-
دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت
شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهتدر انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهتجمال چون تو به چشم نگاه پاک توان دید
به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهتدر انتظار تو میمیرم و در این دم آخر
دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهتاگر به باغ تو گل بر دمید من به دل خاک
اجازتی که سری برکنم به جای گیاهت...شهریار
-
سلام بر آنهایی که حتی بر یک مشت
خیال و خاطره وفادار مانده اَند … -
اگر باد نبود
کنارم بند میشدی
همین جا که میدانی
اگر باد نبود
آسمانم را سراسر ابر نمیگرفت
و من
این همه دلتنگ نمیشدم ابرآلود
این همه در دلم نمیباریدم
و این همه از شوق آفتاب نمیآمدم کنار پنجره
نارنجی من!
همیشه خیال میکردم
تو میآیی
و من آمدنت را تماشا میکنم
همیشه
باد پنجره را به هم کوبید
و باران تندی گرفت.
(عباس معروفی)
-
من
روحم را
در شعرهایم می دمم
پروانه می شوند
تو
برای دفتر خاطراتت
پروانه
خشک می کنی!
-
تـو مرا ياد کني يا نکني
باورت گر بشود گرنشود
حرفی نیست
اما نفسم میگیرد
درهوایی کـه نفس هـای تـو نیست -
و من هنوز در حسرت صمیمانهترین نوازشی هستم که در دستهای تو یخ کرد…
و شعرهای من آرام در سکوت زمستان قندیل بست…
تو حجم آوارگی کدام برهوتی؟
و من… روح خشکیدهی کدام جزیره؟
دستهایت را قفل دستهایم کن…
تا مهربانی شکوه بودنت را جشن بگیرد…
تو را در تمام تصورات خشکیدهام آرزو میکردم…
و اینک در خیال سبز من جوانه زدی تا در بوی آرامش حضورت شکوفا شوم
-
نامش برف بود
تنش برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی…
و من او را
چون شاخهای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم
-
در اطراف خانه ی من
آنکس که به دیوار فکر می کند، آزاد است!
آنکس که به پنجره... غمگین!
میان چاردیواری نشسته
می ایستد... چند قدم راه می رود!
نشسته... می ایستد
چند قدم راه می رود!
نشسته... می ایستد... چند قدم راه می رود!
نشسته
می ایستد... چند قدم راه می رود!
نشسته... می ایستد
چند قدم...حتی تو هم خسته شدی از این شعر
حالا چه برسد به او که...
نشسته
می ایستد...
نه!...
افتاد! -
فلک به مَردمِ نادان دهد زِمامِ مراد
تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس
حافظکفارهٔ شرابخوریهای بیحساب
هشیار در میانهٔ مستان نشستن استصائب تبریزی
(اینکه دانش همنشین اندوه
هرچی بیشتر می دونیم بیشتر می فهمیم که چقدرنمی دونیم.) -
در ازدحام این همه ظلمت بی عصا
چراغ را هم از من گرفته انداما من
دیوار به دیوار
از لمس معطر ماه
به سایه روشن خانه باز خواهم گشت
پس زنده باد امیددر تکلم کورباش کلمات
چشم های خسته مرا از من گرفته انداما من
اشاره به اشاره
از حیرت بی باور شب
به تشخیص روشن روز خواهم رسید
پس زنده باد امیددر تحمل بی تاب تشنگی
میل به طعم باران را از من گرفته انداما من
شبنم به شبنم
از دعای عجیب آب
به کشف بی پایان دریا رسیده ام
پس زنده باد امیددر چه کنم های بی رفتن سفر
صبوری سندباد را از من گرفته انداما من
گرداب به گرداب
از شوق رسیدن به کرانه موعود
توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد
پس زنده باد امیدچراغ ها ، چشم ها ، کلمات
باران و کرانه را از من گرفته اندهمه چیز
همه چیز را از من گرفته اند
حتی نومیدی را
پس زنده باد امیدسید علی صالحی
-
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنماگر به خانهی من آمدی
برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم ...!
-
شست باران
همه ی کوچه خیابان ها راپس چرا مانده دلتنگی
بر دلِ بارانی من ... -
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشتما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشتما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشتگفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشتوصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشتگفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشتگفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشتخاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت -
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیمهر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیمبا آن همه آشفتگی و حسرت پرواز
چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیمگشتیم تهی از خود و در سیر مقامات
چون نای درین ره به نوایی نرسیدیمبی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز
هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیمای خضر جنون! رهبر ما شو که در این راه
رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم-شفیعی کدکنی:)