-
فلک به مَردمِ نادان دهد زِمامِ مراد
تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس
حافظکفارهٔ شرابخوریهای بیحساب
هشیار در میانهٔ مستان نشستن استصائب تبریزی
(اینکه دانش همنشین اندوه
هرچی بیشتر می دونیم بیشتر می فهمیم که چقدرنمی دونیم.) -
در ازدحام این همه ظلمت بی عصا
چراغ را هم از من گرفته انداما من
دیوار به دیوار
از لمس معطر ماه
به سایه روشن خانه باز خواهم گشت
پس زنده باد امیددر تکلم کورباش کلمات
چشم های خسته مرا از من گرفته انداما من
اشاره به اشاره
از حیرت بی باور شب
به تشخیص روشن روز خواهم رسید
پس زنده باد امیددر تحمل بی تاب تشنگی
میل به طعم باران را از من گرفته انداما من
شبنم به شبنم
از دعای عجیب آب
به کشف بی پایان دریا رسیده ام
پس زنده باد امیددر چه کنم های بی رفتن سفر
صبوری سندباد را از من گرفته انداما من
گرداب به گرداب
از شوق رسیدن به کرانه موعود
توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد
پس زنده باد امیدچراغ ها ، چشم ها ، کلمات
باران و کرانه را از من گرفته اندهمه چیز
همه چیز را از من گرفته اند
حتی نومیدی را
پس زنده باد امیدسید علی صالحی
-
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنماگر به خانهی من آمدی
برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم ...!
-
شست باران
همه ی کوچه خیابان ها راپس چرا مانده دلتنگی
بر دلِ بارانی من ... -
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشتما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشتما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشتگفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشتوصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشتگفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشتگفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشتخاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت