شبح ٍ ترس به خود می پیچید
و تو هر بار به من می گفتی
عشق
آیینه ی ایمان و صبوری ست
آاااه ....
ولی قصه ی ما
آخرش سوز جدایی ست
گفتی هر کس که دلش در هوس و دام نمانَد
خبر از شومی ِ شب های شبح ساز ندارد
گفتمت
صحنه ی زیبای صبوری ست دل وُ
در حرمش ، صحبت اغیار ندارد
باز گفتی که دلت باغ صفا نیست
با منت هیچ وفا نیست ...
من همه روز و شبم دغدغه ی مدرک و افشا
و تو هنگامه ی یک شهر که حاشا !!!!
با همین شُبهه وُ شک ها
نوبت عاشقی ِ صبر و صنوبر به سر شد
موسم ِ سرد ِ سفر شد ...
راست گفتید شما
زندگی ؛
کاهی بود
که کوهش کردیم
و همان خاطره ی خار
که از نام نکویش کردیم
آری
نه تو ماندی وَ نه مهتاب و نه هیچ یک از مردم آن آبادی
من و اندوه
که تو جا ماندی...
من و اندوه که تو جا ماندی...
%(#ff00f2)[#شکیبا صبوری]
- راست گفتید تو وُ سوره ی سهراب
-
خواب بودم.خواب دیدم مرده ام
بی نهایت خسته و افسرده ام
تا میان گور رفتم ,دل گرفت
قبر کن ,سنگ لحد را گل گرفت
روی من , خروار ها از خاک بود
وااااای , قبر من چه وحشتناک بود
بالش زیر سرم ,از سنگ بود
غرق ظلمت
سوت و کور و تنگ بود
هر که آمد پیش, حرفی راند و رفت
سوره حمدی خواند رو رفت -
این شب ها
چشم های من خسته است -
وقتی دیگه خودت داره خستت میکنه
از خودت پاشو
خودت باشو
سفر کن با خودت
1153/9225