-
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی بیکران باشد -
-چرا گرفته دلت ؟
مثل آنکه تنهایی
-چقدر هم تنها
-خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
-دچار یعنی
عاشق-و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد -
گر طالب راهی بیا ،ور در پی آهی برو
این گفت و با خود میسرود،پروانه را گم کرده ام -
بینی جهان را خود را نبینی
بینی جهان را خود را نبینی
تا چند نادان غافل نشینینور قدیمی شب را بر افروز
دست کلیمی در آستینیبیرون قدم نه از دور آفاق
تو پیش ازینی تو بیش ازینیاز مرگ ترسی ای زنده جاوید؟
مرگ است صیدی تو در کمینیجانی که بخشد دیگر نگیرند
آدم بمیرد از بی یقینیصورت گری را از من بیاموز
شاید که خود را باز آفرینی -
عشق را نازم که بودش را غم نابود نی
عشق را نازم که بودش را غم نابود نی
کفر او زنار دار حاضر و موجود نیعشق اگر فرمان دهد از جان شیرین هم گذر
عشق محبوب است و مقصود است و جان مقصود نیکافری را پخته تر سازدشکست سومنات
گرمی بتخانه بی هنگامهٔ محمود نیمسجد و میخانه و دیر و کلیسا و کنشت
صد فسون از بهر دل بستند و دل خوشنود نینغمه پردازی ز جوی کوهسار آموختم
در گلستان بوده ام یک ناله درد آلود نیپیش من آئی دم سردی دل گرمی بیار
جنبش اندر تست اندر نغمهٔ داوود نیعیب من کم جوی و از جامم عیار خویش گیر
لذت تلخاب من بی جان غم فرسود نی -
می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
پیش صاحب نظران حور و جنان چیزی نیستهرچه از محکم و پاینده شناسی گذرد
کوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیستدانش مغربیان فلسفهٔ مشرقیان
همه بتخانه و در طوف بتان چیزی نیستاز خود اندیش و ازین بادیه ترسان مگذر
که تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیستدر طریقی که بنوک مژه کاویدم من
منزل و قافله و ریگ روان چیزی نیست -
جهان رنگ و بو پیدا تو میگوئی که راز است این
جهان رنگ و بو پیدا تو میگوئی که راز است این
یکی خود را بتارش زن که تو مضراب و ساز است ایننگاه جلوه بدمست از صفای جلوه می لغزد
تو میگوئی حجابست این نقابست این مجاز است اینبیا در کش طناب پرده های نیلگونش را
که مثل شعله عریان بر نگاه پاکباز است اینمرا این خاکدان من ز فردوس برین خوشتر
مقام ذوق و شوقست این حریم سوز و ساز است اینزمانی گم کنم خود را زمانی گم کنم او را
زمانی هر دو را یابم چه رازست این چه رازست این -
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شماغوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه ام
تا بدست آورده ام افکار پنهان شمامهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شماتا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیدمش
شعله ئی آشفته بود اندر بیابان شمافکر رنگینم کند نذر تهی دستان شرق
پارهٔ لعلی که دارم از بدخشان شمامیرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند
دیده ام از روزن دیوار زندان شماحلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما -
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
زناریان او همه نالنده همچو نایدر ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر
غمها که پشت را به جوانی کند دو تایدرمان کجا که درد بدرمان فزون شود
دانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیایبی زور سیل کشتی آدم نمی رود
هر دل هزار عربده دارد به ناخدایاز من حکایت سفر زندگی مپرس
در ساختم بدرد و گذشتم غزل سرایآمیختم نفس به نسیم سحر گهی
گشتم درین چمن به گلان نانهاده پایاز کاخ و کو جدا و پریشان بکاخ و کوی
کردم بچشم ماه تماشای این سرای -
قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند
قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند
ز شاه باج ستانند و خرقه می پوشندبه جلوت اند و کمندی به مهر و مه پیچند
به خلوت اند و زمان و مکان در آغوشندبروز بزم سراپا چو پرنیان و حریر
بروز رزم خود آگاه و تن فراموشندنظام تازه بچرخ دو رنگ می بخشند
ستاره های کهن را جنازه بر دوشندزمانه از رخ فردا گشود بند نقاب
معاشران همه سر مست بادهٔ دوشندبلب رسید مرا آن سخن که نتوان گفت
بحیرتم که فقیهان شهر خاموشند