-
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو،اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن- فوق العاده
-
من خانه را تاریک میکنم و هر چه پنجره است با پردهای
سیاه میپوشانم
از چراغها بیزارم و از ستارگان و مروارید
و شهر پر از چراغ است
و من
بارها تور نگاهم را به افق های دور انداختم و هیچ صید نشد
نه ستاره ای و نه مرواریدساناز کریمی
-
آتش عشقت در جان من افتاد ،در دام چشمت شدم گرفتار
از تو چه پنهان سر به هوایت شده ،دل بیچاره از لحظه دیدار
ضربانم تویی، ورد زبانم تویی ،جان و جهانم تویی، عشق تویی تو
عاشق و شیدا منم ،محو تماشا منم ،عشق تویی تو
گیسو پریشان، رو برنگردان ،از روی دلدار، یارا تو ما را ،در موج مویت کردی گرفتار -
مجنونتم ای هم نشین
لیلیِ من یک دم ببین حال مرا
از دریا نترسانم که من در قلب تو جان میدهم
دریا بشی زیابی من غرق نگاهت میشوم هعییییی
مغرور نشو جانان من حالا که دل در دست توست
منکه به تو رو میزنم تنها به شوق دیدن تو
دیوانه مرا به دست که سپردی
دیوانه رفتی مرا با خود نبردی
این عشق شد زندان #من
رضا بهرام -
ابری رسید و آسمانم از تو پر شد
بارانی آمد، آبدانم از تو پر شد
نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک
اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد
حسین منزوی
-
لطفا این شعر را
آهسته بخوانید
رویِ سطرِ آخرِ گریههاش
خواب رفته است شاعر
-
این پست پاک شده!
-
بس سخت گرفتیم به آسان نرسیدیم
ماندیم در آغاز و به پایان نرسیدیم -
هزار پله نپيموده تودرتو
در انتظار پاهاي خسته
خسته از هماره دويدن
دويدن و هرگز نرسيدن
در يك دريچه محدود از حيات
مدام دور خود چرخيدن
... -
دوباره سنگ زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشتدوباره باد زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت
دوباره موج زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت
دوباره آتش زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشتدوباره مرد زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت -
تا آمدم یک خط بخوانم درس را هربار...
یاد تو افتادم من و شاعر شد این خودکارگویا جهان مصرع به مصرع شعر بارید و...
یک بیت من میخواندم و یک بیت هم دیوارمشروط خواهم شد، ندارم چاره ای اما...
منصور حلاجم، ندارم باکی از این دار!پایان شعرم بود و روی جزوه خوابم برد
میخواستم یک خط بخوانم درس را این بار- جالب بود