-
بمون ولی به خاطرِ غرور خستهام برو
برو ولی به خاطرِ دل شکستهام بمون
به موندن تو عاشقم، به رفتن تو مبتلا
شکسته ام ولی برو، بریدهام ولی بیا
چه گیج حرف میزنم، چه ساده درد میکشم
اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم!
تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم
چه دیر عاشقت شدم، چه دیرتر شناختم… -
مجویید در من ز شادی نشانه
من و تا ابد این غم جاودانه
من آن قصه ی تلخ درد آفرینم
که دیگر نپرسند از من نشانه
نجوید مرا چشم افسانه جویی
نگوید مرا، قصه گوی زمانه
من آن مرغ غمگین تنها نشینم
که دیگر ندارم هوای ترانه
ربودند جفت مرا از کنارم
شکستند بـالمرا بىبهانه
من آن تک درختم که دژخیم پاییز
چنان کوفته بر تنم تازیانه
که خفته است در من فروغ جوانی
که مرده است در من امید جوانه
نه دست بهاری نوازد تنم را
نه مرغی به شاخم کند، آشیانه
من آن بیکرانِ کویرم که در من
نیفشانده جز دست اندوه، دانه
چه میپرسی از قصّهی غصّه هایم؟
که از من تو را خود همین بس فسانه
که من دشت خشکم که درمن نشسته است
کران تا کران، حسرتی بیکرانه -
دست از طمع بشوی که از شومی طمع
در حق خود دعای گدا نیست مستجاب
از عیب می فتد به هنر چشم ها پاک
از بحر تلخ، آب گهر می برد سحاب
شد غفلتم ز عمر سبکسیر بیشتر
سنگین نمود خواب مرا این صدای آب
شاهی که بر رعیت خود می کند ستم
مستی بود که می کند از ران خود کباب
صائب تبریزی... -
معرفت زینجا تفاوت یافتست
این یکی محراب و آن بت یافتست
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالی صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش
سر ذراتش همه روشن شود
گلخن دنیا برو گلشن شود
مغز بیند از درون نه پوست او
خود نبیند ذرهای جز دوست او
هرچ بیند روی او بیند مدام
ذره ذره کوی او بیند مدام
صد هزار اسرار از زیر نقاب
روز میبنمایدت چون آفتاب
صد هزاران مرد گم گردد مدام
تا یکی اسرار بین گردد تمام
-
طفل بودم، دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند- از شهرياربا صدای خود استاد
-
ندامت یا پشیمانی وجودش رفته زیر خاک
چه سرمای شعوری شد که خشکید غنچه ادراک
-
من نمیگویم که شب بود یا که ظلمت بود
ولیکن شامه ام از بیشه ای در گوشه ی گیلان دمادم پر ز آدم بودنه آدم های گوناگون
بلکه تنها دختری از سرزمینی دور با من بودصدایی بود و نجوایی ، سلامی بود و گهگاهی ندایی از سر پرسش که من کیستم؟ ، چیستی تو !؟، ما کجاییم !؟، نیز با من بود
دست او در باد و با من بود،لباسش شاد ، اما دل ، پر از غم بود ، کلامش تیر آرش بود و نامش شعله ی آتش
برای من که چون زرتشتی نیاکانم نیک پندارم آتش را،
بسی خوش بود نیایش با کسی چون او و حتی سوختن در اوپس از لختی عبادت در کنار او
احساس کردم که در یک هودج زیبا
نجابت را تجربه کردم...منآذر
-
آهـــای خبـــردار!●♪♫
مستی یا هُشیـــار؟●♪♫
خوابی یا بیـــدار؟!●♪♫
توو شبِ سیاه… توو شبِ تاریک…●♪♫
از چپ وُ از راست؛ از دور وُ نزدیک…●♪♫
یه نفر داره؛ جار میزنه، جـار!●♪♫
آهای غمی که مثلِ یه بختک؛ رو سینه ی من، شده ای آوار…●♪♫
از گلویِ من، دستاتوُ بردار… دستاتوُ بردار… از گلویِ من…●♪♫
کوچه های شهر؛ پُره ولگرده…●♪♫
دل؛ پُره درده…●♪♫
شهر، پُره مرد وِ پُره نامرده…●♪♫
آهای خبـردار! آهای خبـــردار!●♪♫ -
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو،اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن- فوق العاده
-
من خانه را تاریک میکنم و هر چه پنجره است با پردهای
سیاه میپوشانم
از چراغها بیزارم و از ستارگان و مروارید
و شهر پر از چراغ است
و من
بارها تور نگاهم را به افق های دور انداختم و هیچ صید نشد
نه ستاره ای و نه مرواریدساناز کریمی