-
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیمهر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیمبا آن همه آشفتگی و حسرت پرواز
چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیمگشتیم تهی از خود و در سیر مقامات
چون نای درین ره به نوایی نرسیدیمبی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز
هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیمای خضر جنون! رهبر ما شو که در این راه
رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم-شفیعی کدکنی:)
-
مصرع ناقص من کاش که کامل می شد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شدشعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیستمن که حیران تو حیران توام می دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانمهمه ی عالم و آدم به تو می اندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشددر زمین هستی وآن سوتر از افلاک تویی
علت خلق زمین ای پدر خاک توییکعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله استکعبه افتاده به پایت سر راهت، سرمست
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر دریدکعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ستروز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گویدواژه ها روی ابابیل لبت سجیل است
دام بگذار که گنجشک تو جبرائیل استنه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد
سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیندوای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی
وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستیدر هوا تیغ دو دم نعره ی هو هو می زد
نعره ی حیدریه «أینَ تَفِرّوا؟» می زدبار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را برداربعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدیراز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ستروز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید.-جناب برقعی
-
خود را جا میگذارد
تا هیچ کس نفهمد که رفته است
بی آنکه در بگشاید؛
از خانه بیرون میرود
و محو میشود
مثل مهی سرگردان در تاریکی...
-
خانه دل تنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری هست به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟ -
در دل من چیزی است، مثل یک بیشهی نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند.
سهراب سپهری
-
خورشید را در بین فاصله ی انگشتانت گرفته ای؟
چقدر نزدیک اما دور است
ح.ص -
در امیدِ واهیِ یک مَرهَمیم این روزها ...
-
تو سازِ جفا داری و من سوزِ وفا..
- خاقانی .
-
من آرزوىِ بيرون شده از حوصله ىِ كوتاهت
-
هزار سنگ ستم خورده است بر بالم
هنوز گوشه بامت نشیمناست مرا.. -
خانه ات سرد است ؟
خورشیدی در پاکت می گذارم
و برایت پست می کنم
ستاره ی کوچکی در کلمه ای بگذار
و به آسمانم روانه کن
بسیارتاریکم
-
نوشتهشده در ۱۱ تیر ۱۴۰۳، ۲۰:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بگذار آبها ساکن شوند
تا عکس ماه و ستاره ها را در وجود خود ببینی! :)))
-
نوشتهشده در ۱۳ تیر ۱۴۰۳، ۹:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپاییدوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چراییای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجاییآن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خداییپرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننماییحلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گداییعشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جداییروز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر برباییگفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیاییشمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه ماییسعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهاییخلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هواییپ.ن: میخواستم فقط دو بیت اول بزارم
ولی بقیشم قشنگ بود و بنظرم همش با هم خیلی قشنگ تر میشد... -
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینمجام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینمجز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینمسر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینمبس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینمسینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینممن اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همیبینی و کمتر زینمبنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینمبر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم -
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بوددل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بودهم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بودعالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بودمن سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بودبگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بودبه وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود -
صُبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
شیوهی تنگ غروب است گلو بفشردن...
شهریار
-
آسمان ها، ترانه هایی آبی
کوه ها
قصه هایی سبز
اما این را نمی دانم
که زنبق ها از کجا بر دشت باریده اند؟
دریا، آرزوی آبی من است
با آوای مغمومش
و باد، کلام شیرینم
که گونه ات را می بوسد و
لای گیسویت می پیچد.
شب، سکوت توست
روز، لبخندت.
شب هایی که بی تو می گذرند
از گیسوی تو درازترند.
-
نوشتهشده در ۴ مرداد ۱۴۰۳، ۷:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد
که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام...
#پروین_اعتصامی
-
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۷:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اگر گرد کسی بسیار گردی
اگرچه بس عزیزی، خوار گردی...#عطار
-
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۷:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شاخهای خشکید و از چنگ شکوفایی گریخت
خوشبهحال هرکه از غمهای دنیایی گریختهمنشینی با کسی دلتنگیام را کم نکرد
کاش میشد لحظهای از دست تنهایی گریختبیوفایی شد جواب مهربانی، حیف شد
خواستی از پای آهو بند بگشایی گریختهرکه حسنی داشت راهش را زلیخایی گرفت
ماهرویی کو که از تاوان زیبایی گریخترود روزی از خودش پرسید هجرت تا کجا؟
بعد شد مرداب و از بیهودهپیمایی گریختبا طناب مرگ بیرون آمد از گودال عمر
ماهی دلمرده از تنگ تماشایی گریخت#فاضل_نظری