-
نوشتهشده در ۲۳ خرداد ۱۴۰۳، ۴:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جهان به مجلسِ مستانِ بیخرد ماند
که در شکنجه بُوَد هر کسی که هوشیار استصائب تبریزی.
-
فلک به مَردمِ نادان دهد زِمامِ مراد
تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس
حافظکفارهٔ شرابخوریهای بیحساب
هشیار در میانهٔ مستان نشستن استصائب تبریزی
(اینکه دانش همنشین اندوه
هرچی بیشتر می دونیم بیشتر می فهمیم که چقدرنمی دونیم.) -
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۴۰۳، ۲۰:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بعد از هزار مرتبه خواهش ، دم ِوداع
چیزی نداشتم که بگویم ، گریستم ... -
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۴۰۳، ۲۰:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم
که در کنار تو در پیرهن نمیگنجم -
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۴۰۳، ۲۰:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر لحظه که میکوشم
در کار کنم تدبیر،
رنچ از پیِ رنچ آید
زنجیر پیِ زنجیر -
در ازدحام این همه ظلمت بی عصا
چراغ را هم از من گرفته انداما من
دیوار به دیوار
از لمس معطر ماه
به سایه روشن خانه باز خواهم گشت
پس زنده باد امیددر تکلم کورباش کلمات
چشم های خسته مرا از من گرفته انداما من
اشاره به اشاره
از حیرت بی باور شب
به تشخیص روشن روز خواهم رسید
پس زنده باد امیددر تحمل بی تاب تشنگی
میل به طعم باران را از من گرفته انداما من
شبنم به شبنم
از دعای عجیب آب
به کشف بی پایان دریا رسیده ام
پس زنده باد امیددر چه کنم های بی رفتن سفر
صبوری سندباد را از من گرفته انداما من
گرداب به گرداب
از شوق رسیدن به کرانه موعود
توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد
پس زنده باد امیدچراغ ها ، چشم ها ، کلمات
باران و کرانه را از من گرفته اندهمه چیز
همه چیز را از من گرفته اند
حتی نومیدی را
پس زنده باد امیدسید علی صالحی
-
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنماگر به خانهی من آمدی
برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم ...!
-
شست باران
همه ی کوچه خیابان ها راپس چرا مانده دلتنگی
بر دلِ بارانی من ... -
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشتما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشتما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشتگفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشتوصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشتگفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشتگفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشتخاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت -
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیمهر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیمبا آن همه آشفتگی و حسرت پرواز
چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیمگشتیم تهی از خود و در سیر مقامات
چون نای درین ره به نوایی نرسیدیمبی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز
هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیمای خضر جنون! رهبر ما شو که در این راه
رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم-شفیعی کدکنی:)
-
مصرع ناقص من کاش که کامل می شد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شدشعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیستمن که حیران تو حیران توام می دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانمهمه ی عالم و آدم به تو می اندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشددر زمین هستی وآن سوتر از افلاک تویی
علت خلق زمین ای پدر خاک توییکعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله استکعبه افتاده به پایت سر راهت، سرمست
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر دریدکعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ستروز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گویدواژه ها روی ابابیل لبت سجیل است
دام بگذار که گنجشک تو جبرائیل استنه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد
سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیندوای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی
وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستیدر هوا تیغ دو دم نعره ی هو هو می زد
نعره ی حیدریه «أینَ تَفِرّوا؟» می زدبار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را برداربعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدیراز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ستروز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید.-جناب برقعی
-
خود را جا میگذارد
تا هیچ کس نفهمد که رفته است
بی آنکه در بگشاید؛
از خانه بیرون میرود
و محو میشود
مثل مهی سرگردان در تاریکی...
-
خانه دل تنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری هست به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟ -
در دل من چیزی است، مثل یک بیشهی نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند.
سهراب سپهری
-
خورشید را در بین فاصله ی انگشتانت گرفته ای؟
چقدر نزدیک اما دور است
ح.ص -
در امیدِ واهیِ یک مَرهَمیم این روزها ...
-
تو سازِ جفا داری و من سوزِ وفا..
- خاقانی .
-
من آرزوىِ بيرون شده از حوصله ىِ كوتاهت
-
هزار سنگ ستم خورده است بر بالم
هنوز گوشه بامت نشیمناست مرا..